بی رویا/ داستان کوتاه | یکتاپرس
اختصاصی یکتاپرس؛
میدونی چیه اسب؟ شبیه زندگیه، ازش بترسی، باختی! شک کنی،افتادی! پس پاتو که میذاری روی رکاب حواست باشه. بفهمه بهش اعتماد نداری دیگه باهات راه نمیاد.
کد خبر: ۶۸۹۱۸
۲۲:۲۲ - ۲۱ دی ۱۴۰۰

بی رویا/ داستان کوتاه

داستان کوتاه/ بی رویا

نوشته: مهسا حبیبیان


دونه های برف کم و ریزه،هنوز آسمون اونقدر پر نیست که مثل اونروز یه دست بباره. رد نفس اسب شبیه بخار غلیظ، توی هوا گم میشه. میگه«من عاشق سواری توی زمستونم، حال دیگه ای داره»نگاش که می کنم، داد میزنه«نگاه جلو،چشمتو از روبرو برندار». مدام روی زین لق می خورم.

اسب سرشو تکون میده و می خواد بره وسط مانژ. میگه«کمر صاف،عضلاتت آزاد. میدونی چیه اسب؟ شبیه زندگیه»زیرچشمی حواسم به پاهاشه. میگه«ازش بترسی، باختی! شک کنی،افتادی! پس پاتو که میذاری روی رکاب حواست باشه با چه حالی میری بالا. بفهمه بهش اعتماد نداری دیگه باهات راه نمیاد».

زیر لب میگم«نه همیشه!» خودمم نمیدونم چرا اومدم اینجا. بدونه یا ندونه چه فرقی به حالش داره؟ دیگه هیچ کدوممون رویایی نداریم.
به ساعتش نگاه کرد و گفت«واسه جلسه سوم بد نبود! خسته نباشی». اسبو به کارگر اصطبل تحویل دادم و منتظرش نشستم. مثل همیشه رفت توی اصطبل و جلوی اتاقک اسبش ایستاد.

گفتم«ببخشید؟» برگشت و‌گفت«هنوز نرفتی؟» گفتم«من با اسبا زیاد حال نمی کنم، نه اینکه بدم بیاد ازشون! از افتادن می ترسم». خندید و گفت«پس چرا اینجایی؟» یه نگاه به چرخای ویلچرش کردم و گفتم«شنیدم سوارکاری به آدم اعتماد به نفس میده!» پوزخند زد وگفت«جدی؟ یه مربی فلج داره آموزش میده! هر روز به اسبی که انداختش زمین سر میزنه! آره،جریانه اعتماد به نفسه!» با شک گفتم«یه وقتایی میشه از زندگی نترسی اما بیفتی، همیشه حس و‌ حالت مقصر نیست. شاید افتادنه تقصیر یکی دیگه س»

.کلافه روشو برگردوند و رفت سمت در اصطبل. گفتم«دو سال پیش، همون روز برفی که از اسب افتادی، اون تیرو من زدم!»
ویلچر را نگه داشت و دستاشو قلاب کرد پشت سرش. گفتم«رفته بودیم شکار کبک. دیدمت رو اسب. ما بالای تپه بودیم. یه چیزی روی برفا جم خورد و رفیقم گفت بزن! بعدش اسبت رم کرد». با طعنه گفت«دو ساله بیخود خودتو اذیت کردی! چند سال پیش تصادف کردم، همونوقت دکترا بهم گفتن دست از سواری بردار، یه بار دیگه کمرت آسیب ببینه نمیشه کاریش کرد. چیزی که منو اینجا نگه داشته اعتماد به نفس نیست، انتخاب خودمه! اما چیزی که اونروز منو انداخت شاید زمین یخزده بود، یا همونیکه توی برفا جم خورد، یا...!چیزیم که تورو کشونده اینجا وجدانت نیست!» نگاهش شبیه آدمای بازنده نبود. گفتم«یعنی چی؟» گفت«خیالته همدردیم؟ از اولی که اومدی باشگاه شناختمت، عکستو توی لپتاپ رویا دیده بودم. فقط نمی فهمیدم واسه چی اومدی؟ توام اونروز شناختیم و تیرو زدی! اونی که توی برف جم‌ خورد خوش خیالیت بود، تیرت خطا رفت! رویا نموند کنار منو ویلچرم! اما رویای توام نشد.»

***

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۰:۵۳ - ۱۴۰۰/۱۰/۲۲
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
مهران
Iran (Islamic Republic of)
۰۸:۵۷ - ۱۴۰۰/۱۰/۲۲
درود استاد
۰
شهلا اسدی تهرانی
United States of America
۰۸:۲۵ - ۱۴۰۰/۱۰/۲۵
داستان رویا مزدازش خوبی داره ولی دلم می خواست منو از سردرگمی آخر داستان برهانه داستان ظاهرا با پایان باز تموم میشه اما نویسنده زیادی اهل لو ندادنه