صاحب‌خانه‌ای که دلگرمی اجاره نشین‌هاست | یکتاپرس
۵ سال پیش اولین نگرانی‌ام بعد از خوانده شدن خطبه عقد پول پیش خانه بود! نگرانی‌ای که شاید بیشتر جوان‌های در شرف ازدواج دچارش هستند. هرچه حساب و کتاب می‌کردم هیچ‌جوره نمی‌شد که نمی‌شد. پول کم داشتم برای اجاره خانه، خیلی کم! توکل کردم به خدا. بالاخره با پرس‌وجوهای زیاد یک خانه در یکی از محله‌های تهران پیدا کردیم.
کد خبر: ۸۹۱۳۵
۰۷:۲۰ - ۰۲ تير ۱۴۰۱

صاحب‌خانه‌ای که دلگرمی اجاره نشین‌هاست

به گزارش یکتاپرس سوار تاکسی می‌شوم. بعد از سلام، راننده می‌پرسد: «خانم کجا بروم؟»‌ کاغذی را نشانش می‌دهم. نیم نگاهی می‌اندازد روی کاغذ و همان‌طور که به روبه‌رو چشم دوخته می‌گوید:«خب؛ اتوبان شهید محلاتی، خیابان شاه‌آبادی شمالی... نیم ساعت دیگر آنجاییم.» نگاه می‌کنم به ساعت مچی‌ام، خوب است. اینطور که راننده می‌گوید حتی چند دقیقه زودتر از آنکه قول داده بودم می‌رسم.

از تاکسی که پیاده می‌شوم گرمای هوا می‌نشیند روی صورتم. چشم می‌چرخانم و پلاک خانه را پیدا می‌کنم. خانه‌ای پربرکت که دلگرمی اجاره‌نشین‌هاست. چند دقیقه بعد روبه‌روی یک ساختمان سه طبقه‌ نوساز،‌ پشت یک در سفید رنگ می‌ایستم. قبل از اینکه زنگ را فشار دهم. مغازه‌ای که در مجاورت ساختمان قرار دارد نگاهم را به خود جلب می‌کند. یک مغازه قدیمی که روی تابلو زرد رنگ بالای درِ ورودی‌اش نوشته شده «سیم‌پیچی الکتروموتور حاج علی» نگاهم از روی تابلو سر می‌خورد و جلب می‌شود به مردی که پشت پیشخوان ایستاده! حدودا ۶۰ ساله به نظر می‌رسد. موها و محاسنش سفید شده و چین و چروک نشسته روی صورتش. پس حاج علی که تعریفش را شنیده بودم ایشان است همان صاحب‌خانه منصفی که خانه‌ی‌نوسازش را به بهای کمی اجاره می‌دهد.

دلم می‌خواهد قبل از اینکه با مستاجرش صحبت کنم با خودش حرف بزنم. وارد مغازه می‌شوم. صدای باز شدن در را که می‌شنود با خوش‌رویی می‌گوید: «سلام دخترم بفرمایید!» لبخندش از جنس آن لبخندهایی است که آدم را به زندگی امیدوارتر می‌کند. از آن لبخندهای ویروسی که ناخودآگاه تو را هم مجبور می‌کند خنده بنشانی روی لبانت. «دخترم چیزی برای تعمیر آوردی!» سری به علامت منفی تکان می‌دهم و بعد صحبت را می‌کشم تا خانه‌اش تا دل مهربانش و مستاجرهایی که می‌آیند و بعد از چندسال صاحب خانه می‌روند. رنگ از صورتش می‌پرد. سرش را می‌اندازد پایین. انگار که دلش نمی‌خواسته کسی بداند.

جواب‌ سوال‌هایم به چند بله و خیر ختم می‌شود. می‌پرسم:«حاج‌آقا چیزی شده؟! ناراحتتان کردم؟!» دستش را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید:« نه!نه! فقط من سختم است درباره این چیزها حرف بزنم.» انگار که خورده باشد توی ذوقم می‌گویم: «یعنی حاج آقا نمی‌شود درباره‌تان بنویسم؟!» همانطور که تلفن را برمی‌دارد و شماره می‌گیرد می‌گوید: «عیبی ندارد دخترم بنویس، فقط از من نپرس من معذب می‌شوم...» پشت خط کسی جواب می‌دهد حاج علی سفارش می‌کند کسی بیاید و با من حرف بزند.

کابوس اول ماه و اجاره‌ای که صاحب‌خانه هر دقیقه یادآوری می‌کند
«حاج‌آقا خیلی تواضع دارد سخت راضی می‌شود درباره خودش حرف بزند.» این را آقای مستاجر می‌گوید و بعد من را راهنمایی می‌کند سمت خانه‌شان یک خانه کوچک و نوساز که با سلیقه چیده شده. ساکنانش زوج جوانی هستند و یک دختر چهارساله شیرین زبان. خانم خانه برایم شربت سکنجبین خنکی می‌آورد و همسرش هم شروع می‌کند به گفتن آنچه که برای شنیدنش تا اینجا آمده‌ام.

«پنج سال پیش اولین نگرانی‌ام بعد از خوانده شدن خطبه عقد پول پیش خانه بود! نگرانی‌ای که شاید بیشتر جوان‌های در شرف ازدواج دچارش هستند. هر چه حساب و کتاب می‌کردم هیچ‌جور نمی‌شد که نمی‌شد. پول کم داشتم برای اجاره خانه، خیلی کم! توکل کردم به خدا. بلاخره با پرس‌وجوهای زیاد یک خانه در یکی از محله‌های تهران پیدا کردیم.

صاحب‌خانه یک خانم مسن و تنها بود. خانه‌ خیلی کوچکی بود شاید ۳۰ یا ۴۰ متر اما همین هم برای ما که فکر می‌کردیم اصلا نمی‌توانیم جایی را اجاره کنیم کافی بود. سه روز قبل از موعد اجاره صاحب‌خانه یادآوری می‌کرد: «آقاسید سه روز مانده... آقاسید دو روز دیگر... فردا موعد اجاره است... آقا سید پس کی اجاره را می‌دهی!» تمام دغدغه زندگی‌مان شده بود اجاره خانه و روزشمار حاج‌خانم هم در این استرس بی‌تاثیر نبود! سعی می‌کردیم اجاره را سر موعد بدهیم اما گاهی هم نمی‌شد بالاخره زندگی است دیگر بالا و پایین دارد.»

بشری سادات می‌نشیند روی پاهای پدرش، نقاشی‌اش را نشان می‌دهد و بعد شیرین‌زبانی می‌کند. «بابا ببین چی کشیدم!» منتظر می‌شوم حرف‌های بشری سادات و پدرش تمام شود. آقا سید ادامه می‌دهد:« دوسال ساکن آن خانه بودیم تا اینکه صاحب‌خانه گفت مبلغ اجاره را بیشتر کنیم. گفتم حاج خانم نمی‌توانم! مبلغ سنگینی است برای من. گفت پس تخیله کنید. همسرم باردار بود. دوباره گشتم دنبال خانه! بعید می‌دانستم با آن پول پیش کمی که نیمی‌اش را هم صاحب‌خانه برای تعمیرات برداشته بود بتوانم جایی را پیدا کنم. خیلی خسته بودم و نگران. آنقدر که اطرافیان هم متوجه شدند. یک روز یکی از دوستانم به رویم آورد و پرسید سید برای چی آنقدر پریشانی؟! ماجرا را که گفتم. دوستم حاج‌علی را معرفی کرد. در همین مغازه‌ای که دیدید رفتم و با حاج‌آقا صحبت کردم. گفت برو خودت قیمت کن هرچه که بود تو نصفش را بده. قیمت‌ها خیلی بالا بود. دوباره رفتم پیش حاج‌آقا. گفتم اجاره‌ها ماهیانه یکی، دومیلیون است. پرسید کمترین‌شان چقدر بود. گفتم ۸۰۰ تومان. گفت شما نصفش را بده! کمی مکث کرد و گفت: «نه شما همان ۳۰۰ را بده!» پول پیش را هم مبلغ خیلی کمی گرفت. خیلی کم که به هرکس می‌گوییم فکر می‌کند داریم شوخی می‌کنیم! بعضی همکارانم اصلا باورشان نمی‌شود.»

حرف‌ از حاج‌آقا که به میان می‌آید لبخند می‌نشیند روی لب اهالی خانه، با خودم می‌گویم درست حدس زدم لبخندهای حاج‌علی ویروسی است! آقای مستاجر ادامه می‌دهد: «خب تازه ازدواج کرده بودیم و به قول گفتنی دستمان تنگ بود. خدا می‌داند وقتی قرارداد این خانه را بستیم چقدر خوشحال بودیم. یک خانه خوب و نوساز در همان محله‌ای که دوست داشتیم!»

حتی یک‌بار هم احساس نکردیم مستاجر هستیم!
خانم خانه شربت دوباره‌ای می‌آورد. این بار لیوان شربت حاوی عطر هل و گلاب است. سینی شربت را می‌گذارد جلویم و می‌گوید: «راستش در خانه قبلی‌مان تمام ۳۰ روز ماه را استرس داشتیم. اینکه موعد برسد و اجاره کم و کسری داشته باشد. اما این‌جا به لطف حاج‌آقا یک‌بار هم احساس نکردیم مستاجر هستیم. طوری رفتار می‌کند که انگار اینجا خانه خود ما است. نشده یک‌بار برای اجاره چیزی بگوید. درحالی که می‌توانست خیلی راحت اجاره‌بها و پول پیش‌ را بگیرد و بزند به زخم زندگی‌اش اما تا جایی که شد به ما لطف کرد.»

وقتی از اینجا می‌روید که صاحب‌خانه شده باشید!
آقاسید سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد و می‌گوید: «حاج‌علی خودش جای دیگری ساکن بود. بعد از دوسال یک روز صدایم زد و گفت. سقف خانه‌شان نشست کرده و خانه‌شان دیگر قابل سکونت نیست. بنده‌خدا با کلی شرمندگی خواست اگر می‌شود تخلیه کنیم که خودشان بیایند و اینجا ساکن شوند. گفتم به روی چشم! شما چرا شرمنده‌ای من شرمنده شما هستم. دنبال خانه بودیم که دخترم بیمار شد. دچار اختلال خودایمنی شده بود و روی پوستش لکه‌هایی ظاهر می‌شد. چند وقتی درگیر بیمارستان بودیم و وقت نشد دنبال خانه بگردیم. دخترم که از بیمارستان مرخص شد. همسرم گفت باید تمام مدت برویم دنبال خانه. یک روز نگذشته بود که حاج‌آقا پیغام داد لازم نیست تخلیه کنید! با اینکه خودشان لازم داشتند اما نمی‌خواستند ما اذیت شویم. حاج علی از بیماری بشری سادات خبر نداشت. وقتی متوجه شد با چند اسباب‌بازی زیبا و گران‌قیمت به همراه همسرش برای عیادت آمدند خانه‌مان. همان‌جا بود که صورت بشری را بوسید و گفت: «لازم نیست دیگر نگران خانه باشید. تلاش کنید برای خانه‌دار شدن. ولی وقتی از اینجا می‌روید که صاحب‌خانه شده باشید!»

صاحب‌خانه نه؛ پدر!
حرف‌های خانم خانه از صاحب‌خانه‌شان شنیدنی است. گوش می‌سپارم به حرف‌هایش: «حاج‌آقا و همسرشان آدم‌های بزرگی هستند. نه اینکه فقط این لطف را در حق ما کرده باشند! مستاجر قبلی که واحد بالایی ما بود وقتی از اینجا رفت که صاحب‌خانه شد. یعنی از اینجا رفت خانه خودش! حاج‌آقا پول پیش را از آنها هم همان‌قدر کم گرفته بود و اجاره شان از نصف مبلغی که باید داده می‌شد کمتر بود. مستاجر واحد سوم که رفت. خودشان آمدند و ساکن شدند. من و همسرم شرمنده شده بودیم که آنها رفتند طبقه سوم و ما دوم ساکن هستیم. ساختمان ما آسانسور ندارد و رفت و آمد از این همه پله برای حاج‌آقا و خانمشان سخت است! اما نخواستند زحمت اسباب‌کشی دوباره را به ما بدهند و واحدها را جابه‌جا کنیم! برای من و همسرم و بشری سادات، حاج‌آقا مثل پدر است. همان‌قدر حامی! لطف هایی که به ما کرده را شاید هیچ‌کس در حق‌مان نکرده. گاهی صبح‌های جمعه که برای خودشان حلیم می‌گیرد یک ظرف هم برای ما می‌گیرد و می‌گذارد پشت در یا وقتی قبض آب و برق می‌آمد حاج‌علی برمی‌داشت و زودتر پرداخت می‌کرد.»

بشری سادات یک برگه از دفتر نقاشی‌اش می‌کند و می‌دهد دستم.«خاله این نقاشی برای تو!» چشم‌هایم برق می‌زند «چه قشنگه خاله!» اهالی این خانه حرف زیاد دارند از صاحب‌خانه‌شان اما دخترکوچولو خوابش می‌آید و بهانه می‌گیرد. تشکر می‌کنم و خداحافظی!

خانه‌ام را با خدا معامله کردم
نمی‌شود از این مغازه قدیمی و آن حاج‌آقای مهربانش به همین سادگی گذشت. قبل از رفتنم به امید اینکه چند کلمه با او همکلام شوم دوباره می‌روم داخل مغازه. نگاهش که می‌خورد به من می‌پرسد:«دخترم کارت راه افتاد.» می‌گویم: «بله حاج‌آقا فقط چند سوال داشتم.» زیرچشمی نگاهم می‌کند. قبل از اینکه چیزی بگوید می‌پرسم:«حاج‌آقا شما چند فرزند دارید.» خیالش آسوده می‌شود که قرار نیست از آن سوال‌های سختی بپرسم که دوست ندارد. «چهارتا دخترم! هر چهار نفرشان رفتند سر خانه و زندگی‌شان.» می‌پرسم: «خانه دارند؟!» می‌گوید: «نه دوتای‌شان مستاجر هستند.»‌ کنجکاوی‌ام گل می‌کند: «نگفتید برای چه خانه را بدهم به مستاجر، بلندشان کنم و بچه‌های خودم ساکن شوند؟!»‌ می‌خندد: «نه بابا جان این‌ها هم بچه‌های خودم هستند چه فرقی می‌کند!»‌ می‌گویم: «حاج‌آقا یک سوال دیگر بپرسم؟!» می‌گوید: «به شرط اینکه آخری اش باشد!» چشمی می‌گویم و می‌پرسم: «حاج آقا این دل بزرگ را از کجا آوردید. ۳۰۰ تومان اجاره؟! چرا به نرخ روز اجاره نمی‌گیرید؟!» نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید :«دخترم باید رحم کنی تا بهت رحم بشود. من هرجایی که یه کاری را برای رضای خدا کردم هزار برابرش را در زندگیم دیدم. بعضی از صاحب‌خانه‌ها اصلا فکر نمی‌کنند این مستاجر بنده خدا است. من خانه ام را با خدا معامله کردم!»

برچسب ها: صاحبخانه

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: