دختر چوپان اثر : ویلیام سارویان | یکتاپرس
داستان کوتاه/ اختصاصی یکتا
 دختر پرسید شغل شاهزاده چیست؟ او پاسخ داد پسر پادشاه نیازی به کار کردن ندارد. دختر گفت اما او باید کاری بیاموزد و این شرط من برای ازدواج با اوست.
کد خبر: ۸۱۴۰۹
۰۸:۰۰ - ۰۵ ارديبهشت ۱۴۰۱

دختر چوپان

دختر چوپان: ویلیام سارویان           مترجم: خسرو رستمی

خدابیامرز مادر بزرگم معتقد بود که همه انسان ها باید تن به کار بدهند.  درست همین چند وقت پیش بود که رو به روی من پشت میز نهارخوری نشسته بود و مرا نصیحت می کرد. حرف هایش هنوز در ذهنم است که می گفت:  پسرجان، تو باید یک کار خوب یاد بگیری؛ کاری که هم برای خودت و هم برای دیگران خیر و فایده ای داشته باشد.  مثلا اگر بتوانی از گِل رُس، چوب، فلز، یا پارچه اشیا و کالاهای جدیدی بسازی خیلی خوب است. به خدا قسم برای یک جوان ننگ است که حتی یک کار هم از دستش برنیاید. اصلا بگو ببینم می توانی یک شیء ساده مثل میز، صندلی، سینی، قوری با فرش درست کنی؟ من که فکر نمی کنم این کارها از دست تو بر بیاید.

 او در حالی که چپ چپ به من نگاه می کرد ادامه داد: به نظرم می خواهی نویسنده بشوی. به فرض نویسنده هم شدی، آن وقت غیر از نشستن و پشت سر هم سیگار کشیدن و اتاق را پر از دودکردن چه کار دیگری از تو بر می آید؟ به جای این کارها باید یاد بگیری که چطور اشیا و کالاهایی درست کنی که هم لمس شدنی و هم استفاده پذیر باشند و سپس مادربزرگ لحظه ای مکث کرد، به نقطه ای خیره شد و گفت: بگذار حکایتی برایت نقل کنم تا بدانی یاد گرفتن این قبیل کارها چقدر مهم است.

روزی در گذشته های دور پسر یکی از پادشاهان ایران زمین عاشق و دل باخته دختر چوپانی فقیر و گم نام شد. این شاهزاده با شهامت بسیار به نزد پدرش رفت و گفت ای پدر! ای فرمانروای ایران زمین! مدتی است عاشق دختر چوپانی شده ام و می خواهم او را به همسری خود انتخاب کنم. پادشاه به پسرش گفت:  پسرم، من پادشاه این سرزمین هستم و تو تنها شاهزاده این مرز و بوم. پس از مرگ من نیز تاج و تخت فرمانروایی به تو خواهد رسید، چرا می خواهی دختر چوپانی را به عنوان ملکه آینده ات انتخاب کنی؟ شاهزاده در پاسخ گفت سرور من! به این علت که او را از صمیم قلب دوست دارم و یقین دارم که او ملکه شایسته ای برای من خواهد شد.

پادشاه که به عشق پاک و آسمانی پسرش به دختر چوپان پی برد موافقت خود را با این وصلت اعلام کرد و به پیک مخصوص خود گفت که به نزد دختر برود و او را از این ماجرا آگاه کند. پیک نیز به نزد دختر رفت و به او گفت که شاهزاده از او خواستگاری می کند و قصد دارد او را به عنوان همسر و ملکه آینده اش انتخاب کند. دختر از پیک پرسید شغل شاهزاده چیست؟ او پاسخ داد پسر پادشاه نیازی به کار کردن ندارد. چون او شاهزاده است.اصلأ نباید کار کند. دختر گفت اما او باید کاری بیاموزد و این شرط من برای ازدواج با اوست. پیک به نزد پادشاه رفت و شرط دختر را بازگو کرد. پادشاه به پسر خود گفت دختر چوپان شرط گذاشته که باید حرفه و شغلی بیاموزی. حال دوباره از تو سؤال می کنم آیا باز هم این دختر را به عنوان همسر آینده ات انتخاب خواهی کرد؟ پسر پاسخ مثبت داد و گفت که حصیربافی خواهد آموخت.  

