****************************************************
احمدرضااحمدی
*
صبح تو بخیر
که ساعت حرکت قطار را به من غلط گفتی
که من بتوانم یک روز دیگر در کنار تو باشم
دوستان من ساعت حرکت قطار را
در شب گذشته به من گفته بودند
بر شانههای تو خزه و خزان روییده بود
تو توانستی با این شانههای مملو از خزه و خزان
سوار قطار شوی
دستانات را تا صبح نزد من
به امانت نهادی
نان را گرم کردی به من دادی
دیگر در سکوت تو کنار میز صبحانه
ما طلاها و سنگهای فیروزهی جهان را
تصاحب کردیم
سکوت تو را چون مدالی گرم و نایاب
بر سینه آویختم
هر روز در آینه به این سکوت خیره میشدم
سپس روز را آغاز میکردم
میخواستم زیر پای تو را پس از صبحانه
از آفتاب فرش کنم
دندانهای تو ارج و قرب فراوان داشت
که نان بیات شدهی خانهی مرا
گاز زدی
ما
من و تو
چگونه به صدای پرندگان رسیدیم
که کنار پنجره از سرما جان باختند
پرندگان بیآشیانه را همیشه دوست داشتی
اما دیگر عمر آنان تکرار نمیشد
همچنان که عمر من و تو هم
دیگر تکرار نمیشد
--2--
انبوهی از این بعد از ظهرهای جمعه را
به یاد دارم که در غروب آنها
در خیابان
از تنهایی گریستیم
ما نه آواره بودیم، نه غریب
اما این بعد از ظهرهای جمعه
پایان و تمامی نداشت
میگفتند از کودکی به ما
که زمان باز نمیگردد
اما نمیدانم چرا
این بعد از ظهرهای جمعه باز میگشتند
--3--
مرا نکاوید
مرا بکارید
من اکنون بذری درستکار گشتهام
مرا بر الوارهای نور ببندید
از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید
گوشهایم را بگذارید
تا در میان گلبرگهای صدا پاسداری کنند
چشمانم را گلمیخ کنید
و بر هر دیواری
که در انتظار یادگاری کودکیست بیاویزید
در سینهام بذر مهر بپاشید
تا کودکان خسته از الفبا
در مرغزارهایم بازی کنند.
مرا نکاوید
واژه بودم
زنجیر کلمات گشتم
سخنی نوشتم که دیگران
با آرامش بخوانند
من اکنون بذری درستکار گشتهام
مرا بکارید
در زمینی استوار جایم دهید
نه در جنگلی که زیر سایهی درختان معیوب باشم
جای من در کنار پنجرههاست.
************************
محمد شریفی
*
جهان گردش كوتاهى ست
تا از غفلت بلند خويش
اين همه روٌيا نسازيم
من تورا با همه ى ديده گريستم
با نگاهى پنهانى كه مرا
تقسيم كرده است
كاش كهن درختى بودم
راه كدامين است !؟
برمن آسمان چگونه خراب شد
كه روز
براى دوباره ديدن ام
ترديد مى كند!
زمانه خوش آواز نيست
وما
خدا حافظى تلخى بوده ايم
--2--
نه رفته اى
نه مانده اى
ترديد مكرّر
عروسكِ حرف هاى كوكى ام
با ما چه اتهام بزرگى ست !
انسان به سازى تازه كوك مى شود
عروسك ام
مشتاق دست هاى نوازشگر
مهربان ترين حجله گاه خيال كودكانه ام!
نه رفته اى
نه مانده اى
خاموش به رف نشسته اى
و خاك مى خورى
تا از چهره ات بر گيرد
دست هاى سرد من
غبار!!!
--3--
افق زيبا نتوان ديدن
به روشنى
مژده چه مى دهى دل را ؟
نمى ارزد اين همه پرسش
در آشيانه اى موهوم !
بخوان
دل پرى ات رابراى آينه
كه شكل جانى تازه بگيرد
نگاه تو
افق زيبا نتوان ديد
به روشنى
بامن به بادبانى جهان برخيز
كرختى بى شادى
دلِ ساده !
*************************
رسول علی پور
*
دست هایم
به موهای تو چسبیده اند
یا موهایت را به من ببخش
یا دست ها را از من بگیر
یا عاشق شو
--2--
چه سیاه
چه سفید
من از شانه زدن موهای تو
خسته نمیشوم
--3--
دیگر هیچ پرنده یی
روی دست هایم نخواهد نشست
صدای ضربه ی تبر
وحشتناک تر از خودش
امشب چه بی رحم شده ای
نگاهت را از پاهایم بردار
--4--
کلمات
میلههای آهنین قفسی بزرگ است
که از دهان تو
بیرون میآیند
من عادت کردهام.
هر بار اسم تو را میگویم
قفس ها باز می شوند
و من
لنگ لنگان
از تلههای از کار افتاده
دور میشوم
با لبخنی از رضایت
به قفس باز میگردم
--5--
جادوگران
در گویهای شیشه ای
شکارچیان
در جنگل ها
قمار بازان
در تاس ها
بیهوده دنبال تو می گردند
تو در قلب منی
تو در قلب منی
تو در قلب منی
--6--
شب میلاد تو
همه به من نگاه خواهند کرد
تا عاشقت شوم
شب میلاد تو
با کالسکه یی زرین
از این شهر دور خواهیم شد
وبه هیچ چیز فکر نخواهیم کرد
جز کلاه تو
-که باد خواهد برد-
--7--
فانوس به راهم گرفت
من چشمی برای دیدن نداشتم
می خواست دستم را بگیرد
و با یک بوسه
به من نزدیک شود
****************************
مریم افشاری
*
تو آرزوی برآورده نشده منی
به دلم مانده ای
و هنوز امید برآورده شدنت هست
به دعای نیمه شبی
یا صبح دمی
معجزه خبر نمی کند...
--2--
به تو فکر می کنم
گرم می شود وجودم
جریان داری
در رگ هایم
بین دم و بازدم نفسمی
من توام
می دانستی؟
--3--
صدا می پیچد
آژیر...
جیغ های ممتد،
زوزه سگی
بر جنازه صاحبش
مرگ چقدر نزدیک است...
************************
شهره عابد
*
این روزها به طرز عجیبی
هیچ چیز را بعید نمی دانم
اینکه صبحی خورشید از لوله بخاری اتاقم طلوع کند
و یا ماه بیاید و سر بر شانه ام
بگذارد و ستاره روی موهایم بکارد
و یا صبحی خدا برایم
فنجانی چای بریزد و
به حرف هایم گوش دهد ...
این روزها هیچ چیز را بعید نمی دانم
جز شنیدن دوست داشتنی که
بوی قلب بدهد
بوی حقیقت ...
بعید می دانم ..
--2--
گاهی از خواب هایم بیرون بیا
دمپایی های ابری ات را بپوش و
زیر باران نگاه من قدم بزن
کنار پنجره نفسی تازه کن
تا رازقی ها
عطرت را به مشام کوچه برسانند
پیراهن چهار خانه ی آبی ات را بپوش
همان که اگر یک خانه اش
یک خانه ی آبی اش
برای من
برای ما بود
آسمان را گوشه ی خاطره هایم
جا می گذاشتم ...
--3--
فکر می کردم بعد از تو
من دیگر خودم نمی شوم ...
اشتباه می کردم
نه من
نه یاس گوشه ی حیاط
نه کوچه و چنار پیرش
و نه حتی یا کریم های پشت پنجره
ما دیگر خودمان نشدیم ....
