به گزارش یکتاپرس تا یك ماه قبل از ماه رمضان سال ۹۲ قبل از اینكه پاهایش چهارپایه اعدام را لمس كند، بلاتكلیف در زندان شب را صبح میكرد. وقتی روی چهارپایه اعدام قرار گرفت چند ثانیهای نگذشته بود كه رییس زندان حكم قصاص را با راضی كردن خانواده مقتول به تعویق انداخت. علت تعویق؛ راضی شدن اولیای دم به پرداخت دیه از سوی متهم بود، اما وقتی كه مهلت ۲ ماهه خانواده مقتول تمام شد و جواد نتوانست ۵۰۰ میلیون تومان دیه را تهیه كند، برای بار دوم با صحنه قصاص و همان چهارپایهای كه برای بار اول در اجرای حكم قصاصش با آن روبهرو شده بود، مواجه شد.
برای بار دوم و آخرین بار، اجرای حكم قصاص به دلیل گرفتن مهلتی دیگر به تعویق افتاد. در این مدت ۲۷۰ میلیون تومان دیه جمعآوری شده بود اما مابقی مبلغ دیه نه؛ تا اینكه فرشته نجات جواد «مریم كارگردستجردی» معروف به «بیبیمریم» از راه رسید و مابقی مبلغ را توسط خیرین جمعآوری كرد و جواد در سال ۹۷ یعنی ۵ سال بعد از اعلام حكم اعدامش بالاخره از زندان آزاد شد.
مسافركشی میكرد آن هم در یك آژانس. در همان آژانس بود كه با «احمد» آشنا شد. مردی ۶۰ ساله كه زندگی جواد را به سمت چاهی عمیق و تاریك سوق داد. نزدیك شب عید بود. رفته بود كه از احمد طلبش را بگیرد، اما صاحب پولش كه نشد هیچ؛ زندگیاش هم از پاشید. دو سال قبل از سال ۸۵، جواد به احمد ۱۰ میلیون تومان قرض داده بود، ولی دو سال صاحب پولش نشد. تصمیم گرفت با احمد صحبت كند، اما صحبتها به قتل انجامید. احمد شد مقتول و جواد شد متهم به قتل.
حالا جواد با گذشت سه سال از آزادیاش از شب حادثه و جزییات روزهای سختی كه در آن مدت در زندان به او گذشته برای مامیگوید.
آژانس مسافربری
خبرنگار ما در مورد روز حادثه از جواد سوال میكند. او دست و پایش را گم میكند و بالاخره با صدایی آهسته شروع به صحبت میكند: «روز حادثه؟ چه جوری بگم؟ پس بذارین از دو سال قبلش بگم تا قشنگ متوجه شین. احمدآباد مشهد بودیم. نمیدونم شما اومدین تا حالا احمدآباد یا نه؟»
با سكوت خبرنگار، احمد ادامه میدهد: «30 و دو، سه سالم بود. تو آژانس كار میكردم. مسافركشی. یه ماشین خریده بودم و روش كار میكردم. تا اینكه پای احمد به اون آژانس باز شد. حدود ۶۰ سال سن داشت. بازنشسته بود. زن و بچه داشت. اون قدر با هم صمیمی شدیم كه بعضی وقتا به مدیر آژانس میگفتم بعضی از سرویسها رو جای من بده احمد بره. این صمیمیت به رفت و آمد خانوادگی كشید. تا اینكه زد و احمد خواست ماشینش رو عوض كنه. ده میلیونی كم داشت. بهش گفتم احمد آقا من این پول رو بهت قرض میدم. با هم رفتیم ماشین رو بگیریم گفت من چك ندارم. گفتم میگی دو، سه ماهه پس میدی پس چك نمیخوام. گفت این جوری كه نمیشه. خلاصه من گفتم اون گفت قرار شد دو، سه ماهه بهم پس بده.»
