من از سکوتِ تو بیرون می‌آیم | یکتاپرس
صفحه شعر/ اختصاصی یکتاپرس
با شعرهایی از : شهرام شیدایی/ رضا حیرانی/ امید چاوشی/ آرزو نوری/ لینا عباسی/ رها دماوندی /مریم گمار و مریم ناظمی
کد خبر: ۵۹۸۴۰
۱۲:۳۷ - ۱۱ آبان ۱۴۰۰

من از سکوتِ تو بیرون می‌آیم

 

***************************************

شعر

شهرام شیدایی

*

بی ‌آن‌كه بدانی حرف زده‌ای
بی ‌آن‌كه بدانی زنده بوده‌ای
بی‌ آن‌كه بدانی مُرد‌ه‌ای.
ساعت را بپرس كمكت می‌كند
از هوا حرف بزن كمكت می‌كند
نامِ مادرت را به یاد بیاور
شكل و تصویرِ كسی را

سریع ! از چیزِ كوچكی آغاز كن
مثلاً رنگ‌ها، مثلاً رنگِ زرد
سبز ، اسمِ چند نوع درخت
به مغزی كه نیست فشار بیاور
فصل‌ها را، مثلاً برف

سریع باش ، سریع
چیزی برای بودنت پیدا كُن، دُور بردار
ممكن است بقیه‌ی چیزها یادت بیاید

سریع ! وگرنه
واقعاً به مرگت عادت كرده‌ای

--2---

کسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند
و این‌ها به خواب‌هایم راه پیدا می‌کنند.
شاید از خواب‌های آینده‌ام این سطرها را می‌دُزدم
که در این اتاق که در امروز نمی‌گنجم.

آن‌قدر در این جاده در این راه ایستاده‌ام
که دیگر دیده نمی‌شوم
و همه می‌پندارند این جاده منم
این راه.
درختانِ این مسیرِ جادویی
زمانِ زنده‌بودنِ مرا از خویش بالا کشیده‌‌اند
و وقتی از این‌جا می‌گذرم
تپشی مضاعف مرا می‌گیرد
بال‌هایی سنگین
رودخانه‌ای در خوابی عمیق.

آیا شنیدنِ صدای یک رودخانه
دنیاهایی دفن‌شده را از زندگی
بیرون نمی‌کشد؟

در همۀ این سال‌ها
چشم‌هایی ناپیدا می‌زیست
هر بار که کتابی را می‌بست
شیطنتِ بازوبسته‌شدنِ یک در
در تو بی‌قراری می‌کرد.
زنده‌گی جایی پنهان شده است
این را بنویس.

می‌دانی؟!
در به‌یادآوردنِ این‌ها نیز زمان می‌گذرد
و همه‌چیز را دور می‌کند و درو می‌کند.
ما رها نمی‌شویم
چشم‌هایت را در خودت زندانی کن
و نگذار دریا چیزی از تو بیرون بکشد.

چرا همه‌چیزِ این سیاره از ما
برای پیوستن به خود می‌کاهد؟
چرا پیوستن برای پیوستن صورت نمی‌گیرد؟

می‌ترسم نکند این سیاره سرِ بُریده‌ای در آسمان باشد
بی‌صورتیِ این چهره
وحشتم را با شاخ‌وبرگِ درختانش می‌پوشانَد.
و می‌دانم دیدنِ این‌ها همه خواب‌‌دیدن است.

همیشه ترسیده‌ام که از روی این دایره پرت شوم.
چرا هیچ‌کس به ما نگفته است که زمین
مدام چیزی را از ما پس‌می‌گیرد
و ما فکر می‌کنیم که زمان می‌گذرد.

شاید زمین آن سیاره‌ای نیست که ما در آن باید می‌زیستیم
و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان می‌مانَد
و به این زنده‌گی برنمی‌گردد.

از دست‌هایمان بیرون رفته‌ایم
از چشم‌هایمان
و همه چیزِ این خاک را کاویده‌ایم:
ما به همراهِ آب و باد و خاک و آتش
به این سیاره تبعید شده‌ایم
و این‌جا
زیباترین جا
برای تنهایی‌ست.

کسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند.

--3--

آن‌قدر به خودم گوش می‌دهم
که رودخانه‌یِ گِل‌آلود زلال می‌شود
کلمه‌ها برای بیرون‌آمدن بال‌بال می‌زنند
پرنده‌ها تمامِ شاخه‌های دُور و برم را می‌گیرند.

کلمه‌ها چیزی می‌خواهند پرنده‌ها چیزی
و رودخانه آن‌قدر زلال شده
که عزیزترین مُـرده‌ات را بی‌صدا کنارت حس می‌کنی
چشم‌هایت را می‌بندی ، حرف نمی‌زنی ، ساعت‌ها
این درکِ من از توست :
در سکوتت مُـرده‌ها جابه‌جا می‌شوندــ
کسی که منم ، اما کلمه تو با آن آمد ــ
طول می‌کشد ، سکوتت طول می‌کشد
آن‌قدر که پرنده‌ها به تمامِ بدنت نوک می‌زنند
و چیزی می‌خواهند که تو را زجر می‌دهدــ‌
از هیچ‌کس نتوانسته‌ام ، نمی‌توانم جدا شوم ــ‌
این درکِ من از ، من و توست .

به جاده‌ها نمی‌اندیشی ، به کشتی‌ها نمی‌اندیشی
به فکرِ استخوان‌هایت در خاکی
استخوان‌هایی که بی‌شک آرام نخواهند شد

من از سکوتِ تو بیرون می‌آیم
و می‌دانم آدم‌های زیادی در تو زجر می‌کشند
و می‌دانم که رفته‌رفته
در این فرشِ کهنه
در این دودکشِ روبه‌رو
در این درختِ باغ چه ریشه می‌کنی
و می‌دانم که تو سال‌هاست در من
حرف نمی‌زنی
حرف نمی‌زنی
حرف نمی‌زنی.

****************************

شعر

رضا حیرانی

*

کندوی خانگی من

تب را چطور ندید در فنجان های نشسته ی عصرگاهی

گاهی که لا به لای نفس هات می پراکنی ام

گاهی که پاک می رود از دست پیراهنم

گاهی که تویی را چقدر کم دارمش چقدر

 

خواب مرا به مداوا بردی تمام عمر

خوابی که از چکیدنت بر آینه نور می گرفت

گفتم که من به این همه زنبور مردمک هایت

گفتم که من به شهد نگاهت وابسته ام

گفتم که خسته ام از این همه بیداری

وقتی که خواب ِ عصرگاهی ِ من بازوهای تو را جار می زنند

گفتم که کم دارمش تابلوی هجوم تو را بر پیکرم

کم دارمش چقدر که تب ِ بی تو کهنه شدن را عرق می کنم

در مبل های عطر ِ تو بلعیده

چطور ندیدی تب را در فنجان عصرگاهی چشمانم

چطور ندیدی که چقدر کم دارمت چطور ؟

کندوی خانگی من چطور ؟

--2--

کاش می شد فاصله ها رو

از توی خاطره ها برد

اون روزایی رو که رفتن

کاش می شد دوباره آورد…

--3--

عکست را که از دیوار برداشتم،سقف کوتاه شد

آسمان چسبید به پنجره های روبرو

حالا

روی هر قابی دست می کشم

تو ظاهر می شوی

پشت هر چراغی می رسم تو سبز…

سرگذشت من

آبی که از سر گذشت بود

خواب هایی دو نفره که تعبیرش تو نبودی…

*****************************

شعر

امید چاوشی

*

بنویس شب
تانیمه خالی تخت
خواب راازچشمهایت بگیرد.
بگوصبح
تاپرنده ای فریادبزند
درخت چیزی از تنهایی پیاده رو کم نمیکند
وهیچ عاشقی درخیابان سرش گرم نخواهد شد.
بنویس ظهر
تاسایه ها درکوتاترین نقطه,احساس تنهایی بیشتری بکنند..
بگوغروب
تااتاق گریه کند به حال این پنجره
که ازبس منتظرمانده,
فراموش کرده ازکدام طرف بازمیشود...
دوباره بگوشب بگو صبح...
اماچاره ای نیست
این سرنوشت بعضی خانه هاست,
که فقط یک کلیدداشته باشند....

--2--

دروغ است
هرکه بمیرد به آسمان نمی رود.
من
سال های زیادی کنار پنجره ایستاده ام
اما
هیچ بارانی بوی مادر نمی دهد...

--3--

این شاعرانه ترین خود کشی ست
کنار پنجره می روم
ماه را بر می دارم در جیب پیراهنم می گذارم
بگذار پلنگ ها تکه تکه ام کنند
این شاعرانه ترین خود کشی س
کنار پنجره می روم
ماه را بر می دارم در جیب پیراهنم می گذارم

************************

شعر

آرزو نوری

*

به خیابان بیا
بگذار آسمان
با ریه هایت نفس بکشد
و درختان باران زده
از عطر تن ات
معطر شوند

حالا که سقف مشترکی نداریم
به خیابان بیا
تا آسمان مشترکی
بالای سرمان باشد

--2--

گاهی وقت ها
سنگریزه ام
در بستر رودخانه
و گاه
رودخانه ام
بر بستری از سنگ
رفته ام یا مانده ام؟

--3--

وسط کوچه
زیر درخت انجیر ایستاده‌ام
با عاشقانه هایی
که به هیچ کجا قد نمی‌دهد

نفرین می‌کنم خودم را
که زیبایی‌ات را 
با مهربانی 
اشتباه گرفتم

سرزنش می‌کنم قلب‌ام را
که می‌ پنداشت
راهی به تو دارد

***********************

شعر

لینا عباسی

*

هنوز

هنوز بود که

تخلستان بی منمنه ی تازه ات

به طاره بنشیند

تو که هر دور مینارت

توازن اندوه بود و شادی

سلطان دوباره بگو

"دی بیو وزم بشین سیم حرف بزن"

که بگویم

از بسیاری ِ قدری که ندانست

 که بگویم از تو که دشت سب بوها

برگونه های کم چین ِ هنوزت

کز کرده بودند...

