زندگی و مرگ یک مرد معمولی
آرش ربانی/ یادداشت
«دوتا پیرزن در اقامتگاه کوهستان هستند. یکیشون میگه: «غذای اینجا واقعاً افتضاحه.» اون یکی میگه «آره، میدونم. بدترش اینه که همینم کم میدن!» خب این اصولاً همون چیزیه که من در مورد زندگی احساس میکنم. پر از تنهایی و بدبختی و رنج کشیدن و همه اینا هم خیلی زود تموم میشه!»
این نگاه وودی آلن به زندگی در یکی از درخشانترین آثارش، آنی هال (1977)، خیلی به نگاه قهرمان بینام داستان یکی مثل همه و احتمالاً خود فیلیپ راث نزدیک است.
همانطور که در مقدمهی کتاب هم آمده، فیلپ راث عنوان داستان خود، اِوریمن (Everyman)، را از نمایشنامهی نویسندهای ناشناس در قرون وسطیقرض گرفته است. نمایشنامهای که در آن مرگ از شخصی به نام اوریمن میخواهد که گزارشی از زندگیاش روی زمین به او ارائه دهد. مهمی که قهرمان بینام راث هم در داستان به نوعی در پیشگاه خواننده انجام میدهد.
داستان شروع گیرایی دارد. فضای قبرستان و اجرای مراسم خاکسپاری بدون هر گونه اطناب و پیچیدگی آن هم با قلم سهل و ممتنع فیلیپ راس و ترجمهی مثل همیشه بینقص پیمان خاکسار به شدت خواننده را درگیر میکند.
یکی مثل همه با مراسم خاکسپاری مرد 71 سالهی بینامی آغاز میشود و خواننده قرار است به دو طریق با گذشتهی او آشنا شود. بخش اول که بخش ابتدایی داستان است از طریق خاطراتیست که چند تن از نزدیکانش (دختر، برادر بزرگ، همسر دوم و...) در هنگام مراسم خاکسپاریاش تعریف میکنند که شمایی کلی از قهرمان داستان میدهد. این بخش کوتاه در واقع تنها قسمتی از داستان است که در آن به درد و بیماری و مرگ اشارهای نمیشود و تماماً به خاطرات خوش و شیرین قهرمان داستان تعلق دارد. آنهم به این دلیل ساده و منطقی که معمولاً بعد از مرگ هر انسانی، برای نزدیکانش خاطرات خوب و خوش مشترک با وی اولین یادگاریهایی است که به یادشان میآید. این بخشِ شیرینِ کوتاه و البته لازم، به شکل تلخی به پایان میرسد و سایهی مهیب تنهایی را در سرتاسر داستان پهن میکند:
«چند دقیقه بعد همه رفتند- خسته و با چشمانی پر اشک از ناخوشایندترین فرایند زندگی نوع بشر فاصله گرفتند- و او تنها ماند. و البته مانند بقیهی مرگها، بعضی مصیبتزدهاند و بعضی ککشان هم نگزیده و بعضی یک نفس راحت کشیدهاند و به دلایلی خوب یا بد از ته دل خوشحالاند.» (ص.22)
اما بخش دوم که قسمت عمده و اصلی داستان را شامل میشود از طریق نویسنده، که در واقع وجدان بیدار شخصیت اصلی است، روایت میشود. داستان اصلی از شب قبل از آخرین عمل جراحی قهرمان داستان آغاز میشود (صفحه 22) و با مرگ وی در اتاق عمل به پایان میرسد. یعنی تمام روایت داستان طی چند ساعت و به صورت فلاشبک به مرور خاطراتِ بیماری پیرمردِ بینامِ قصه و عملهای جراحیای که انجام داده، از کودکی تا 71 سالگی، میپردازد. بیماری، ترس از مرگ و تنهایی فضای حاکم بر این بخش است.
راث برای تعریف صادقانه و بدون هر گونه قضاوت این خاطرات از زاویه سوم شخص (دانای کل) استفاده کرده و با مهارتی مثالزدنی خواننده را به عمق این خاطرات میبرد:
«گذر زمان بدن او را به انبانی از اختراعات دست بشر تبدیل کرده بود که فروپاشیاش را عقب میانداختند. هیچوقت برای طفره رفتن از تصور مرگ خودش این اندازه تلاش و زیرکی لازمش نشده بود. یاد سالها قبل افتاد، پاییز سال 1942، که همراه مادرش به بیمارستان رفت تا فتقش را عمل کند...» (ص. 23)
کتاب به همان خوبی که شروع میشود ادامه مییابد و هر چه میگذرد هراس از مرگ و تنها شدن بعد از آن بیشتر در ذهن مخاطب حک میشود. تأثیر کلام موجز، ساده و بیپیرایه راث در نهادینه کردن این هراس در ذهن مخاطب کمنظیر است:
«به خاطر بادی که زمان خاکسپاری وزدین گرفته بود، بعد از اینکه گورستان را ترک کرد و به نیویورک برگشت هم هنوز مزهی خاک را در دهانش حس میکرد.» (ص.55)
راث در شخصیتپردازی قهرمان بینام داستان مهارت زیادی به خرج داده و او را نه مرد خاص و مشهوری که توانایی منحصر به فردی دارد بلکه مردی معمولی معرفی میکند که مثل سایر انسانهای همنوعش دغدغهای ساده اما مهم دارد و آن میل به جاودانگی است. ترس قهرمان داستان از مریضی و متعاقب آن مرگ از همان ابتدای زندگی همراهش بوده و راث با اضافه کردن دیدگاه ماتریالیستی به نگرش او و تصویر کردن انسانی یهودی که اعتقادی به مذهب ندارد این ترس را در وی پر رنگتر میکند:
« به دنیا آمده بودیم که زندگی کنیم و بمیریم، تحت همان شرایطی که پیشینیانمان زندگی کرده و مرده بودند. فلسفهی او در زندگی همین بود و خیلی هم زودهنگام و حسی به آن رسیده بود.» (ص.48)
علاوه بر این بازی هنرمندانهی راث با زمان (مغازهی ساعت فروشی پدر قهرمان قصه): «مثل همیشه برای اینکه ذهنش را به چیز دیگری مشغول کند یاد مغازهی پدرش را در ذهن زنده کرد..» و استفاده از دو عنصر الماس: «مهمترین ویژگی الماس فسادناپذیربودنشه. تکهای از زمین که هیچوقت نابود نمیشه و یک موجود میرا اون رو دستش میکنه!» (ص.52) و ساعت مارک همیلتون پدر قهرمان داستان که بعد از مرگ پدر به شخصیت بینام قصه میرسد و بعد از مرگ او به دخترش نانسی: «برادرزادهام نانسی نشانم داد که بند ساعت را یک سوراخ جدید کرده و از این به بعد اوست که همیلتون را به دستش میبندد.» (ص.21) میل به جادانگی به شکلی غیر مستقیم در ذهن مخاطب نهادینه میشود.
تنهایی، مورد مهم دیگری است که قهرمان داستان را بیشتر به سمت نابودی میکشاند. تنهاییای که در نظر اول معلول زنبارگی و عدم ارتباط درست مرد داستان با زنهایی است که در طول زندگیاش با آنها برخورد داشته اما در واقع باز هم همان میل به جاودانگی و ترس از پیری است که او را به این سمت و سو میکشاند. ازدواج به ظاهر موفق اولش برایش تبدیل شده بود به یک زندان که حتی موقع کار هم ذهنش را شکنجه میدادند چرا که او را آدمی محافظه کار نشان میداد که هیچ آزادی نداشت پس راهی برای رهایی از آن یافت: آشنایی با فیبی. فیبی (ازدواج دوم) همان چیزی بود که او میخواست اما وقتی سنش از 50 سالگی گذشت دوباره آن ترس از مرگ و پیری سراغش آمد و احساس کرد باید «جوانی» کند و این شاید اینگونه بود که فکر کرد ارتباط با مرت که همسن دخترش فیبی بود میتواند روحی تازه با کالبد پیرش بدمد اما اشتباه بود «که فکر میکرد آدم میتواند در50 سالگی کسی را پیدا کند که بتواند با او جای همهی چیزهای دیگر را پر کند» و خیلی زود هم به این اشتباهش پی برد اما دیگر دیر شده بود و تنهاتر از همیشه به پایان راه رسید اما از اینکه توانسته در طول عمرش همواره آزادنه زندگی کند و اسیر قواعد محافظهکارانه جامعه نشود خشنود است:
«از خودش پرسید اگر رفتار من چیز دیگری بود مگر فرقی هم میکرد؟ یعنی از الان کمتر احساس تنهایی میکردم؟ البته! ولی من این جوری رفتار کردم! هفتاد و یک سالمه. همینیم که هستم و این هم کارهایی است که تا رسیدن به اینجا کردهام و دیگر چیزی برای گفتن نمانده!» (ص.80)
داستان به همان درخشندگی و گیرایی آغازینش به پایان میرسد. میشود گفت بعد از خواندن پاراگراف آخر و جملهی آخر میتوان تا مدتها به آن زل زد و به فکر فرو رفت. اینکه زندگی علاوه بر همه مشکلات و درد و رنجی که دارد کوتاه هم هست و باید ارزش تک تک لحظات آن را دانست. داستان «یکی مثل همه» در مورد همین لحظات است و با اینکه تماماً دربارهی مرگ، بیماری و پیری حرف میزند اما کتابی است در تمنای زنده بودن و زندگی بدون اینکه چیزی از شأن و منزلت مرگ کم کند!
انتهای پیام/
سپاس از زحمات بیکرانتان و تیم حرفه ای تان
بسیار ممنونم از مطالب ارزشمندتان
از داستان باب راث