فرشته نگهبان نوشته آندره موروآ | یکتاپرس
داستان کوتاه/ اختصاصی یکتا
: ویکتور عزیز، می دانم که با دیدن این نامه متحیر می شوی، اما مطمئن باش این نامه را از آن دنیا برایت نفرستاده ام.
کد خبر: ۸۰۴۹۷
۰۸:۰۰ - ۲۸ فروردين ۱۴۰۱

فرشته نگهبان

فرشته نگهبان نوشته آندره موروآ

ترجمه: دکترخسرو رستمی

درباره نویسنده: آندره موروآ، نویسنده فرانسوی در سال ۱۸۸۵ به دنیا آمد و در سال ۱۹۶۷ دیده از جهان فرو بست. موروآ در سال های 1914 – 1918 (در زمان جنگ جهانی اول)  در مقام افسر و نماینده ارتش فرانسه در میان نیروهای نظامی بریتانیا حضور یافت. او نویسنده‌ای پرکار بود و آثار بسیاری از قبیل گفت و گوهای دکتر اُگرادی (1921)، زندگی لرد بایرون (1930)، زندگی ایوان تورگنیف (1931)، زندگی ولتر (1932)، زندگی چارلز دیکنز (1934)، تاریخ ادبیات انگلستان (1937) و زندگی شاتوبریان (1938) را به رشته تحریر درآورده است.

وقتی ژان برتو در سی سالگی درگذشت، همه ما فکر کردیم دیگر کار همسرش، ویکتور برتو، تمام است. ویکتور که یکی از فعالان سیاسی و از بهترین سخن رانان نسل خود بود، همیشه در امور سیاسی موفق بود. اما همگی ما که او را از دوران دبیرستان و خدمت سربازی می شناختیم، از ضعف هایش آگاه بودیم.  ما یقيناً می توانستیم او را به سبب توانایی گفتاری اش نماینده مجلس تصور کنیم، اما هرگز فکر نمی کردیم بتواند مسئولیت وزارت خانه ای را به عهده بگیرد و با همکارانش به طور تنگاتنگ و هم آهنگ به فعالیت های سنگین بپردازد و توجه و احترام افکار عمومی را جلب کند.  کام یابی ها و ناکامی های او تقریبا یکسان بود.  در مباحثاتش با دیگران همیشه خود را حق به جانب نشان می داد و سخنان و دلایل طرف مقابل را کاملا بی ارزش می پنداشت. ضمناً خیلی زود از کوره در می رفت و به همین علت، بارها بسیاری از همکاران مورد نیازش را در مواقع ضروری از دست داده بود.

هر چند او شایستگی های قابل توجهی داشت، به خاطر ضعف هایش که برشمردم همیشه فکر می کردم موفقیت سیاسی چندانی به دست نخواهد آورد. این تصور من از ویکتور تا زمانی ادامه یافت که او، برخلاف انتظار، با ژان ازدواج کرد. من هرگز نفهمیدم که او چگونه با این زن آشنا شد. تعجب برانگیزتر آن که او شیفته ژان نیز شد.  این زن از نظر شخصیت کاملاً با ویکتور فرق داشت و انگار برای این به دنیا آمده بود که او را دگرگون کند و به قله موفقیت برساند. ژان زیبا نبود، اما چهره ای معصوم، نگاهی صادقانه و خنده ای ملیح بر لب داشت.

ویکتور از وقتی که با ژان ازدواج کرد هرگز از او جدا نشد.  ژان نیز همواره در کنار و همکار او بود و مشاور اصلی او محسوب می شد.  مشاوره و پند و اندرزهای ژان نیز به نحوی بود که هیچ عکس العمل پرخاشگرانه ای در ویکتور برنمی انگیخت.