بگو به من

این بهار از قولت:

بی وفا

چگونه دل به آمدن می دهد بی تو ؟!

<>

منمنه: دل نگرانی

مینار: روسری جنوبی

طاره: شکوفه درخت نخل

ورم، برم : کنارم

سلطان: دامادها مادر بزرگ را سلطان صدا می زنند

--2--

گل نار

از من بر گردن این زمستان

رویاهایی ست که نبافته ام

تو ولی چقدر

شبیه روزهای مانده به عیدی

جان می دهی برای در انتظار نشستن ات

--3--

در این هوا

که دم است و جنوب

شالو پرانده ایم و تاش تاش

به ملاحظه ی دریا در آمدیم

گل نار

اکنون که

تمام دریاها را بی تو زیسته ام

به تو بگویم

از تمام رنگ هایی که دوست می داشتم

عشق

جز لیمری آبی نبود!

<>

*شالو:پرنده دریایی

تاش: کف دریا

لیمر: باد ویرانگر

*********************************

شعر

رها دوماوندی

*

خمیدگی فرم نبود

واژه بود که به خوردمان داده بودند

هر وعده ای که هضم می شد

یحتمل حجمی بود که قورت داده بودیم

چیستی، مرکبی بدون وزن

که در مسیر باد قرار گرفته بود

با هر تلنگری که از درخت می گذشت

به شانه های خواب رفته ام حضور می بخشید

خمیدگی شکلی نداشت

هر جا که می ایستاد  تن یافته بود

ما نیز هم ..

--2—

خورشید از چشم کودکی

که به غرب می دود

و ایجاز عشق

در گونه های سردی که

کوره زیبایی می سازد

طلوع می کند

او بزرگ می شود

و آفتاب، جز سوزاندن نقش دیگری ندارد

و هر بادی که می وزد شانه از موهایش می دزدد

زیبایی را زیبایی را

زیبایی دریده شده را

هر آنچه که شرقی اش کرده باشد

او می سوزد

و آفتاب در دستانش غروب می کند

و پرنده ها را تا ابد

به یغما می برد

*****************

شعر

مریم گمار

*

افتاده از دهان استعاره

مچاله در دست های شهریور
رج می زنی بر آماس دلتنگی

بگو کدام بوسه!
رسیده به بسترِ یائسگی
که مشت میکوبی
به سینه کلمات؛
بر سطرهای موازی.

حالا به کدام سمت بتابم؟
که دهان واژه بسته شود
و غم تاب نخورد بر کبودِ نیلوفری

نگاه کن!
بال های خورشیدی ام
به سایه تو افتاده
تا دنده دنده ی کلماتت
در هُرم آفتاب بپیچد
و رگ های شهر روشن تر شود

نزدیک تر بیا!
نمی بینی؟
منشور خوشبختی
از دست های ما می گذرد

*******************

شعر

مریم ناظمی

*

تو در ادامه ی این فصل های طوفانی
نشسته ای که مرا در خودت بگریانی

گرفته ای به بغل هردو زانوی خود را
در ابتدای همین غربت زمستانی

مدار دلهره هایم دوباره می گردد
به دور خاطره های همیشه بارانی

بگیر دست مرا تا جسورتر باشم
برای رد شدن از لحظه های بحرانی

تو صادقانه ترین باور دلم هستی
خدا کند نرسانی مرا به ویرانی

کمی برای دل من غزل نمی گویی؟
کمی به خاطر من بیشتر نمی مانی؟

دلم گرفته عزیزم، خودت که می بینی
دلم همیشه برایت... خودت که می دانی

********************

انتهای پیام/

برچسب ها: اخبار فرهنگی ، شعر

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۶
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
مهران
Iran (Islamic Republic of)
۱۴:۱۵ - ۱۴۰۰/۰۸/۱۱
درودها
به امید موفقیت دوستان شاعر
ارام
United States of America
۱۵:۰۹ - ۱۴۰۰/۰۸/۱۱
سپاس از زحمات استاد رضوان
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۷:۰۴ - ۱۴۰۰/۰۸/۱۲
ببخشید...جشمهایی که دستم راگرفته تا ببینم خودش نابیناست ....
بهرروی دوستتان دارم ....مرا می آموزید
ژاله زارعی
Iran (Islamic Republic of)
۰۱:۱۴ - ۱۴۰۰/۰۸/۱۲
پیروز باشید و سربلند
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۶:۵۶ - ۱۴۰۰/۰۸/۱۲
عاشقانه
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۷:۰۲ - ۱۴۰۰/۰۸/۱۲
عاشقانه های زیبایی خواندم....عاشقانه هایی در تارریخ سرگذشت انسانهای این دیار در( کنون ) خاص که بغض عاشقانه ها را ( یار ) است
بغض و بغض و بغض

عزیزان در یکتا پرس واحد ادبیات از جمله مواردی که حداقل نرا وامیدارد که زندگی کنم .ثو بگویم ( فردا )