صفحه نخست

سیاسی

اقتصادی

بین الملل

اجتماعی

فرهنگ و هنر

ورزشی

عکس و فیلم

انتخابات 1400

مادربزرگم زمستان به زمستان برایم شال و کلاه می‌بافت. کیلو کیلو پرتقال می‌خرید و می‌گفت ویتامین‌ث دارد. بهارِ پنج‌سالگی‌ام، اولین چادر نماز گل‌گلی‌ام را دوخت. هیچ‌وقت دست خالی به خانه‌مان نیامد. در زنبیلش همیشه خوراکی‌های جورواجورداشت.
کد خبر: ۶۱۴۸۵
۰۳:۰۰ - ۲۷ آبان ۱۴۰۰

به گزارش یکتاپرس هرپنج‌شنبه به‌خاطر من قرمه‌سبزی بار می‌گذاشت. پشت تلفن، منتظر تمام‌شدن حرف‌ها و گلایه‌هایی می‌ماند که از مادرم می‌کردم. بعضی روزها یواشکی به خانه‌اش زنگ می‌زدم که «بیا، من رو ببر پیش خودت.»

مادربزرگم از خودش کم می‌گذاشت که لبخند روی لب‌هایم خشک نشود. همیشه پشت و پناهم بود و کم از مادر نداشت! سال‌ها گذشت که فهمیدم هیچ قصه‌ای، قصه‌های مادربزرگم نمی‌شود و هیچ خواننده‌ای صدای گرم او را ندارد. تا متوجه شدم هیچ‌کس مثل او مرا در آغوش نمی‌گیرد. قدر مادربزرگ‌هایتان را بدانید. قلب‌های مهربانشان چشم به در خانه است. بهشان بگویید چه‌قدر دوستشان دارید. تا دیر نشده بجنبید!

زینب حموله، ۱۶ساله از تهران

انتهای پیام/

برچسب ها: داستان

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: