تو نیستی و تنهایی، پرده‌ها را کنار نمی‌زند | یکتاپرس
صفحه شعر یکتا پرس/ رضوان ابوترابی
با شعرهایی از : علیرضا بهرامی/ امید بیگدلی/ نیما معماریان/ هاجر جعفر زاده /سارا محمدی و فاطمه جعفری
کد خبر: ۱۲۴۱۸۲
۱۹:۳۴ - ۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۲

تو نیستی و تنهایی

***********************************************************************

تو نیستی و تنهایی

علیرضا بهرامی 

آهن داغ
مجبور است
چرخهای قطار را
روی گردهاش تحمل کند
دو خط موازی
تا بینهایت
میدوند و میدوند و میدوند...
من مدتهاست
دارم زندگی میکنم
این کفش
بدجوری پایم را میزند
هرچه بیمحلی میکنم
بیشتر اذیت میکند
بیا آرام دست بکش روی پوست تنم
بیا دست بکش روی تنهایی
دست بکش روی دلتنگی
بیا آرام دست بکش
بیا اصلا یک روز صبح
با هم برویم
مغازهی میوهفروشی
یکبار هم که شده
بهجای ترههای زمخت
و لایههای سوزناک
یک مشت لوبیای سحرآمیز بخریم
این کفش
بدجوری پایم را زخم کرده
وقتی از تو خبری نیست
ترجیحمیدهم
تنهایی بروم رستوران
از همانهایی
که پشت شیشه مینویسند:
"کارگر ساده نیازمندیم
با غذا و جای خواب"
میخواهم وقتی از پلهها پایین میروم
تا 50 سال برنگردم سمت خورشید
وقتی از تو خبری نیست
میخواهم بروم
کارگر کارخانهی نخریسی شوم
پای دستگاه کهنسالی
بنشینم
و 50 سال بعد
سِل بگیرم
وقتی از تو خبری نیست
این کفش
بدجوری آزارم میدهد

              (2)

با چه رویی 
به اصرارهای گلفروش بگویم
تو اصلا در خانه نیستی؟!
کجای این شهر درندشت
باید بهدنبال ردی از تو بگردم؟
تو نیستی و خانه
تناقض بزرگی است
تو نیستی و دستگیرههای کرخت
خمیازههای در
یعنی دلتنگی
درد را باید تقسیم کرد
اما من چگونه میتوانم
به این همسایههای زباننفهم
حالی کنم که حالم بد است؟
تو نیستی و خانه،
تناقض بزرگی است
تو نیستی و وقت خواب
آرام گریه میکنم
تو نیستی و تنهایی 
هیچوقت مرا 
بیدار نمیکند،
آواز نمیخواند،
پردهها را کنار نمیزند
و مرا در آغوش نمیگیرد
تنهایی
گاهی مثل باران
پشت شیشهی پنجرهها
سُر میخورد
گاهی مثل باد
در ناودان و زیر شیروانی
به خودش میپیچد
یا مثل پستچی پیر
گاهی حساب روز و ماه
از دستش در میرود
تو نیستی و این قامت
زیر این بار
اینبار
اینبارطاقت نمیآورد

*************************************

تو نیستی و تنهایی

امید بیگدلی

ماهای ها
برای کشتی ها دُمی تکان می دهند
کشتی ها
برای ملوانان جیغ می کشند
ملوان ها
که هر روز
کلاه سر دریا می گذارند
من
به سرنوشت ماهی ها در تن ماهی فکر می کنم
به مجری اخبار
که در نفت برنت شمال دریای شمال غرق شده بود
به شانه های زنم
که دکل اندوه است
در عمق آپارتمانی 54 متری
با این اوصاف
زنم نقاشی دریا را کامل نخواهد کرد
او هر شب به من می گوید:
کسی که در دریا آتش روشن کرده
سال هاست
دارد به ما علامت می دهد
اما برای این کار ساخته نشده بود.
                (2)
چه کسی می داند
رنگ این پرده ها
در چه خاطره ای پریده است؟
از خانه های کلنگی
هنوز صدای مردی می آید
که سال هاست
گور خوشبختی را می کَند
گاه که زندگی
از ترک های دستی
به دیوار می رسد
گاه به چینی های جهیزیه
دراز بکش
روی فرش های قدیمی
تا صدای استخوان هایت را بشنوی
فکر کن
گورکن به آخرین آجر رسیده است
و تو در لباسشویی
یقه ی انسان های زیادی را گرفته ای.

