پیراهن ها که پیر می شوند هر کدام قلبی در آغوش دارند | یکتاپرس
صفحه شعر یکتاپرس/ رضوان ابوترابی
با شعرهایی از: عمران صلاحی/ مینا آقازاده/ بابک فرهاد نیا/ رضا پناهیان الوارس/ نفس موسوی/ اشرف سادات طبائیان
کد خبر: ۱۱۷۳۸۰
۱۳:۵۲ - ۰۲ اسفند ۱۴۰۱
پیراهن ها که پیر می شوند
##############################################################

پیراهن ها که پیر می شوند

عمران صلاحی

ای دماوندِ پس از باران من
ای رسیده تا لب ایوان من

ای تکانده برف را از شانه ات
باز بیرون آمدی از خانه ات

آمدی با آن کلاه برف خود
آمدی با شال آه ژرف خود

شیر صبح و نان خورشیدت به دست
گام های گرم تو یخ را شکست

ای عموی پیر من حرفی بزن
بر سکوت شیشه ها برفی بزن

ای نهان در هاله‌ی افسانه ها
شعله هایت در اجاق خانه ها

باز هم از نور و از آتش بگو
بازهم افسانه از آرش بگو

تیر آرش راه می پوید هنوز
در مسیرش می دمد گل‌های روز

چشم آرش چون هوا بارانی است
تیر او در اوج سرگردانی است

باز آرش همچو روحی شعله ور
می سپارد راه در این بوم و بر

جان آرش باز هم پر می زند
گوش کن، دارد یکی در می زند

می رسد از راه ابری تیره فام
روی لب ها حرف هایی ناتمام

میهمان حس می کند ناخوانده است
پشت در آهی از او جا مانده است.

---------------(2)------------------

سر می رود
گل از سبد
عطر از گل
باد از عطر
چنان که تصویر از آیینه
و زیبایی تو
از چشم من

---------------(3)----------------
مرگ از پنجره ی بسته به من می نگرد
زندگی از دم در
قصد رفتن دارد
روحم از سقف گذر خواهد کرد
در شبی تیره و سرد
تخت حس خواهد کرد
که سبکتر شده است
در تنم خرچنگی است
که مرا میکاود
خوب می دانم من
که تهی خواهم شد
و فرو خواهم ریخت
توده ی زشت کریه ی شده ام
بچه هایم از من میترسند
آشنایانم نیز به ملاقات پرستار جوان می آیند.
#############################

پیراهن ها که پیر می شوند

مینا آقا زاده

من ایستاده بودم و
تو از من می رفتی
پیچیده بود
صدای رفتنت در بادها
ستونِ زانوهایم می لرزید و
زمین خوردن
کم ترین تلفاتِ دور شدنت بود
باید تنهایی ام را
می زدم زیر بغل
بلند می شدم و چشمهایم را
به محلّ امنی برای گریه کردن می رساندم
گریه اما
درمانِ خوبی نبود
باید چشمهایم را محکم می بستم
نباید اشک زیادی از من می رفت
نباید می گذاشتم تو از چشم هایم بیفتی
مُردم تا زنده بمانم
نه بهار بود نه تابستان
نه پاییز بود نه زمستان
فصل ، فصلِ فاصله اَت بود
که دیگر با هیچ شعری نتوانستم پُر کنم

--------------(2)-------------------

فکر کن
فراموشت کرده ام
وَ این واژه ها فقط
هذیان های شاعرانه ایست
که هر شب
در حواس پرتی های عاشقانه
بی اختیار از دهانِ قلمم بیرون می پرد
فکر کن زنده ام
وَ این گَردِ مرگی
که نِشَسته روی عقربه ها
با یک بهارِ تقویمی ، تکانده می شود
فکر کن
چشم هایم 
به هوای خاطره ها حساسند
که این همه گریه به راه انداخته اند
نگرانِ من نباش
من هم فکر می کنم
تمامِ فصل ها زمستان است
درِ لب هایم را می بندم و
پای هیچ حرفی را
به سرمای بیرون، باز نمی کنم