موقعیت ویکتور، پس از ازدواج، در حزب نیز دگرگون شد.  هر کس که تا دیروز او را جوانی با استعداد اما دمدمی مزاج می دانست به یکباره او را فردی لایق می دید.  هرگاه ویکتور از کوره در می رفت و به مرز انفجار می رسید، ژان با یک کلمه با یک سر تکان دادن او را آرام می کرد.

دیگر به نظر می رسید که با مرگ ژان همه خوش اقبالی و موفقیت ویکتور به پایان رسیده است.  همه ما معتقد بودیم او بدون ژان دوباره اسیر امواج ناموزون شخصیت و رفتارهای متناقض خود خواهد شد.

یادم می آید وقتی با برتران اشميت، نویسنده رمان های معروف آن دوره و دوست صمیمی این زن و شوهر، از مراسم تشییع و به خاک سپاری ژان بر می گشتم، گفت:  «ژان ویکتور را از فرق سر تا نوک پا تغییر داد.  او منجی همسرش بود و همه موفقیت ویکتور مرهون تلاش اوست.»

ماهها گذشت و در این ایام، هر چه به ویکتور اصرار کردم تا کمک مرا برای تسکین اندوهش بپذیرد، امتناع می کرد. با جدیت هرچه تمام تر فعالیت پارلمانی خود را آغاز کرد و همه دوستانش از او به گرمی استقبال کردند. با این که غم از دست دادن ژان به چهره عبوس و خشمگین او حالت سردی داده بود، هیچکس از او روی نتافت، من نیز ماهی دو بار به دیدنش می رفتم و او با خوشرویی مرا می پذیرفت.هر بار بدون آنکه نامی از همسر مرحومش به زبان بیاورد،خود را سرخوش نشان می داد،و من با خود می اندیشیدم که تظاهر به شادمانی می کند.

هنگامیکه در ماه دسامبر روزنامه ها اعلام کردند بریان، رئیس کابينه جديد، ويکتور را برای ریاست کل اداره پست در نظر گرفته است، به دیدارش رفتم تا به او تبریک بگویم، اما او را در یکی از بدترین حالات روحی اش يافتم.

چند روز گذشت و من هر روز روزنامه ها را ورق میزدم تا خبر انتصاب ویکتور را ببینم، اما خبری از انتصاب وی نبود. در همان روزها برتران اشمیت را دیدم و او به من گفت :ماجرای جالبی را که اخیرا برای ویکتور پیش آمده شنیده ای، همان ماجرای نامه را می گویم؟ سپس بدون آنکه منتظر پاسخ من باشد، ادامه داد: جداً موضوع جالبی برای یک رمان است. می دانی، ویکتور با رفتار پرخاشگرانه اش باعث آزردگی بریان شده بود و او هم از امضای حکم انتصاب ویکتور خودداری کرده بود. اما ویکتور به یک باره تغییر موضع داده و با انعطاف غیر منتظره ای از بريان عذرخواهی و دل جویی کرده. بریان هم حکم انتصاب او را امضا کرده و همه چیز به نفع او تمام شده. من که از این ماجرا به شدت متعجب شده بودم، از او پرسیدم: ما چطور این تغییر رفتار در ویکتور به وجود آمد؟!

اشمیت پاسخ داد : «ویکتور خودش برای من توضيح داد که یک روز بعد از پرخاش به بریان، موقعی که دفتر کارش را ترک می کرد، منشی اش نامه ای به او داد که بر روی آن نوشته شده بود «کاملا خصوصی».  با دیدن دست خط ژان، متوجه شد که نامه از اوست. ویكتور حتى چند سطر از نامه را هم برایم خواند.  ژان در آن چند سطر نوشته بود: «ویکتور عزیز، میدانم که با دیدن این نامه متحیر می شوی، اما مطمئن باش این نامه را از آن دنیا برایت نفرستاده ام.  قبل از آنکه به بیمارستان منتقل بشوم، از وخامت حالم باخبر شدم و احتمال دادم که زیر عمل جراحی بمیرم.  طبعاً آن موقع به تنها چیزی که فکر کردم وضع تو بعد از مرگم بود.  ویکتور عزیزم، از آن جایی که تو را بهتر از خودت می شناسم، کمی نگرانت شدم.  من يقيناً در سطح تو نبودم و فقط بخشی از خلأ وجودت را پر می کردم.  با خودم فکر کردم چقدر خوب است که روحم هم با تو باشد و همچنان نوازشگر و ستاینده جان توانمند و حساست باشم.

این نامه را به یکی از دوستان مورد اعتمادم دادم تا در وقت ضرورت به تو برساند. با شناختی که از خصوصیاتت دارم می دانم که از محتوای این نامه به نحو احسن استفاده می کنی و مرا به خاطر پیش بینی ام تحسین می کنی... مرا همیشه در کنار خودت بدان، دستم را در دست بگیر، سرت را روی شانه ام بگذار و مثل همیشه به حرف هایم گوش کن... »

من که از شنیدن سخنان اشمیت متحیر شده بودم پرسیدم: «واقعا این کلمات از ژان بود، یا این که از خودت درآورده ای؟!»اشمیت پاسخ داد: حتی اگر هم کلمات دقيقاً كلمات ژان نباشد، عيناً روحیات ژان را منعکس می کند: شکیبایی، مدارا، تحسین و محبتی را که همیشه نسبت به ویکتور از خودش نشان می داد؛ مگر غیر از این است!»

 من در تأیید سخنان اشمیت گفتم:  «پس حالا معلوم شد که چرا ویکتور از خودش نرمش نشان داده و از بریان دل جویی کرده.  

چند روز بعد، وقتی ویکتور را دیدم، سخنان اشمیت را تأیید کرد و گفت که چگونه فرشته نگهبانش با بال های پر مهر و نوازش خود از او حفاظت کرده است.  به مدت چند ماه همه چیز بر وفق مراد ویکتور بود.  با جدیت و موفقیت وظایف خود را در مقام رئیس کل اداره پست ایفا می کرد، افکار عمومی در تمام فرانسه او را تحسین کرد، و ستاره اقبالش بار دیگر درخشیدن گرفت.

 ویکتور در یکی از تعطیلاتش به مراکش رفت، در آنجا با زنی به نام دورا برگمن آشنا شد و مدتی را با او گذراند.  دورا که شاعر و کاشف سرزمین های ناشناخته بود، پیش آهنگی عرب شناخته می شد که تمام شمال آفریقا را زیر پا گذاشته است.  او مشاغل متعددی، مثل افسر امور استعماری را تجربه کرده بود و شایعاتی درباره جاسوس بودنش وجود داشت.  وقتی ویکتور به همراه دورا به پاریس بازگشت، من و اشمیت با علاقه خاصی به رابطه او و دورا چشم دوختیم.  من فکر کردم ویکتور مجذوب زیبایی دورا شده است و شاید قصد ازدواج با او را داشته باشد.  پس از چند هفته علاقه دورا به ویکتور شدت گرفته،اما مشغله ویکتور در اداره پست و سایر فعالیت های سیاسی او را احاطه کرد.  بار دیگر بحران روحی او را فراگرفت.  ویکتور کانون کشمکشی سه گانه شده بود : از یک سو فعالیت ها و مشغله اش، از سوی دیگر تمایل شدید و اصرار دورا به او، و از همه مهم تر، تعلق خاطر او به ژان در درون ویکتور در هم پیچیده بودند.

 روزی به اشمیت گفتم که تنها یک راه نجات برای ویکتور وجود دارد و آن نامه دیگری از ژان است.  به همراه اشمیت به سراغ ویکتور رفتم، اما با کمال تعجب متوجه شدم که او پاریس را ترک کرده و در منطقه ای روستایی به تنهایی در مرخصی به سر می برد.  بعداً فهمیدم که او دومین نامه را از ژان دریافت کرده و پس از خواندن آن و بهره جستن از مشاوره فرشته نگهبانش، دست به انتخاب زده است:  او با سفر به آن منطقه روستایی از دورا فاصله گرفت و هر چه آن زن به نزدش رفت تا موافقتش را به دست آورد، در او اثر نکرد.  سرانجام دو را به قصد سیاحت به منطقه ریو در اُرا رفت و دیگر هیچ کس او را در پاریس ندید.