و همین کار را نیز کرد.  او پس از سه روز با جدیت تمام این حرفه را آموخت و توانست حصیر هایی مناسب با رنگ آمیزی های متنوع ببافد.  سپس پیک را با چند حصیر بافته شده به نزد دختر چوپان فرستاد. پیک با نشان دادن حصیرها به او گفت اینها دست بافت پسر پادشاه است.  دختر که با دیدن حصیرها فهميد شرطش پذیرفته شده است به همراه پیک به قصر پادشاه رفت و پس از برگزاری مراسم عروسی باشکوهی به همراه پسر پادشاه در آنجا به زندگی پرداخت.

 مادربزرگ پس از لحظه ای سکوت و قورت دادن آب دهانش ادامه داد:  روزی پسر پادشاه در یکی از خیابان های بغداد قدم می زد که قهوه خانه تمیز و خنکی دید.  وارد آنجا شد و بر روی یکی از تخت ها نشت تا غذایی بخورد. او غافل از آن بود که این قهوه خانه محل اجتماع دزدان و اشرار است.  آنها پس از چند لحظه به او حمله کردند، دست و پایش را بستند و به زیرزمین تاریکی بودند که عده دیگری از ثروتمندان و افراد مهم شهر را نیز در آنجا زندانی کرده بودند.  پسر پادشاه پس از مدتی کوتاه متوجه شد که دزدان هرچند روز یکبار به زیرزمین می آیند، چاق ترین زندانی را به قتل می رسانند و بقیه را وادار می کنند که از گوشت تن او بخورند و این کار مایه تفریح آن مردان سیاه دل است.  

پسر پادشاه که از همه زندانیان لاغرتر بود و هنوز کسی از شاهزاده بودنش خبر نداشت، چند روزی را در آنجا گذراند و به فکر فرو رفت تا اینکه راه چاره ای به نظرش رسید.  بلافاصله دزدان را صدا زد و به آنان گفت من حصیرباف لایقی هستم، اگر حصیر کافی در اختيار من بگذارید می توانم حصیرهای با ارزشی ببافم تا شما از فروش آنها ثروتمند شوید.  آنان هر چه می خواست در اختیارش گذاشتند و پس از سه روز او سه حصیر بافت و رو به آنان کرد و گفت اگر این حصیرها را به نزد پادشاه ایران ببرید در مقابل هر کدام از این ها یک صد سکه طلا به شما خواهد داد.  دزدان که با شنیدن این حرف شديداً وسوسه شده بودند، حصیرها را به نزد پادشاه ایران بردند و همین که او آنها را دید متوجه شد که بافته دست پسرش هستند.  او حصیرها را به دختر چوپان نشان داد و گفت آیا این حصیرها دست بافت پسر گمشده ام نیستند؟ دختر با تکان دادن سر خود به نشانه تأیید به طرز بافت و طرح و نقشه روی آن ها به دقت نگاه کرد و دریافت که همسرش به زبان فارسی بر روی حصیرها پیامی فرستاده است.  دختر چوپان و موضوع را به پادشاه خبر داد و او را از جریان امر آگاه ساخت .

مادربزرگ پس از آه کشیدن ادامه داد: پادشاه لشگر عظیمی به محل زندانی شدن پسرش فرستاد و آنان پس از به قتل رساندن دزدان و اشرار و آزاد کردن همه زندانیان، پسر پادشاه را به کاخ پادشاه و نزد همسرش بازگرداندند. وقتی پسر پادشاه وارد کاخ شد و بار دیگر دختر چوپان را دید در برابر او به خاک افتاد، پاهای او را بوسید و گفت همسر عزیزم من زندگی ام را مدیون تو و اصرار تو بر این که حرفه ای را فراگیرم هستم. پادشاه نیز با شنیدن این سخنان، رضایت قلبی خود را از دختر چوپان با لبخندی محبت آمیز نشان داد و آنان سالیانی دراز با سعادت و بهروزی در کنار یکدیگر به زندگی ادامه دادند.

 مادربزرگ بعد از نقل حکایت پسر پادشاه نگاه مهربانانه ای به من انداخت و گفت: حالا فهمیدی چرا هر کس باید شغل و حرفه ای بیاموزد؟ من که از شنیدن سخنان او غرق لذت شده بودم به آرامی پاسخ دادم: بله مادر بزرگ، حالا دیگر فهمیدم.  به زودی قرار است پولی به دست بیاورم.  با آن اره، چکش و چند الوار چوب میخرم و به تو قول می دهم که یک صندلی و کتابخانه کوچک برای خود بسازم.

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: