*******************************************
احمدرضا احمدی
**
از پشت شیشه های مه آلود با من حرف می زدی
صورتت را نمی دیدم
به شیشه های مه آلود نگاه کردم
بخار شیشه ها آب شده بود
شفاف بودند ، اما تو نبودی
صدای تو را از دور می شنیدم
تو در باران راه می رفتی
تو تنها در باران زیر یک چتر به انتهای خیابان رفتی
از یک پنجره در باران صدای ویلن سل شنیده می شد
سرد بود
به خانه آمدم
پشت پنجره تا صبح باران می بارید
(2)
جمعه ها
انبوهی از این بعدازظهرهای جمعه را
بیاد دارم كه در غروب آنها
در خیابان
از تنهایی گریستیم
ما نه آواره بودیم ، نه غریب
اما
این بعدازظهر های جمعه پایان و تمامی نداشت
می گفتند از كودكی به ما
كه زمان باز نمی گردد
اما نمی دانم چرا
این بعد از ظهر های جمعه باز می گشتند
(3)
از دستان من نیاموختی
که من برای خوشبختی تو
چه قدر ناتوانم
من خواستم با ابیات پراکندهی شعر
تو را خوشبخت کنم
آسمان هم نمیتوانست ما را تسلی دهد
خوشبختی را من همیشه به پایان هفته
به پایان ماه و به پایان سال موکول میکردم
هفته پایان مییافت
ماه پایان مییافت
سال پایان مییافت
هنوز در آستانهی در
در کوچه بودیم ، پیوسته ساعت را نگاه میکردم
که کسی خوشبختی و جامهای نو به ارمغان بیاورد
روزها چه سنگدل بر ما میگذشت
ما با سنگدلی خویش را در آینه نگاه میکردیم
چه فرسوده و پیر شده بودیم
میخواستیم
با دانههای بادام و خاکسترهای سرد که
از شب مانده بود خود را تسلی دهیم
همیشه در هراس بودیم
کسی در خانهی ما را بزند و ما در خواب باشیم
چهقدر میتوانستیم بیدار باشیم
یک شب پاییزی
که بادهای پاییزی همهی برگهای درختان را بر زمین
ریختند
به زیر برگها رفتیم
و برای همیشه خوابیدیم
(4)
فرصتی بخواهید
تا گیسوان خود را در آفتاب كنار رودخانه
شانه بزنید
فرصتی بخواهید
كه مخفی ترین نام خود را
كه خون شما را صورتی می كند
از رود بزرگ بپرسید
به نام آن اسب
به نام آن بیابان
شما فرصت دارید
تا چیدن گندم ها
تا زرد شدن كامل گندم ها
عاشق شوید
فقط روزهای كودكی رابرای یكدیگر
نگویید
گندم ها زرد شدند
گندم ها چیده شدند
نان گرم آماده است
ولی
شما كنار بوته های زرد ذرت باشید
آب را در كوزه بریزید
كوزه را كنار تنها بوته ی گل سرخ
بگذارید
ما
شما را هنوز به خاطر آن گل سرخ
دوست داریم
*******************
مجید سعدآبادی
**
مونا عطایی
**
لرزیدم
من که راز این سوز را میدانم
و، می دانم زیر صدها لحاف هم
سرمایش به استخوانم نیش می زند
دست بردی به آسمان
فصلها را جابجا کنی
نفهمیدی هنوز می بارم
من از درون زمستانم
بی دلیل از بیهودگی انسان گفتی
از دعاهای بی اثر...
نشستی تمام خیالم را از
کلمات مبعوث شده پاک کردی
مگر حرفی دارم که بگویم!!؟
اندوه مگر فراموش می شود؟؟!!
یا حتی رنج آن ده سال تبعید...!!؟؟
از هر طرف این شعر که نگاه کنی
رد نهفته ی جنون و بیهوده بودنم را
می بینی
گفتی رفتن باید اتفاقی باشد
که در بُهت حادثه جا بمانی
رفتم... سبک، دردآلود، زخمی
که مرگ هم متحیر بماند.
