حسرت انار در اسفند | یکتاپرس
اختصاصی یکتاپرس؛
صفحه شعر یکتاپرس؛ با شعرهایی از : محمد شریفی / فرزین پارسی کیا / اصلان قزللو / رضا محمد زاده / مرضیه باشتینی / مونا عطایی / نازنین مرادی و آزاده سرلک.
کد خبر: ۴۳۴۰۱
۱۱:۲۳ - ۲۵ تير ۱۴۰۰

همین که با دست هایت

********************************************

شعر 5

محمد شریفی

*

ابر، پيراهن سپيد من است

مى گويم :

اين خاك مى روياندم روزى

كنار بركه اى زيبا

ردّ من باز هم اين جاست

دفترى را كه بگشاييد

برگى در آن

نهفته است از من !

--2--

بى هيچ كلامى

اندوه را از چشم شما مى خوانم

حرفى كه پر از عشق است و واهمه

ترديد كشنده است

سر كوب مى كند دل جوانت را !

من سال هاست

اندوه خوان ديده ى توام

انتظارى بکر

و حسرتى كه با خود

به گور مى برم

--3--

براى من

كه دورى ات نزديك است

فاصله چيزى نيست !

وقتى مى توانم

دست ات را بگيرم

تا بر تاريكى كاغذ

نور بپاشى و من

شعر تازه اى بنويسم !!!

********************

 

شعر 5

فرزین پارسی کیا

*

حالا که چین خورده پلک چپم بنگر!
حالا که این نفس نمی‌آید بالا
پزشک می‌گوید، با نفسی عمیق سرفه کن
و من در گوشی‌اش هی نام تو را مکرر می‌کنم و
آتشفشانی از سرزمینی دور را
می‌گوید، به چه؟ سیگار یا قلیان؟
بی‌آنکه بگویم کلامت می‌پیچد در گوشش

و با بغضی که کتمان کند از این محاکات
:《دو قاره‌ی سینه‌ات را فتح کرده ویروس
و باید پیوسته نفست از جای گرم درآید یا با چای گرم
و الا بستری شدنت حتمی‌ست
یا گل‌های بسترت ختمی‌ست》
آی آقای پزشک!
من جز این چین چشم چپم از هیچ چیز نمی‌ترسم
بگو بسترم را بگستراند گریه
بیهوده ننویس
نپیچ به پای نسخه پرم را
شاعر به جان پرنده سوگند خورده نپرد
تنها بگو
چگونه با یک چشم
چراغ چهار‌راه می‌تواند چشمک بزند و
عابر از سکوت معابر مردود شود
همین

 

***********************

شعر 5

اصلان قزللو

*

گاهی
در صدای ما
چندان باران می بارد
که کوچه
در گل می نشیند
تکلیف باد روشن،
اما
چطور باور کنم
هم دست قایق ها
هزار پا
به این ساحل نمی رسد.
باید برگردم
این بار
به لهجه ی گمنام ترین جویبارهای جهان
آواز بخوانم
شاید این کوچه
مرا را به خاطر آورد.

--2--


اگر دلم
آن قدر بزرگ بود
تا تمام ابرها را
در آن
جا بدهم
شهر روشن می شد
و …

*******************

 

شعر 5

نازنین مرادی

*

دوباره با خودم انگار روبه‌رو شده‌ام
و با درون خودم گرم گفتگو شده ام
شبیه موج ز دریا کسی خبر دارد؟!
فقط منم که به قعر خودم فرو شده‌ام
کسی به غیر خودم از خودم چه می‌داند؟
لباس کهنه‌ام و بارها رفو شده‌ام
شکسته‌ام و به بندی دوباره وصله شدم
منم که مقبره‌ی خیل آرزو  شده‌ام
نیا به سوی من ای دوست مثل مردابم!
شبیه قصه‌ی تلخ هزارتو شده‌ام
نگو که حرف بزن تا کمی سبک بشوی!
منی که بغض فرو خورده در گلو شده‌ام!