 بعد از این ماجرا، روزی ویکتور به دیدنم آمد و درباره نامه ژان سخنانی گفت.  به قدری از شناختی که ژان از ویکتور داشت متعجب شده بودم که با اشتیاق تمام از او خواستم بخشی از مطالب آن نامه را برایم بازگو کند.  ویکتور تعریف کرد که ژان در نامه اش همین ماجرا را پیش بینی کرده بود.  ژان پس از آن که از میزان وفاداری و علاقه ویکتور نسبت به خودش تشکر کرده بود، او را تشویق به انتخاب آزادانه و عاقلانه کرده و ازدواج مجدد را حق مسلم او دانسته بود.  ضمناً، ژان بر کنار گذاشتن تردید، و قاطعیت در تصمیم گیری، خصوصا در امر ازدواج، تأکید کرده بود.  ژان در نامه خود برای ویکتور نوشته بود که اگر احساس عميق و وفادارانه نسبت به هر زنی که می خواهد با او ازدواج کند نداشته باشد و صرفاً دچار احساسات و هیجانات سطحی بشود، بهترین کار قطع رابطه با آن زن است.  ویکتور نیز با الهام گرفتن از محتوای نامه بر هیجانات خود غلبه کرده و رابطه اش را با دورا به طور کامل قطع کرده بود و به راستی که از گرفتار شدن در چه دامی خلاص شده بود، زیرا همه دوستان ویکتور می دانستند که دورا با وجود گذشته اش و خصوصیات اخلاقی اش، اصلا برای او همسر مناسبی نخواهد بود، دورا نیز شایستگی ها و توانایی های ویکتور را به خوبی تشخیص داده بود و با ابراز علاقه شدید به او، که بعضا ساختگی نیز به نظر می آمد، قصد به چنگ آوردنش را داشت.

 دو سال از این ماجرا گذشت و هنگامی که ویکتور تصمیم به ازدواج مجدد گرفت، سومین نامه را از ژان دریافت کرد.  ژان در این نامه تصمیم او را درست دانسته بود و او را به این کار تشویق کرده بود.

 ما هرگز نفهمیدیم که آیا ژان قبل از مرگش برحسب شناخت و پیش بینی هایش نامه های دیگری نیز برای ویکتور نوشته و به درستش سپرده بود یا نه. اشمیت می گوید در سال 1936، وقتی ویکتور در مقام ریاست کل اداره پست با مشکل بزرگی مواجه شده بود، بی صبرانه منتظر نامه ژان و پند و اندرزهای فرشته نگهبانش بود، اما این بار دیگر نامه ای در کار نبود.  ویکتور تصمیم گرفت به تنهایی مشکلش را حل کند که با ناکامی مواجه شد و با همین شکست از صحنه رقابت های سیاسی حذف شد.

 ویکتور به خانه ییلاقی کوچک خود در منطقه ای روستایی رفت و عهده دار سرپرستی خانواده کوچک تازه اش شد. همسر دوم او فرزندی برایش به دنیا آورد و به نظر می رسید ویکتور از زندگی اش خشنود است.  فکر میکنم همین خوش بختی نیز به خاطر آن نصیب ویکتور شد که فرشته نگهبانش برایش آرزو کرده بود.

انتهای پیام

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ارام
United States of America
۱۶:۰۰ - ۱۴۰۱/۰۱/۲۸
چه خوب كاش فرشته نگهبان ماهم ب ما نامه مى داز وراهنمايى مى كرد