***************************************************************************
صمد تیمورلو
هر کجا که بروی
شعر میآید
حتی در گور
کنارت میخوابد
تا احساست را درک کند.
وقتی نیستی
چه کار کنم باشی؟
که ببینی در ارتباط با نبودنت
درخت به پرنده چه میگوید
ماهی به دریا چه میگوید
مرگت یعنی چه؟
توضیح بده کی مردهای
کی زنده بودهای بین ما
نیازی نیست که فکر کنی دیگر
نیازی نیست که چیزی بنویسی دیگر
آرام باش
بگذار شعر در کنارت به همه چیز فکر کند
همه چیز را بنویسد
(2)
درخت را که قطع کردند
به جایش ایستادم در کوچه
آب را از ریشههایش گرفتم
کشیدم بالا تا نوک فکرهایم
نوک برگهایی سبز
که روی دستهایم ساختهام
برای کلاغی که در ضمیر ناخودآگاه است
نمرده است
در حافظهی فراموش شدهی کوچه
غارغار میکند
برای درختی که انسان است
میاندیشد به کوچه و آدمهایش
**********************************
شهاب لواسانی
قرصها را دور برش می ریزد
میانشان می نشیند ،
میخندد ،
گریه میکند ،
و ساعتها منتظر میماند
تا درست سر وقت
به زندگی برگردد ،
قرصها
کاش
جای آن که چند روز به عمرش اضافه کنند
چند سال را از خاطرش میبردند … .
(2)
در ابتدای خیابان
نه چترها آواز می خوانند
نه باران می رقصد
تو با باران رفته ای
و تنها باقی مانده است
چتری از تو
همراه چترت
آسمان را به خانه می آورم
شاید برایم ببارد.
(3)
تنها در خانه می مانم
و به تنهایی بنفشه های خشکیده
و عمر باقی مانده
فکر می کنم
گلدان در شب پنهان می شود.
(4)
سالی که در تقویم خشکید
ابتدای بنفشه هایی بود
که بر میز روییدند
کنار صندلی خالی
تنهایی ما
سکوت ساقه هایی ست
که در لیوان سرگردانند
در تنهایی من شهری جا مانده است
شهری در برف
با ردپایی که جهان را می گذرد
**************************************
محمد شیرین زاده
رود با ماهی ها
قدم می زند
باد با برگ ها
ابر با پرنده ها
من با خیال تو
و کوچه های شهر
که دست تنهایی ام را گرفته
دور می شوند...
(2)
نفس ات
عطر کدامین
گل بهاری ست
که تا صدایم زدی
تمام جانم
پروانه ای شد
به سوی تو..
(3)
دیگر
هیچ گلی
عمیق ترین نفسم را
نخواهد دید
وقتی چشمانت
تمام آن را گرفته است...
(4)
چشمانت
با من همان می کند
که بهار
با درختان
باران
با خاک تشنه
و عشق
با قلب آدمی...
****************************************
مرضیه رشیدپور (کیمیا)
از آن پس من
اندوه بیشه زاری را
بر دل آویختم.
سکوت کردم و
آن روی من
چنان پژمرد
که مرگ را
در چشم گل بنفشه ای دیدم.
از آن پس من
اندازه می گرفتم خورشید را
بر هر پاره ی تنم
که سوخته بود و
حالا
همه جایم
در شعر
درد می کند...!
(2)
چگونه است؟!
که در من نخواهم بود
نیمی پخش در ساقه ها
و نیمی دیگر
گراییده به افق،
که باز
سر بسته مانده در خوشه ها
چنین رها
در برم گرفته
باد.
چگونه است؟!
به تابیدن
که دستم می رسد به خورشید،
و تنه ام را پوشانیده
بهار،
از این جا
جایی میان بنفشه ها
باران
درز می کند از میان انگشتانم
و پرنده
می رود از آن روزنه بیرون.
چگونه است؟!
که می توانم
به وقت پریدن
فرو بریزم در تو
و بعد از شکفتن
به غنچه ای سپید تبدیل شوم
که گاه نوشتن
به پاک کردن است
به عبور...!
از آوندهایی
که آواز روئیدن
رسانیده به رگبرگ جوانه ای
در نور.
(3)
به این نگاه میکنم
به آن
به همین دور و ور
و بافتههای ذهنام.
تو را زیر و رو میکنم
دست از شاخوبرگ برمیدارم و
در اندامِ سطرها دل میکارم.
رفتار کن به فهمیدن
به برداشت
از این ابر گاه و بیگاه
که در میانِ نسیم بال میزند
با همان حسوحالِ
از خواب های پریده
تا
شرجی هوای تو.
چه روان
تمام آبهای جهان شدهام
بر ساقههای تردِ نگاهات
و چه عریان پوشیده ام از نور
چند خوشه آفتاب...
بگو چه بگویم از تو؟
که برخیزد احساسات
عاشقانه دست بزند
تا کمی شعر تکان بخورد!
**********************************
نفس موسوي
مبهوت مانده ام
چشمانم
شعر مي خوانند
لبانم مرثيه!
پاهايم را
به كدام اسارت
بند كرده اي
كه با من نمي آيند؟
دست هايم را
پس بده
مي خواهم با لهجه ي خودت
بنويسم
دوستت دارم...!
(2)
دعوتم
به کافه ای دنج
حوالی نگاهت
که خاطراتم را میان گلدان عتيقه اش جا گذاشت
بگو با کدام خیال
ساز آمدنت را كوك كنم
که از سکوت چشمانم نهراسي…
(3)
نفس به نفس
از گريز چشمانت
می سوزم
وقتی هوايت
به سرم مي زند…
(4)
آبي
احساسم
دل به باران مي دهد
و تو
ميان خاكستري نگاهمان
باراني سياهت را مي پوشي
دست خيالت را مي گيري
و تن به جاده مي سپاري
به گمانم
هنوز
كفش هاي ماندنت
تا به تاست
*******************************
سپیده اسدی فریسار
کوچهها عریانند
خیابانها پر از خالی
غم دوریت را قدمقدم
با سنگفرش خیابانها
قسمت میکنم.
_زیر چتر ابرهایی که میگریند.
تو را که نمییابم
خودم را
به آغوش تنهاییام میسپارم
و پنجره ای
که باران روی شیشه هایش
نام تو را مشق می کند
پا به پای من اشک می ریزد
(2)
در بازی خاطرات
خودم را گمکردهام.
برگرد!
اینجا آینهها
تو را به تصویر میکشند...
(3)
با دست خالی
و جسمی بیجان
آه!
دست هایم چقدر عاجزند
وقتی اشکهایم
جلویِ قاب عکست،
صف میکشند
**********************************
درود برای شما وآفرین به انتخاب شما