***********************

شعر 5

مرضیه باشتنی

*

 چیزی شبیه نطفه یخ مغز خسته ام
در خویش می تند به تماشا نشسته است
میلش ویار خاطره ها و کتاب هاست
پرونده گذشته که هرگز نبسته است
برفی سپید روی سرش رد خون به دل
از گرم و سرد اینهمه اضداد خسته است
پیر است فصل آخر تقویم خاکی است
قدر هزار سال نخفتن شکسته است
از احتمال شاید و از جبر سرنوشت
از مختصات هندسه جان گسسته است
جایی میان مغز و دلم خون نمی رسد
این شاه راه درد که چندی است بسته است


***********************

شعر 5

مونا عطایی

*

رسوب بی دلیل کلمات
و شعرهای کپک زده از فراموشی بی سبب
گویی درونم سوگواری ارواح است
در تلاقی برزخ
و این بادیه ی عطش بود و آتش
نمی دانم، ناپیدا در حوالی غبار و مه
پشت به کدام روز ایستادم
که چهارشنبه ها را از تنگنای تقویم نجات ندادم
و چرا اندوه آدمی چهارشنبه ها غلیظ تر است!!؟؟
حالا شما هی از شمار ستاره باران مهر حرف می زنید
من از حسرت انار در اسفند
دیوانه ام انگار
از هر تقلای بی فایده
زخمی به خود می زنم
این میان صمیمیت مرگ بود و شب
تاوان تبسم بود و ترانه
من بودم و... بی نهایت بیداری
که آخرین چراغ هم از نور بیفتد
بگو چه کسی بازگو خواهد کرد
درد فراموشی و
مصیبت دیوانگی را!؟؟
که حرف، حرف می آورد
و
غم...، غم

*************

 

شعر 5

رضا محمد زاده

*

کسی ترا پر نمی کند
بی کسی ات را در آغوش بگیر
که هم سنگ عشقت باشد
تو خود نیم گم شده ی خودی
که از خودت دور افتاده ای
آینه ای مقابلت بگذار 
و شعر عاشقانه تری در گوشت نجوا کن
نباید خودت را کنار هر کسی
تنها بگذاری
هر کجا که باشی
بیاب و عاشقت شو

--2--

حتی به ورق پاره های تقویم
رحم نکردی
و فریب شان دادی!

دیروز دیدم
تقویمی به مردم، نوید بهار می داد
من که می دانم تو نیامده ای
اما باز بگذار
مردم دلشان را
به چند شاخه گل خوش کنند

 

**************

 

شعر 5

آزاده سرلک

*

دست‌هایم را که می‌گیری
فراموشم می‌شود فرار کنم از خودم
فراموشم می‌شود گیر کرده‌ام
لای لباس‌هایی که دوخته‌اند برایم
.
چه فرقی می‌کند، حرف‌های پشت‌سرم
چهل کلاغ بشود، یا بیشتر
همین که دست‌هایم را می‌گیری کافی‌ست!
همین‌که‌ دیگر دنیایم تنگ نیست
که هوا می‌پیچد دور تنم،
و سبک می‌شوم
آن‌قدر که هیچ جاذبه‌ای نمی‌کشاندم پایین
و دست هیچ کس به من نمی‌رسد
حتی دست‌هایی که در کارند
.
چه فرقی می‌کند
فنجان را، بارها بچرخانند
اسمت ولی پیدا نشود!
همین‌که من رها شده‌ام
از رنگ‌هایی که مرا پوشیده بودند، کافی‌ست
همین‌که با دست‌هایت شنیده شوم کافی‌ست
.
بودنت
شبیه به حل شدن شکر دیده نمی‌شوداما
فنجان را شیرین کرده
یعنی که تو در فال افتاده‌ای
حتی اگر اسمت خوانده نشود
.
دست‌هایم را گرفتی
دیگر تنها نیستم!
سایه‌ام را آزاد کردم که برود
برای خودش زندگی کند.

*****

انتهای پیام/

برچسب ها: اخبار روز

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
معصومه باغیان
Iran (Islamic Republic of)
۱۱:۵۶ - ۱۴۰۰/۰۴/۲۷
درود بزشما واهالی فرهنگ .با توجه به شرایط فرهنگی وادبی امروز؛که مدتهاست کمرنگ وکمرنگ تر می شود تلاش شما ستودنی یت
موفق باشید.