**********************************************************************
هرمز علیپور
در روزهای تازه چون انگور
و گلدانی که قدیمی تر است
بر نگاه خویش بگو بیفزاییم
این را که
از گرمی نان حتا
بی تفاوت نگذریم
چون تبسم کودک به خواب
که دنبال علت نمی روند و
آهسته آه می کشند.
*************************************
امید چاوشی
بنویس شب
تانیمه خالی تخت
خواب را ازچشم هایت بگیرد.
بگوصبح
تاپرنده ای فریادبزند
درخت چیزی از تنهایی پیاده رو
کم نمی کند
وهیچ عاشقی درخیابان
سرش گرم نخواهد شد.
بنویس ظهر
تاسایه ها درکوتاترین نقطه
احساس تنهایی بیشتری بکنند..
بگو غروب
تااتاق گریه کند به حال این پنجره
که ازبس منتظرمانده,
فراموش کرده ازکدام طرف بازمی شود...
دوباره بگوشب بگو صبح...
اماچاره ای نیست
این سرنوشت بعضی خانه هاست,
که فقط یک کلیدداشته باشند....
************************************
سعیده هاشمی
صبح بلند میشوی
راهی به دوراهیهایت، اضافه شده است
در آینه صبر میکنی
میبینی صدایی را
که از امروز نمیبینی
آشتی نمیکنی با دستهایت
که یک روز شعر میبافند و
روز دیگر
با طنابها آشتیاند
خستهای از دیوار گورت
که درِ رو به ایوانش را
آجر گرفتهاند
خستهای از قاب عکسی
که فقط قاب عکس است
گاهی روی زمین افتاده خیره در تو
که تکرار میشود در اتاقت
گاهی زیر پاهایت
تو پنهان میشوی، میان آجرها
لای ریشههای فرش
دستت به بادکنک کودکیهایت نمیرسد
میخندی
میخندی
به این اشرف مخلوقات بودن
وقتی که در امان نیستی
از پروانههای باغ همسایه
زندگی هر روز راهی ندارد
جز آنکه پیاده شود از لبخندهایت
از قاب عکسی که میخواهد اینبار
به سویی دیگر نگاه کند و
جهان از نقطهای جدید
به پایان سلام دهد
صبح روز نامعلوم
پرده را کنار میزنی
میبینی
قرار نیست دیگر سلام کنی
************************************
تارا کاظمی
اینجا منم
و آنسوی پنجره/ بهار
که گاهی باران می شود
گاهی بلوغ بابونه و خنکای نسیم
و گاهی ترانه ی دسته جمعی گنجشکان
باید دستی پاک کند غبار پنجره را
گلدان ها را آب دهد
و مرا بیرون بکشد
از روزهای جامانده در تقویم روی دیوار
وگرنه
مرا با بهار چه کار ؟؟؟
******************************
مریم بذری
برای سالهایی که می آیند آمده ایم
دست از سرمان بر نمی دارند، سال هایی که رفته اند
پاشنه ها می مانند و راه ها می روند
سررفته توان بلعیدن چه کنم ها
هر چه بیشتر فرار می کنیم بیشتر به ما می رسند
نمی دانم می دانی آنکه دیوار را خط خطی می کند
راهی برای شمارش های بی نهایت پیدا کرده است؟
به قبرستان درخت ها برو
باخودت تکرار کن عاقبت من کجا و عافیت تو چه ها؟!
ورق که می زنم تورا بو می کنم
و
از من فردایی نخواهد ماند
سُرمی خورم از حاشیه ها
نقطه ها انگار بیشتر از قبل برای پایان آماده اند
چراغی می میرد
صدایی خاموش می شود
و این یعنی
ابتدای همه
ریشه در یک انتها دارد
***************************************
رویا فخاریان
دریا
چند بار
چند ماهی دیگر را در آغوش بگیرد
دریاست؟!
چند بار دیگر بگویم زندگی، با تو زندگی ست
حرفم را تمام کرده ام؟
از تو حرف میزنم
و دهانم
مسافری می شود
که از نارنجزارِ اردیبهشتِ شمال بازگشته است...
به تو فکر می کنم
و ذهنم
پنجره ای می شود
که برای دیدن زیباییِ قشنگ تری
چشم باز کرده است...
تو را می بینم
تو را می بینم
تو را می
و پیش از آنکه بیشتر تو را ببینم
دست هایت پیچکی می شود
که یادم می اندازد
از دیوار خوشبخت تر،
جسم کوچک من است
**********************