--4--
نمی دانم کوچه ی ما
شاهد چند رفتن
چند کاسه ی آب بی بازگشت
و چند قلب ترک خورده روی دیوارهایش بوده
نمی دانم چند جفت چشم منتظر
پشت پنجره
قلبش را لرزانده
که با نم هر باران
پر می شود دلش
واز کفش ها می گیرد
مجال رفتن را ..؟
--5--
مهربان که باشی
فقط گل های شمعدانی پشت پنجره نیستند
که با دستانت سیراب می شوند
یا فقط کاسه ی مسی گوشه ی حیاط
که لبالب آب می شود
تا گنجشک ها با طعم آفتاب بنوشندش
مهربان که باشی
شب های زیادی
گل های روبالشی ات را نیز
سیراب می کنی
**************************
تارا کاظمی
*
پاییز را باید خواند
شعر درختانش را برگ به برگ
قصه ی انارهایش را دانه به دانه
پاییز را باید چشید
با طعم گسِ خرمالو هایش
ترش و شیرینِ لیمو هایش
پاییز را باید در آغوش کشید
با بوی خاک بارانخورده و
نسیم دلکش خزان میان گیسوان بید
"رفیقِ تنهایی معصومانه آدمی را "
پاییز را باید بوسید
--2--
وقتي نیستی
به مرگ فکر می کنم
به قطعیت مرگ
و احتمال زندگی
که در چشم به راهی اش
کم می آورد
وقتی نیستی
زندگی پر می شود
از اجبارهای تلخ
شادمانی بی تو اندوهی است
پیچیده بر شاخه های سر به زیر
بی برگ
بی بار
بی بهار
--3--
تو،
تمامِ مرا می شناسی
دو درخت قد کشیده، کنار هم
چه پاییزها که بهار کردیم
در هجوم سرد زمستان
میوه ای که بر شاخه ی من می روید
طعم دستانِ تو را می دهد
و لانه ی گنجشکانِ تو
خانه اّمنی برای من ...
نگاه کن
سرشاخه های تو چه زیبا سرک می کشند
برای بوسیدن عطر شکوفه های من.
***********************************
مینا یارعلی زاده
*
صدای پاییز را می توان
از قدم هایت شنید
از داغِ شهریور و شورِ مهر…
که این دوگانگیِ عجیب
سرآغازِ سلطنتی عریان است
به افق نگاه نکن
قلبِ ابرها تیره است!
گوشهای آسمان، کبود..!
و تا کجای دشت خواهد دوید؟
این بارانِ سراسیمهی بازیگوش! _ نمی دانم
من انگشتانم را
در نگاهِ پنجره
کاشته ام
و برگْ برگِ تنهایی ام
لای فاصله ها
خشکیده است
خوب می دانم که پا به ماهاند فصلها
اما با من بگو چند پاییزِ دیگر
گُل می دهد این شعر؟
--2--
بر لب پنجره
حرفهایی
از جنس باران است
پشت هر پنجرهای
هزاران چراغ
پشت هر دیواری
کوچه کوچه_ باغ
تو دیگر سراغ دست هایم را نگیر
دیریست رفته ام در افق
در راستای فردا
در گذشتهای پشت به آینده
به باد بگویید
بیهوده
بر لولای دلش نپیچد
فصل کوچ که میرسد
کوچه پرواز می کند
--3--
شالِ باد را چنگ میزنم
و فاصله را
فیصله میدهم با خیال
می نشینم کنار ابرها
و مشقِ باران را، چکهچکه
از بر میکنم
چمدان فصلها
پُر از جامههای دلتنگی ست
و کاسه کاسه
آب می ریزد، آسمان
پشتِ پاهایِ شهریور
درخت ها را پنهان کن
پاییز دارد
جاده ها را به شهر می آورد
--4--
دست به سینه
ایستاده است
آسمانِ بی پایانِ مهر
به شب بگو
پلک نزن
شهریورت را
در آغوشِ نگاهت
تنگ بفشار
پشت این پرچین ها
پاییزهای بسیاری
در راه است…
****************************
انتهای پیام/
برای من که شعر را آذوفه ی گوچه وخیابان میدانم زیبا بود .درود برای عزیزان خرد ورزدر یکتا پرس واحد ادبیات ( شعر )
دقایقی با خواندن این شعرها به خودم برگشتم .
از شاعران خوب امروز صفحه شعر تشکر می کنم
استاد ابوترابی ودست اندر کاران مریزاد
پیروز و سربلند باشید و
ممنونم و قدردان انتخاب های خوبتان هستم
پاینده باشید
پیروز و سربلند باشید و
ممنونم و قدردان انتخاب های خوبتان هستم
پاینده باشید