به گزارش یکتاپرس روزگاری تحصیلات بیشتر معنایش کار بهتر، درآمد بهتر و جایگاه اجتماعی بالاتر بود. اما امروز تحصیلات بیشتر، مخصوصاً در برخی رشتهها، فقط به درد این میخورد که عمیقتر و با اطلاعات بیشتری غصه بخوریم.
یکی از ویراستاران قدیمی و عزیز من شعاری داشت که شبیه جملههای قصار بودایی بود. او هرازگاهی به من میگفت «ایدهها احمقت میکنند». هیچوقت از او نخواستم بیشتر توضیح دهد، چون میترسیدم نتیجه هرچه باشد، همانطور که گفته، مرا احمق کند، یعنی بهقدری درگیر فهمیدن شوم که از فهمیدنِ واقعی باز بمانم، و بهقدری بر مفهوم متمرکز شوم که از چرخش جهان غافل شوم. یکی از دلایلی که میترسیدم سؤال کنم این بود که من هم، مثل خیلی از آشنایانم، تاحدی احمق بودم، مثل کسی که خوب زندگی را تحلیل میکند ولی بد آن را تجربه میکند.
تحلیلکردن بهجای تجربهکردن، در بعضی موقعیتها مثل دانشگاه و رسانه و توییتر، استعدادی همهگیر و کموبیش مطلوب است. چطور میشود تجربهای کامل داشت وقتی سهونیم میلیارد نفر افکارشان را در اینترنت به اشتراک میگذارند، ثروت بیستوشش میلیاردر به اندازۀ نیمی از مردم جهان است، و فاجعۀ اقلیمی بقای همۀ ما را تهدید میکند؟ به همۀ اینها، زندگی در گوشت و پوستی متحرک با یک قلب و یک خود را هم اضافه کنید. جواب این است: معمولاً تجربۀ کاملی نداریم.
اولین رمان کریستین اسمالوود، زندگی ذهن، کتاب ارزشمندی است. شخصیت اصلی رمان، دوروتی، مدرس مدعو درس زبان انگلیسی در دانشگاهی بینام و نشان در نیویورک است که در دهۀ چهارم زندگیاش به سر میبرد. موجودی حساب بانکیاش او را به وحشت میاندازد، و این در حالی است که بهترین دوستش، مُبلی دههزار دلاری را بیارزش قلمداد میکند.
دوروتی، درحالیکه به آبسردکُن دانشگاه خیره شده است، با خودش فکر میکند «بقیه حداقل شغلی دارند که مجبور نباشند از این آبسردکن کثیف آب بخورند». او دکترای زبان انگلیسی دارد و بیکار است. مجبور است کتابهایی که دوست ندارد را به دانشجویانی درس بدهد که از نظرش آدمهای جالبی نیستند و زندگی آهستهآهسته امید را از او میگیرد، مثل اینکه در هواپیما بخواهید پتویتان را از زیر بغلدستیتان که دارد خروپف میکند بیرون بکشید.
اسمالوود مینویسد «او یادش میآید زمانی انجام کاری که برایش آموزش دیده بود چندان سخت به نظر نمیرسید، ولی الآن دیگر خواستن مربوط به گذشته است. او در دورانِ پساخواستن زندگی میکند».
در آغاز رمان، شش روز از سقط جنین ناخواستۀ دوروتی میگذرد. او در دستشویی تکنفره و تمیز کتابخانه است و با خودش فکر میکند سقط جنین ناخواسته «چیزی بیشتر از ناراحتی، و کمتر از ضربۀ روانی» است؛ بارداریاش هم مثل بقیۀ چیزهای زندگیاش نه حاصلِ خواستن بود، نه نتیجۀ نخواستن.
دوروتی علاقهای به بدنش ندارد. او که نمیتواند سقط جنین ناخواستهاش را در چارچوبِ داستانِ زندگیاش جای دهد ترجیح میدهد راجع به آن صحبت نکند، نه با شریک زندگیاش، راگ، که مردی محترم ولی سرد است؛ نه با دوست پولدار و خودشیفتهاش، گبی؛ نه با رواندرمانگرش؛ نه با رواندرمانگر کمکیاش که با او راجع به نیازش به داشتن رواندرمانگر کمکی صحبت میکند. فقط این آدمها هستند که دوروتی راجع به خودش با آنها حرف میزند، ولی حتی در کنار آنها هم بیشتر فکر میکند و ساکت مینشیند.
به نظرش حرفزدن راجع به زندهبودن خیلی سخت است؛ زندهبودن خیلی پیچیده است، مخصوصاً این روزها. با خودش فکر میکند «مواجهه با درد و لذتی که لابلای جمعیت یک واگن مترو جا خوش کرده، کار سختی است. هرکس ناامیدیها، نقاط عطف، لذتها، و عشقهایی دارد. تنها چاره این است که از وجود -که گوشخراش، تپنده، و نفرتانگیز است- پنهان شوید و خود را بیحس کنید».
دوروتی هم، مثل خیلی از کسانی که این رمان را دوست خواهند داشت، گاهی شدیداً افسرده و ناکارآمد است و گاهی کاملاً عادی و خوب. با خودش فکر میکند «آیا خسته است؟ چه احساسی باید داشته باشد؟». او در حریم خصوصی ذهنش زندگی میکند و آهسته در امواج خروشان افکارش به ماجراجویی مشغول است، ولی در دنیای فیزیکی کار زیادی نمیکند.
اسمالوود صحنههای زیادی را خلق میکند که در آنها اختلاف بین افکار و اعمال دوروتی صحنههای خندهداری را رقم میزند. مثلاً فکر میکند، در فضایی آخرالزمانی، گروهی از بچههای آویزان از قایق، مثل یک هیئت منصفه، به قضاوت دربارۀ او نشستهاند و او برایشان توضیح میدهد که اگر در زمینۀ مسائل اقلیمی کنشی انجام نداده، بهخاطر این بوده است که «از حریم خودش که تحت حملۀ شبکههای اجتماعی بوده است محافظت کند» و بعد، در واقعیت، خودش را در دستشویی با دستمال پاک میکند.
اسمالوود، که روزنامهنگار و محقق است، دکترای ادبیات انگلیسی از دانشگاه کلمبیا دارد. موضوع رسالهاش «رئالیسمِ افسردهخو» بوده است و در آن به تحلیل آثار نویسندگانی پرداخته که «درجات مختلفی از گرفتاری یا جراحت را نشان میدهند و به راهبردهای مختلف برای تحمل وضع یا عبورکردن از تردیدها اشاره میکنند» (اصطلاح رئالیسمِ افسردهخو از آثار روانشناسانی وام گرفته شده است که معتقدند آدمهای افسرده جهان را دقیقتر میبینند). او، در صفحۀ سوم این رساله، جملهای را اینطور آغاز میکند «نمیگویم تلاشهای علمیِ انتقادی لزوماً بیهوده است».
چنین احساساتی را -که به کار بردنش در چنین بافتی بسیار خندهدار است- به شکلِ شدیدتری در رمان میبینیم؛ تلاش علمیِ انتقادی هم رویکرد اصلی دوروتی برای فهم دنیا است و هم فرایندی که مدام خود را از آن منفک میکند. دوروتی وقتی در مترو میبیند چشم مردی آبمروارید دارد و هنگام تعریف قصۀ زندگیاش همه را مورد خطاب قرار میدهد، فکر میکند چطور همۀ مسافران یک گروه را شکل میدهند («دوروتی فکر میکند این بهخاطر قدرت گوینده است»). مرد راجع به زمانی حرف میزند که به عفونت استاف مبتلا شده بود و اینکه چطور فهمیده بود که در یازده سپتامبر باید در شمال شهر بماند.
انتهای پیام/