(2)
ناله های بکر لفاف در حنجره
برای شیون سالهای کبود
حماسه ای غمناک به لهجه ی دلتنگی
می چکید از چشمها
و قلب اه قلب گنگ
که فاتحه اش را خواندند
ایستادم آنجا که دنیا زیر پایم را خالی کرد
و...سقوط آغاز رهایی نبود
تو اما، چه صبورانه به تماشای پرواز بی بالم
میخندی
شاید مرگ باید پادرمیانی میکرد
بار دیگر بازگردی و سلام کنی.
(3)
تو در خانه بودی
مهمان ها خیره به نور چشمانت
پرتقال پوست می گرفتند
در گوشه ی لبهایت خنده ای کز کرده بود
انگشتانت انگار در هوا
چیزی می نوشتند
پتو را کشیدی
در خلوتت بهتر بنویسی
تو در خانه بودی
شب پره ها به پنجره چسبیدند
ابرها برای باریدن صف کشیدند
نیمه تاریک شد
صفحه ای از انگشتانت چکید
تاریک شد
لبهایت یخ بست
تاریکتر شد
صورتت را مه گرفت
تمام شد
تو در خانه بودی
خبرت را آوردند.
نسرین حامد نوروزی
**
می ترسم این نیامدنت داستان شود
حرف و حدیث و زمزمه ی این و آن شود
می ترسم این نشستنِ من پشتِ پنجره
یک جور خاص ؛ بین جماعت بیان شود
حالِ مرا بپرس ، زمانی نمانده تا
بغضِ شبانه ام به گلو استخوان شود
گفتم که کاش نشکند این دل به دست تو ...
دیدم که گاه ، آنچه نباید همان شود
سیلاب میبرد همه یِ شهر را شبی
دستم اگر نگیری و اشکم روان شود
دارم حسابِ ثانیه ها را یکی یکی
چون روزه دار منتظرم تا اذان شود
باید بگویمت که چه حالیست حالِ من
مرغی شکسته بال که بی آشیان شود
برگرد تا که باز ؛ بفهمم نشاط را
می ترسم این نیامدنت داستان شود.
(2)
مانده تنها خلاصه ای بر جا
از وجود زنی که سر خورده
در هجومِ هزار نا هنجار
نیمه جانی فقط به در برده
می توانست تویِ دنیایش
دل به رؤیا نبندد اما بست
تو ندیدی که این زنِ مغرور
شیشه ای بود وبی گناه شکست
با مرورِ تمامِ خاطره هاش
کوچه ای را قدم زده هرشب
در تبِ انتظار تا دمِ صبح
پلک ها را به هم زده هرشب
اوخودش همدم خودش بودو
شادی زندگی خود را باخت
قلمش بود آن که در خلسه
تک و تنها به واژه ها می تاخت
بیستون بوده و تمامی ِ عمر
زخم می خورد و ناله ها می کرد
هیچ خیری ندیده از مردم
با دل خود خدا خدا میکرد
زیر و رو کرده برگ تقویم و
فصل آرام تویِ سالش نیست
آرزو کرده روزِ خوب اما
هیچ نقشی درون فالش نیست
***************
کی مزین می شود با خنده های بیشتر
لب، که رویش مانده جای رنده های بیشتر؟
عشق پوسیده ست در دلهای مردم، چاره چیست؟
بایگانی می شود پرونده های بیشتر
بندگی در پی ندارد هیچ جز شرمندگی
دل نبندی ای خدا! بر بنده های بیشتر
حال در دنیا اگر شرمندگی سودی نداشت
می رسد عقبی -صفِ شرمنده های بیشتر-
گوش شیطان کر! گناهی نیست دیگر احتیاج
سینه ها پر شد از آلاینده های بیشتر
زیر بار زندگی خم شد ستون مهره ها
کاش می شد مهره ها یا دنده های بیشتر...
یک زمان امروز هم آینده ی دیروز بود
ناامیدم می کند آینده های بیشتر
*********