--------------(3)------------------

بگذار شکوفه کنم
هر چند ریشه ام را بادها برده اند
و « رُستن »
خواهش کورکورانه است که مُدام
دست مرا پیش روزگار
دراز می کند …

###############################

پیراهن ها که پیر می شوند

بابک فرهاد نیا

چند نفرم من؟
نشمرده ام تکه های خودم را
راه نرفته ام با خودم
که شب شود
که بنشینم با خودم
آتش روشن کنم!
صبح می شود به هر حال
این من ها
هر یک
پی کاری می رود
نحیف، خم، خاموش
یکی نان می آورد
یکی شیشه پاک می کند
و آن
که تنهاتر است
شعر می سراید
جایی نداریم در شهر، ما
جز گریه
که خانه ی مادری ماست
به گریه که می رسیم
آب می شویم

-----------(2)-------------

پیراهن ها
وقتی پیر می شوند
می شوند پدر بزرگ
می روند کنج کمدها
پنهان می شوند درون بقچه
و یک روز هم 
سر از کیسه پلاستیک در می آورند
پشت در!
پیراهن ها
که پیر می شوند
هر کدام
قلبی در آغوش دارند

------------(3)-------------

دست کشم
بر این غبار
دوست بدارمش
از ما 
فقط او
بازگشته است

###########################

پیراهن ها که پیر می شوند

رضا پناهیان الوارس

دل سنگ بودم حکم دل سنگی ابد نیست
عاشق شدن حتی برای سنگ بد نیست

نقش و نگارت را خدا با دست من زد
دستی تو را مانند دستانم بلد نیست

دل را نگاهت برد و دستت پس فرستاد
اما دل من آن چه  پس می اورد نیست

گفتی سند رو کن اگر عاشق ترینی
باید بدانی عشق دردی مستند نیست

می‌رفتی و من ذره ذره می‌شکستم
عشق‌ این ترکهایی که در من می‌دود نیست؟

طوفان شدی مردم به دست ضربه هایت
قلبم شبیه سنگهای سخت سد نیست

ساحل پریشان بود و دریا بی امان مست
جز تو کسی هرگز دلیل جزر و مد نیست

شاید تو هم روزی در این آتش بسوزی
عاشق شدن حتی  برای سنگ بد نیست

##############################

پیراهن ها که پیر می شوند

نفس موسوی

ایستگاه
خالی
ریل های مطرود را
شعر می بافند
لالایی های شب
پژواک ِ مسافری ست
که انتظار از نگاهش بیرون می زند
چالشی دیگر
حواشی قطارهای مضطرب می روید
کسی مرا صدا می زند
کسی قطره قطره دلتنگی را
درون نفس هایم می ریزد
و من فریاد می زنم
شاید فردا
شاید دوباره بخوانم غلیظ ،
ترانه ی مادری را
باز خواهم گشت
پخش خواهد شد
تکه های سرگشته ام
اکنون ، مرا ببین
حالا مرا بخوان
ای مانده پشت دلواپسی
امروز...

######################

پیراهن ها که پیر می شوند

اشرف سادات طبائیان

پرم از مردی
تاریک ،
گاهی دلتنگیم را می نویسم
شکستنم را
دعوای دیوار با ظرف ها
دعوای میز با صندلی
کنترل تلوزیون که می رود بیرون تا
هوایی عوض کند ،
اینجا خیابانی ست بی نظم
جدول ها بی ردیف
ارتبا ط ها از هم گسیخته 
حالا
بوق ماشین ها مرا برمی گردانند
خانه را به اندازه ی کف پاهایم بلدم
و این خرده شیشه ها
نمی فهمند
من اما با همین شعرها
حالم خوب است .

------------------(2)----------------------

تمام شب ماه را بیدار نگه داشتم
تا چشمک ستاره ها را نادیده بگیری
ترسیدم
خرس ها تو را به خواب بکشند
و پیچ فرمان را نچرخواند
ترسیدم
جاده حواست را پرت کند سمت دره ای عمیق
و صبح بی تو از خواب بیدار شود .

###########################

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
paiesan
United States of America
۱۶:۴۲ - ۱۴۰۱/۱۲/۰۲
با سپاس از شاعران عزیز.
بسیار زیبا بود