کجا مانده بودم که آینه هم نشانم نمی داد | یکتاپرس
گروه فرهنگ و هنر یکتاپرس/ معرفی یک شاعر و یک کتاب
سهیلا سبزه کار شاعر و نویسنده بعد از اولین مجموعه شعرهایش به نام « این بار...»، بزودی مجموعه داستان های کوتاه خود را منتشر خواهد کرد.
کد خبر: ۱۱۴۹۹۴
۱۶:۱۷ - ۱۱ بهمن ۱۴۰۱

کجا مانده بودم

گروه فرهنگ و هنر یکتاپرس/ معرفی یک شاعر و یک کتاب

سهیلا سبزه کار شاعر و نویسنده بعد از 6 مجموعه مشترک با دوستان شاعر، اولین مجموعه شعرهایش را به نام « این بار...» توسط انتشارات گیوا به چاپ رساند. سبزه کار، متولد و ساکن تهران، تکنسین رادیولوژی است و بزودی مجموعه داستان های کوتاه او منتشر خواهد شد.

کجا مانده بودم

نثرهای ادبی روان با چاشنی احساس و تصاویر بکر، آینده ای روشن را برای او رقم خواهد زد. دو نمونه نثر ادبی و یک شعر از او را می خوانیم:

اصلاً نمی دانم کجا مانده بودم که آینه هم نشانم نمی داد. آینه هر روز قسمتی را نشان نمی داد. انگار هر روز قسمتی از من توی آینه گُم می شد.
اول چشم هام را دیگر ندیدم. نمی دانم آن چشم ها را کجا جا گذاشته بودم که نگاهم خالی شده بود. بعد لب هام گُم شدند. یک روز دیگر آن ها را هم ندیدم. بعد کم کم‌خودم را دیگر ندیدم. انگار جایی مانده بودم که دیگر به آینه برنگشتم.

=====2=====

گفت: ببین! گاهی باید یک فنجان چای یا قهوه ای دستت بگیری و زل بزنی به جایی و بگویی بی خیال و بعد لبخند بزنی.

فنجان قهوه ام را روی میز گذاشتم و گفتم: یا هرچی دوست دارم توی فنجانم ببینم.

گفت: دقیقا، آره هرچی دوست داری.

سرم را بالا آوردم و به تابلوی دیوار روبرو نگاه کردم. منظره ای از کوه آلپ سویس بود.

گفتم: فکر می کنم اگر دامنه ی آلپ به دنیا می آمدم، الان زندگی مان چه شکلی بود؟ به چه چیزهایی فکر می کردیم؟

سرش را برگرداند، به تابلو نگاه کرد و گفت: تابلو ها تصورات قشنگی هستند. می توانی به هر چیزی غیر از زندگی کنونی ات در هر جغرافیای دیگری فکر کنی.

گفتم: حتی یاد فروغ می افتم وقتی که شعر عروسک کوکی را می نوشت چه حسی داشته و به چی فکر می کرده؟

لبخند زد و گفت: بعدش هم فریاد بزنی، آه من بسیار خوشبختم!

نگاهش کردم، گفتم: اما امان از روزی که غرق هیچی نشوی، که هیچکدام را نتوانی انجام بدی. که هیچ چیزی مشغول ات نکند.

گفت: آن وقت باید ذره ذره وجودت را جمع کنی و به هم بچسبانی.

گفتم: که هیچ وقت مثل قبل نمی چسبد. که هیچ وقت ما آدم های سابق نخواهیم شد.

دستم را محکم گرفت، گفت: ما هر روز تکه تکه های مان را جمع می کنیم تا شاید روزی، هم شکل

دیروزمان بشویم.

گفتم: شاید... شاید بشویم.

=====

از تو می گریزم
به خیابان های کِش آمده ی شب
که به روز نمی رسند
تکاپویی بی حاصل
در چهار راهی که علائم اش را
باد با خود برده است
پشت چراغی که سبز نمی شود
تنهایی ام را
در پیاده روهای خوابیده ی شهر
پنهان می کنم
میانِ عابران شب زده
راه می روم
راه می روم
باید با دست هایم گریه ها را سد کنم
پیش از آن که
چراغ ها سبز شوند
و خیابان های کِش آمده ی شب را
به روز برسانم

________________________

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: