فرزین پارسی کیا
مثلا دلیل اندکی برای اندوه داری، مثلا
از کولهی کولیوارش،
از بالاپوش بی جیب و کفشهای بی بندش
تقلای کمی برای زیستن و سیگار بی شعله داری
اندوهی از کثرت خیابانها که "شاید او هم"
و قطرههایی که بند، نمیآیند
چیزی مترادف پنهانکاری باران و گونه
وقتی بی خیال چتری میشوی
که خیال آبرویت را ندارد
کوچه را میزنی به،
به چهارراه و ایمان میآوری
به رویارویی و اگرها و امکانِ شاید، اما
نفرین به تقاطع غیرهمسطحِ
ننگ بر اتوبانهای بی درد
که ممکنِ جنوب به شمالت را
بی تشرف شرق به غربش، شهید کرد
اندوه را در جیب میگذاری، چتر میگشایی
دربست میگیری
تقلا را میان دو انگشت دود میکنی و آبرویت را
با دستمال کاغذی جمع میکنی
مثلا دلیل اندکی برای اندوه داری، مثلا
###########################
مصطفی خزایی
بیست و پنجم اسفند برای تولدم
می گویی شب
و من
آفرینش را به تصویر می کشم.
جهانی که انتظار می کشد
در کنار تو
تکامل را
جور دیگری تجربه کند.
من اما هنوز
عادت های شبانه ام را
دنبال می کنم.
تنهایی مزمنی
که ترس های بی تو بودن را
در گوش هایم
فرو می برد.
لایه لایه
پوست و استخوانی فراموش شده
که زمان را به درون می کشد
و هرسال،
مثل نقاشی چروک خورده،
دست به رنگ هایم می برم
تا شاید *تولدی دوباره* را ساخته باشم .
می گویی شب
تا چشم های کودکی ام
هراسان دهان های تازه باشد
که در تاریکی
پیدایشان می شود
لب هایی که بالا و پایین می روند
و سراغ تو را
از من می گیرند .
می گویی شب
و من
هی خودم را گول میزنم
تا شب های نارس از دست رفته را
با چرخش کلیدی
پس گرفته باشم.
روزنه ای در شب باز می کنم
و می بینم
با هر تولد
فقط تاریکی است که جا بجا می شود.
می گویی شب
و من
باید چشم هایم را
ببندم .
*تولدی دیگر *
نام مجموعه ای از فروغ فرخزاد
##########################
حمیدرضا امیر افضلی
پاهایم بر مدار خورشید دوخته است
و چشم هایم
به راهی که تو از آن رفتی
ایمان دارم به سرما
و به حادثهای که رخ میدهد
در پاییز
ایمان دارم
به هرآنچه بی اراده جریان دارد
در کنار آتش
شعرهای مهآلود
خلوت گرم نفسها
و سکوت ناگزیر این زمستان
از سنگواره قامت سرو
پل میزنم به آنسوی آرزوی برگ
با تاری نامرئی
که از لبهایت آویزان است
دوباره بر عنکبوت لبهایت سجده میکنم
قسم به عنکبوت
به زنبور عسل
به زیتون
قسم به قلم
که قیامت فقط یکبار
و تنها در چشمهای تو اتفاق میافتد!
-------------2---------------------------
با من مهربان باش
چرا که این جهان لحظهای هست
و لحظهای نیست
دستهای من آن دو سپیداری ست
که میرسند به آغوش ابرها
ابرهایی که در پالتوی این پاییز خفتهاند
با من مهربان باش
من خستهتر از مرغابیهام
خسته تر از قوها
خودم را تا خودت کوچ کردهام
و اینک سردتر از آنم که تو میدانی
سردتر از زمستانی که پشت شیشههاست
با من مهربان باش
پاییز می گذرد
زمستانها هم میگذرند
و شاید فصلی بیاید
که قوها در خانه بمانند
و مرغابی به تماشای کوچ آدمها بنشیند
با من مهربان باش
روزی شاید کم داشته باشی
سپیدارِ دستهای مرا
و من خفته باشم
در آغوش خاک و خاطره
با من مهربان باش
فردا فصل دیگری ست
و شاید هر دو تنها باشیم
من با خاک، تو با خاطرات!
########################
روشنک آرامش
لبخندی گم شده ام
پیدایم کن از سالهای دور شمسی
و بگذار به لبهایت بنشینم
ضربانی سرگردانم
مرا به سینه ات بنشان
تا قلبت راز عاشق شدن را بفهمد
من
لامسهی بیتکرار سرانگشت بهارم
مرا به پوستت پیوند بزن
تا قلمه بزنم به نهال جانت
روزنهای رو به آفتابم
مرا پیدا کن
و به چشمانت یاد بده
از تاریکی به نور خیره بمانند
--------------2---------------
غروب بود
که آمدی
حوصله ام کنارم نشسته بود
نخ می ریسید
و من پاره های انتظار
لحاف چهل تکه می دوختم
صدای پاهایت را
از فرسنگ ها دور دست شنیده بودم
اما پشت دست هایم را داغ کرده بودم
وعده ی دل را باور نکنم
غروب بود
که رسیدی
و سفینه ای که از کهکشانی دور دست آمده بود
مسافرانش را در قلبم پیاده می کرد
#########################
برتا نبی ئیان
شبی که هوای نگاهم بارانی بود
افتاده بودم از چشم هایت
در سطر سطر زندگی ام
چیزی به نام شعر
ورق نمی خورد
فکرش را بکن
این واژه های بیچاره
چقدر باید به داد من برسند
تا شاید کمی از درد نداشتنت
به گوش کاغذها برسد!
----------------2-----------------
هرروزبرایت از تهران غبار آلود
این خیابان های بی رحم پُر دود
نامه های عاشقانه ای پُست می کنم
خدا کنداین روزها
هوای چشم هایت مثل نگاه من
بارانی نباشد
به موهایم
به یاد مهربانی دست هایت
مروارید سنجاق می کنم
دریای چشم هایت مرا در آغوش می کشد
و لبخندت
در آینه اتاقم نقش می بندد
برمی گردم
به چشم هایت نگاه می کنم
و بعد از ماه ها
هوای تهران بارانی می شود
##########################
فرزانه کارگرزاده
بر سپیدهی این سپیدار
دست میسایم
بر آن تاریکِ تبدار
گریخته از آشیانِ شرم
به رفعتِ رفتار
بر سپیدهی این سپیدار
دست میسایم
دیریست زیسته در تنم
بزداید شعله و
به خاکستری
بال گیرد
از اوجهام
دست میسایم
و
دست میسایم
برگ بریزانمش
سبزِ سبز
پاییز در بهار
با جوانیِ این سپیدار
-------------2--------------------
با من بگویید
ای سایه های سرکش
که نور را درنوردیده اید
و تاریک بر من نشسته اید
_ انسان چه رنگی ست؟
آنگاه که آسمانش ابری ست
###########################
ساحل خدمتگزار
زندگی
تمامش رفتن بود
و هر مسیر
بلوغ
گاهی بلوغ روح
گاه قلب
گاه نگاه
و اما تو:
غایت ماندن
وتضاد نرفتن ها...
کوله ای آماده ی سفر
و پایی که ریشه داده
تو امدی و من
کنار جاده ایستاده ام
حالا فقط
ریشه دوانده ام
زندگی
تمامش رفتن بود ...
--------------2------------------
غروب مغرورت را
تاب می آورم
این بار
سپیده که برگردی
هیچ کدام مان
برایت
نمانده ایم
#########################
محمد مبشری
برای دیدنت اصلا قرار لازم نیست
همیشه حاضری و انتظار لازم نیست
همیشه دست مرا بی بهانه می گیری
تو در کنار منی کوله بار لازم نیست
اگر که شانه کنی تار گیسوانت را
برای شور شنیدن، سه تار لازم نیست
هزار چلچله حفظند شعرهای تو را
کتاب شعر تو را انتشار لازم نیست
نگاهِ شمسیِ چشمِ تو لحظه ی عید است
تو عید ثانیه هایی بهار لازم نیست
شبیه هیچ کسی نیستی، خودت هستی
تو بی نظیری و کامل، شعار لازم نیست
----------------2----------------
مهم نبود پدر آن دهاتی ساده
برای جنگ که آغاز یک تحول بود
پدر سواد سیاسی نداشت و بدنش
شبانه روز پر از بوی تند آغل بود
تمام زندگیِ آس و پاس و ساده ی او
خلاصه بود در آغوش سبز شالی ها
کنار هیمه ی سرخی که در حرارت آن
همیشه قوری اش آرام گرم قل قل بود
پدر شلخته ترین مرد روستایی بود
که یک نگاه غم انگیزِ بی تفاوت داشت
همیشه پیرهنش وصله دار و معمولی
همیشه تسمه ی شلوار کهنه اش شل بود
مهم نبود برای پدر حوادث روز
مهم نبود که دوران چگونه می گذرد
فقط شبی که سرِ سفره نان نمی آورد
وجود منعطفش سخت در تزلزل بود
مهم نبود پدر آن دهاتی ساده
برای جنگ ... ولی ناگهان خبر دادند
که مرد بی کس و کار دهات پایینی
در اوج واقعه سر دسته ی قراول بود
مهم نبود پدر ... ناگهان ولی گفتند
یکی دلاوری اش در نبرد پیچیده
کسی که پیش بزرگان زبان الکن داشت
کسی که روبروی کدخدای ده هُل بود
کسی که گرچه پس از سال ها به ده برگشت
ولی هنوز همان شکل ساده اش را داشت
فقط به جای پرک های گندم و شالی
کنارِ پیکر او شاخه هایی از گل بود
کسی که در همه ی سال های زندگی اش
اگر دهاتی و یک لاقَبا- اگر ساده
مهمترین غزل عاشقانه ی دنیاست
که با سرودن او جنگ در تکامل بود.
##########################################################
انتهای پیام/
درود برای شما