***********************************

تو نیستی و تنهایی

نیما معماریان

بیا
دوباره برایم بگو

مگر شب

 چقدر به تاریکی اضافه می کند
که تو
موهایت را نمی بندی؟
            (2)

خنده‌هایت
گیر کرده به شاخه‌ی سپیدار
و من که داشتم از شب می‌گذشتم
تکیه دادم به نبودنت
انگار پرنده‌ها آمده بودند
تا عبور کنند از خاطرات
من اما وقتی با پنجره حرف می‌زدم
نمی‌دانستم که سایه‌ام‌ را در راه‌پله جا گذاشته‌ام
دست‌هایم را در جیب فرو می‌کنم
کلید خانه‌ای مرا می‌برد به دویست کیلومتر قبل‌تر از لبخندت
به دویست کیلومتر پیش از این آسمان
که حالا دارد شبیه چشم‌هایت
اتاق را به دریا تبدیل می‌کند
چند ساعت بعد
خورشید خودش را از آب بیرون می‌کشد
و صدایی از پشت پیچ سیم‌های تلفن رد می‌شود
من نشسته‌ام روی تخت
و‌ می‌دانم در خانه‌ای اجاره‌ای
لبخندهایت را کرایه کرده‌ام
تا غریب نماند چشم‌های من
دراز کشیده‌ام در سرزمینی که سهم من نیست
اما پاهایم تا قطب‌جنوب کش آمده
و سرم دارد در قطب‌شمال یخ می‌زند
دوست دارم کمی از آسیا را بریزم در غرب
اما تلفن دوباره زنگ می‌خورد
-الو؟
چقدر باید بپیچم در سیم‌های تلفن
             (3)

دستگیره‌ی کدام شبی
که رو به پنجره باز می‌شود
و هر چقدر در اتاق کبریت می‌کشم
تخت‌خواب سیگار نمی‌کشد
چند تکه از تو را کنار گذاشته‌ام
تا خیابان عمیق‌تر شود
مثلا دست‌ها بماند برای نوازش شب
موها برای بافته‌شدن قبل از خواب
و چشم‌ها
که دور شدنم را بیشتر نگاه کند
تلویزیون را روشن می‌کنم
لب‌هایت می‌نشیند کنارم
تا اخبار را تحریف کند
مثلا بگوید
امروز هوا آلوده نیست
و جنگ‌ها خواب مانده‌اند
کانال را عوض می‌کنم
پرت می‌شوی تا سواحل آنتالیا
تلویزیون را می‌بندم
تا در تاریکی پنهان شوی
حالا دارم در کاناپه حل می‌شوم
در جدول یک هفته‌نامه‌ی قدیمی
در چهارشنبه
در چهارخانه‌ی پرده‌ی خانه‌ای که نیست
در لیوان چای صبح
در تیتر اول همشهری
آمبولانس رسیده است
برانکار رسیده است
نوزدهم دی‌ماه هزارچهارصدو‌پنجاه رسیده است
اما کسی نیست که بتواند مرگ را
از لابه‌لای وسایل خانه پیدا کند...
*************************************

تو نیستی و تنهایی


هاجر جعفرزاده (ساحل)

ای قاب نشسته به تنِ خسته ی دیوار
دست از سرِ چشمان پر از خاطره بردار

در چنته چه داری تو اگر مشت کنی باز
ای پنجره ی بسته ی کوبیده به دیوار

از غنچه بیاموز ؛دِلِ باز شدن را
ای شیشه ی باران زده ،ای بغض گرفتار

با خاک نشسته به سر صندلی...از جای
برخیز و‌ به خود آی که انگار نه انگار

کو کو ی پرنده ؛وسط کلبه ی ساعت
میگفت زمان رفت به هشدار ..به هشدار...

می شد چه سراسیمه کنارِ دلِ ساعت
در هر تپشِ عقربه یک خاطره تکرار

از تار تنیده به گلوگاه نفس هام
ای کاش که فریاد، رهاتر شوی  این بار
                             (2)                     
ساحلم غرق خشم دریاها، به هوای نجاتِ من برگرد
قایقم!ای به موج ها رفته، سرکش بی ثباتِ من برگرد

بادبانهات روسری، که شدند؛ عرشه را داده ای به طوفان ها؟
سمتِ سُکان خود نَبَر به غروب، ای طلوع نجاتِ من برگرد

قایقِ خسته ام، نمی فهمی! خاطرم زخمی است دور از تو
لابه لای سکوت مرجان ها، دفن شد خاطراتِ من برگرد

اسکله مثل من به رسم نیاز، دست خود را دراز کرده در آب
داد زد پا به پای من بندر؛ روزهای نشاطِ من برگرد

چشم هایم نگاهبان تو شد، که به فانوس اعتمادی نیست
تا برای تو روشنم هر شب؛ ای دلیلِ حیاتِ من برگرد!

من عروس فلات ها بودم ،پای کوبان به ماسه های کویر
دل به دریا زدم به خاطر تو، لااقل در وفاتِ من برگرد

**********************************************

تو نیستی و تنهایی

سارا محمدی

گاهی کنار داشته هایت آرام بگیر
دست بینداز دور گردن دوست داشتن هایت
بنشین و یک دلِ سیر
حضور خدا را تماشا کن
و گاه که غم امان نداد
چشمانت را ببند
شاید یک نسیم
یا یک باران
با هوای دلت کاری کند 
دور از انتظار
گاهی خودت را بسپار
به دقایق سردرگم
و بگذار یک اتفاق کوچک
به ثانیه هایت نظم ببخشد
خدا را چه دیدی
شاید سقوط یک برگ
کاری کند که از دست هزاران معجزه بر نیاید
                    (2)
با اولین باران پاییز آمدی
با اولین سیلی باد
تا 
مدیون کوچه های باران زده باشم
و وصله ی تنِ هزاران شعر عاشقانه
تو آمدی
با اولین سقوط برگ
با کوچ اولین دسته چلچله ها
درست در فصلی که آسمان
هوای عاشقی به سرش می زند
و زمین شاعر تمام خیابان های شهر می شود
تو آمدی که من را به پاییز
و پاییز را به دست خاطرات من بسپاری
آری
با اولین باران پاییز آمدی
با اولین سیلی باد

**********************************

تو نیستی و تنهایی

فاطمه جعفری

ای چهره ات لبخند آفتاب
ای تابیده بر دریای آرام خوشبختی
که با هیچ توفانی
پاک نمی شوی از صورت آبی دریاها
تو زیبایی
تو زیبایی
و در زیبایی تو
اقیانوسی وسیع در خواب است
                  (2)
صبورم
ام
نه به اندازه ای که بتوانم
این بغض ظریف کهنه را
در انحنای گلویم
پشت لبخندها
زیر پیراهن
یا هر جای دیگری پنهان کنم
نشناختی ام
و حرف های نجویده ام
نه از گلویم پایین رفت
و نه بالا آمد
نوشتی
به اندازه ی سه درد گریه کردم

*************************************************************************************

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
United States of America
۲۱:۴۶ - ۱۴۰۲/۰۲/۰۸
درود برای خردیاران در صفحه یکتا پرس واحد ادبیات ..‌‌.شعری زبیایی بود که خواندم ....فقط دومورد را متوجه نشدم اول درشعر 1 جناب بیگدلی که " ماهای ها "
وشعر 1 جناب معما ران شعر 1 " نو "

باارادت ....
شهلا اسدی تهرانی
Germany
۱۳:۳۷ - ۱۴۰۲/۰۲/۱۰
لایک داشت مضمون شعر ها
کوروش مهرگان
Iran (Islamic Republic of)
۰۸:۴۰ - ۱۴۰۲/۰۲/۱۲
به اندازه‌ی سه درد گریه کردم