شام آخر
از جواد پرسیدم؛ از مقتول نه چك و نه دست نوشته، هیچی نگرفتین؟ «نه خانم هیچی. به من گفت دو، سه ماهه بهت پس میدم بهش گفتم احمد آقا شیش ماه هم شد اشكالی نداره. دو ماه گذشت. شیش ماه. یه سال. شد دو سال كه از ده میلیون تومنی كه قرض داده بودم، گذشته بود. با یه خانمی آشنا شده بودم. میخواستیم ازدواج كنیم. نزدیك شب عید بود. با خودم گفتم خب من برنامهریزی كرده بودم برای این پول. رفتم دم خونش تا بپرسم اصلا میخوای این پول رو بدی یا نه. اتفاقا اون شب مهمون داشت. نشون به اون نشون كه شام ماكارونی هم داشتن.»
طلبی كه وصول نشد
نیازی نبود سوال دیگری پرسیده شود جواد خودش پشت سر هم مو به مو حادثه آن شب را شرح میدهد: «رفتم زنگ در خونه رو زدم تعارفم كردن بیا بالا. رفتم بالا و نشستیم حرف زدن و گپ زدن تا مهمونها شام خوردن و رفتن. بعد صحبت رو بردم سمت طلبم. گفتم احمد آقا طلب من رو كی میدی؟ گفت كدوم طلب؟ یه لحظه جا خوردم. گفتم مرد حسابی ده میلیون تومن بابت ماشین بهت قرض داده بودم. یهو بلند زد زیر خنده و گفت فكر كن با دود سیگار رو هوا نوشتی. بحثمون شد. یه دفعه بلند شد رفت تو آشپزخونه یه لوله برداشت آورد شروع كرد به زدن من. زد تو پهلوم. زد تو بازوم. منم تعجب كرده بودم و گفتم چته احمدآقا؟ دیدم نه داره ادامه میده. لوله رو ازش گرفتم بزنم به بدنش، سرش رو خم كرد و خورد به سرش و افتاد زمین. تا چشمم به خون افتاد، فرار كردم.»
شب دستگیری
جواد آب دهانش را قورت میدهد و جملات را پشت سر هم بیان میكند: «از ترسم شبا خونه نمیرفتم. گاهی تو همون ماشینم میخوابیدم. حدود یه هفتهای از این ماجرا میگذشت كه جلو دكه روزنامهفروشی تو پارك نشسته بود. چشمم خورد به خبر قتلی كه خودم ناخواسته مرتكب شده بودم. روزنامه رو خریدم و شروع كردم صفحه حوادثش رو خوندن. متوجه شدم دنبال منن. روزنامه رو پرت كردم و سوار ماشین شدم و رفتم. یادم نمیاد كجا فقط میرفتم. خلاصه یه شیش، هفت ماهی رو این جوری گذروندم. خونه دوست، آشنا، غریبه. بعضی شبا هم كه بهتون گفتم تو همون ماشینم میخوابیدم. تا اینكه یه شب رفته بودم مغازه دوستم، همونجا بود كه دستگیر شدم. باورتون میشه از خدام بود! از اون زندگی خسته شده بودم.»
مهلت دو ماهه پای چوبه دار
با تعجب پرسید: «میدونین چند سال بلاتكلیف تو زندان بودم؟» پرسیدم چند سال؟ «شما سال 85 و 86 رو در نظر بگیر، همون موقع كه این اتفاق افتاد تا سال 92. سال 92 یه روز اسمم رو توی بلندگوی زندان صدا كردن. اولش خوشحال شدم فكر كردم خبر خوبی تو راهه. بعد متوجه شدم حكمم اومده و قراره اعدام شم. تلفن رو گذاشتن جلوم و گفتن شماره خانوادهات رو بگیر، از شدت ترس و وحشت چشمام تار میدید. فرداش ساعت 7 شب خانوادهام اومدن ملاقات و تا خود صبح كه قرار بود برم برای اجرای حكم خونه نرفتن و پشت در زندان موندن. یه ماه قبل از ماه رمضون بود. نمیدونم چه جوری براتون توصیف كنم.
باورتون میشه نمیدونستم چه بلایی میخواد سرم بیاد. فكر میكردم یه شوخیه. یكی قرآن میآورد یكی خودكار و كاغذ. اینا رو كه میدیدم به خودم میومدم اما وقتی كه میرفتن دوباره یادم میرفت. این جوری بگم بهتون كه انگار تو خلسه بودم. فرداش بردنم پای چوبه دار بازم هیچ احساسی نداشتم. ترس، وحشت نگرانی همه چی با هم قاطی بود. چشمم كه به آمبولانس خورد انگار بیدار شدم. رفتم روی چهارپایه اعدام چند ثانیهای نگذشته بود كه رییس زندان سریع اومد و گفت بیا پایین مهلت دو ماهه گرفتم به شرط پرداخت دیه 500 میلیون تومنی. اومدم پایین از شدت خوشحالی سرباز زندان رو هم بوسیدم، ولی تا رفتم تو بند دوباره فكرهای نگرانكننده اومد سراغم.»
از آزادی تا نگرانیهای روزمره
جواد آهی میكشد و ادامه ماجرای زندگیاش را میگوید: «فكر میكردم اگه تو این دوماه دیه جور نشه خب دوباره اسیر چهارپایه اعدام میشم كه برای بار دوم هم شدم. تو این مهلت دو ماهه مبلغ 270 میلیون تومن تونستم جور كنم. مابقیش جور نشد و برای بار دوم رفتم پای چوپه دار. باز همون احساسها بدترش اومد سراغم. بار دوم هم روی چهارپایه اعدام قرار گرفتم كه باز خبر اومد برای پرداخت دیه مهلت دادن. بار دوم درست دو ماه بعد از ماه رمضان بود. بعد از بار دوم خانواده مقتول تا سال 97 پیداشون نشد.
پروندهام رو دادن به خانم مریم كارگردستجردی كه تو خوزستان به «بی بیمریم» شهرت داره. خیلی از زندانیها معتقدن نجاتدهندهشون همین خانمه. خلاصه از سال 92 تا 97 مبلغ باقیمانده توسط كمك همین خانم و پرداخت مبلغ توسط خیرین جمع شد و منم آزاد شدم. وقتی آزاد شدم به برنامه شبكه نسیم دعوت شدم. اونجا دولا شدم پای خانم كارگر رو ببوسم. من زندگیم رو مدیون ایشونم. ناگفته نماند؛ خانمی كه قبل اون اتفاق میخواستم باهاش ازدواج كنم در این 15 سال به پای من نشسته. از زندان كه اومدم سوءسابقه داشتم و هیچ جا بهم كار نمیدادن تا اینكه تو اون برنامه یه كارخونه معروف زیتون كه در تمام ایران هم شعبه داره خبر داد برم برای استخدام. شرط پذیرش اون كارخونه برای تمام پرسنلش اینه كه باید سوءسابقه داشته باشن اونم یا قتل عمد یا قتل غیرعمد.
ولی من روزی نیست كه با استرس نرم اونجا. میترسم وقتی یه دبه زیتون رو بلند میكنم از دستم بیفته و هیچی. حدود ده میلیون تو هر بسته زیتون هست. میدونم حتی اگه بیفته هم، صاحب كارخونه هیچی بهم نمیگه اما خودم این استرس رهام نمیكنه. هر شب میگم خدارو شكر كه امروزم تموم شد، ولی فرداش دوباره عزا میگیریم كه خدایا خودت كمك كن خرابكاری نشه. من خیلی دلم میخواد یه ماشین تهیه كنم و روش كار كنم مثل سابق، اما هیچ پولی ندارم.»
انتهای پیام/