***********************************************************************************
نیما یوشیج
در شب سرد زمستانی
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.
و به مانند چراغ من
نه می افروزد چراغی هیچ،
نه فروبسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد.
من چراغم را در آمد رفتن همسایه ام افروختم در یک شب تاریک.
وشب سرد زمستان بود،
باد می پیچید با کاج،
در میان کومه ها خاموش
گم شد او از من جدا زین جاده ی باریک.
و هنوزم قصه بر یاد است
وین سخن آویزه ی لب:
که می افروزد؟ که می سوزد؟
چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟
در شب سرد زمستانی،
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد
********************************************
سهراب سپهری
پشت کاجستان، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.
من، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
مینویسم، و فضا.
مینویسم، و دو دیوار، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر میخواند.
زندگی یعنی: یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدي؟
دلخوشی ها کم نیست: مثلاً این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر ان هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب می ریزد پایین ؛ اسب ها مینوشند.
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس
******************************************
علی محمد مؤدب
دوباره آمدهای تا سیاهمان نکنند
که ناامیدی و غم، چپ نگاهمان نکنند
به کوهها همه رختِ سپید پوشاندی
که خلق، مسخره تکیه گاهمان نکنند
درختها را تور عروسی آوردی
که هرزهها مَثَلِ اشک و آهمان نکنند
دوباره آمدی ای برفِ برف بازیها
که بچههامان یاد گناهمان نکنند
که غنچههامان در بارش تو باز شوند
که بادهای مصیبت، تباهمان نکنند
دوباره آمدی ای فرصتِ سپید! ای برف!
که ناامیدی و غفلت سیاهمان نکنند
*******************************************
رضا اسماعیلی
دوباره ساعت صفر و من و خیابانها
و من که گم شدهام لابلای انسانها
دوباره ساعت صفر و به خانه باید رفت
و من که خانه ندارم کجا؟ مسلمانها!
و من که خانه ندا ... بُغض من تَرَک برداشت
خوشا به حال شما، ای همیشه خندانها!
دوباره ساعت صفراست و زرد میخوانم
غزل - خزان دلم را به گوش توفانها
دوباره با غم خود پرسه میزنم در شب
و هم نوای دلم، زوزه زمستانها
دوباره ساعت صفر است و من که میمیرم
به روی حیرت یخ بسته خیابانها
دوباره ساعت صفر است و نعش یک انسان
به روی دست زمین مانده، آی انسانها
******************************************
ساغر شفیعی
فصل که رخت عوض میکند
دوباره عاشقت میشوم
گیرم زمستان باشد و
آهسته روی پیادهروی یخ زده راه بروم
عشق تو همین شال پشمیست
که نفسم را گرم میکند
بر لبم نام تو را میبرم
تا برف
مثل قند
در دل زمستان آب شود
*******************************************
امید صباغ نو
و برف ببارد بی اختیار
و گریه کنم بیصدا
و زمستان باشد همیشه
چه فرق میکند
آسمان که بنفش نباشد
یعنی نیستم
7
آه، آدم برفی
دلم برای تو میسوزد
که هنوز دلت برای کودکانی که دستکش ندارند
میسوزد
کاش دل آدمها هم
مثل دل آدم برفی سفید بود
*******************************************
محمدسعید میرزایی
غمگینتر از یک آدم برفی، که روی ریل ساخته باشند
در انتظار سوت قطارم، با گریهای شبیه به لبخند
پیپ پدر بزرگ به لبهام، یک کیف پاره پاره به شانه
بینی من مداد درازی، بر پای من دو پوتین، بیبند
یک ساعت قدیمی کوکی روی سرم شبیه به یک تاج
بی آنکه هیچ گاه بپرسم: پس ساعت دقیق سفر، چند؟
ریل طویل گم شده در مه مثل پل معلق دوزخ
با غربت دو خط موازی در آرزوی نقطه پیوند
آنک قطار میرسد از راه هی سوتهای ممتد اخطار
هی سوت سوت سوت، ولی من، مانند یک مترسک، پابند
من ایستادهام که بیایی، در این غروب، روی همین ریل
تنهاتر از یک آدم برفی که روی ریل ساخته باشند
*************************************
مجتبی حیدری
دیدی که چه بی رنگ و ریا بود زمستان ؟
مظلوم ترین فصل خدا بود زمستان
دیدیم فقط سردی او را و ندیدیم
از هر چه دو رنگی است رها بود زمستان
بود هرچه فقط بود سپیدی و سپیدی
اسمی که به او بود سزا بود زمستان
گرمای هر آغوش تب عشق دم گرم
یکبار نگفتند چرا بود زمستان
بی معرفتی بود که هر بار ز ما دید
با این همه باز اهل وفا بود زمستان
غرق گل و بلبل شد اگر فصل بهاران
بوی گل یخ هم به هوا بود زمستان
با برف بپوشاند تن لخت درختان
لبریز و پر از شرم و حیا بود زمستان
در فصل خودش ، شهر خودش ، بود غریبه
مظلوم ترین فصل خدا بود زمستان
***********************************************************************************
انتهای پیام/