**********************
شهرام شیدایی
*
همهجا که قرمز میشود
همیشه حرفهایم را، بعداً، پیدا میکنم
باران برای خود میبارد
پُرکردنِ فاصلهها را نمیخواهم
شوخیِ خوابآوریست
بالارفتنِ معانیِ چیزها را، از هر چیز، نمیخواهم
⠀
آنقدر مینویسم تا ماه را کنار زده باشم
زمین را
تا ندانم زندگی
تا ندانم مرگ
زندهگی چیزی به من اضافه نمیکند
مجبورم همین حرفهایی را که همهجا به همدیگر میزنیم
زندگی بدانم
مجبورم!
تا این کلمۀ «همیشه» را
همهجا در شعر در نگاه در مرگ
(با خون) استفراغ کنم
دیگر، مدام خونبالاآوردنم را
از مادرم، از تو، پنهان نمیکنم
حالا مدتیست که از حرفهایم کلمههایم
وقت برای مُردن میگیرم
همهجا که قرمز میشود
از چشمهایم وقت برای آتشزدنِ آنچه میدانم
برای گمکردنِ آنچه از همهچیز دریافتهام
همهجا که قرمز میشود
از تو وقت میگیرم
تا حرف نزنم
جنون همهچیز را یکجا به من میدهد
«تو» مرا نمیپوشانی
⠀
بعد از مرگ
وقتِ زیادی برای فکرکردن خواهم داشت
وقتِ زیادی برای حرف نزدن
⠀
حرف نمیزنم.
--2--
دیر وقت است
فرشته ای در کار نیست
از دنیا چیزی نمی دانم
اسب رم می کند
گاری بر می گردد
از گذشته چیزی نزدیک تر می شود
دیر وقت است
بهانه ای در کار نیست
شعر می آید و
به جای تو زنده گی را می گیرد
همیشه در همان جاده می ایستی
جاده ای کم گذر
تا من به تو بگویم دیروقت است،
دیر وقت
و تو سر به زیر در تاریکی
به خانه برگردی
و جای چیزی را همیشه خالی ببینی
و بنویسی :
برای زنده گی یک شعر
زنده گی ای کم داری
--3--
به سمت چه ؟ به سمت کجا باد می برد ؟
من فکر میکنم که چرا باد می وزد ؟!
من فکر میکنم که چرا باد می برد؟
گاهی کنار پنجره ، گاهی درون شهر
دلتنگیِ مرا همه جا باد می برد !
به پستچی پیر شبیه است بی گمان
یا باد می رساند یا باد می برد !
بی بازگشت بودن ! تقدیر مبهمی ست
هر چیز را که در دنیا باد می برد!
در ایستگاه باد همه ایستاده اند
به سمت گم شدن! تنها باد می برد !
یک روز خالی از سکنه می شود زمین
یک روز می رسد همه را باد می برد!
*********************
فتحالله گودرزی (سروش)
*
بشکاف سینههایمان را
تو در من آرمیدهای
سرزمینِ قشنگیست
آبی چشمانت
غرق میشوم میان هیاهوی
پلکهایت
به بیابان میمانی و سرابش
که لذت دیدارت
وقت به وقت احتیاج است
حالا دیگر وقتِ
استجابت است
اجابت شو
برایِ منِ مانده در راهت.
--2--
راه که تمام شد
برگرد
به من نگاه کن
برایم دست تکان بده
با سرانگشتان رنگین!
مو افشان کن
مست کن همهی دشت را
انگار که پاییز
سپیدار تکان میدهد
چه حس عجیبی است بودنت!
و صد حیف از روزهای رفتهی
بی تو
بی عشق
بدون شانه زدن به موهایت
کمی بیشتر بمان
قول میدهم
پاییز امسال رنگین تر باشد
برایم دست تکان بده.
*********************
زهره قربانی
*
چه درختی بر زمین افتاد
چه برگی
می ترسم این خواب
نیمه کاره رها شود
خط بکشند
گنجشکها روی سیم های خار دار خداحافظی
روی خستگی های دیوار
و زخم ها سر باز نکنند
جنگی میان کرم ها و گردو ها را
شاهد باشد مادر بزرگ
می ترسم
روی باغ را
کلاغ ها بپوشانند
و روی این قصه را
برف.
--2--
نه از چشمم می افتی
نه از سرم
بند است
دست و دلم
به این پنجره های باران خورده
--3--
پرسید
نشانی چشمانت را
لرزید دست و دلم
تنها
" او "
می دانست
چقدر دوستت دارم
***************
معصومهارتشرضائي
*
هنوز در من نفس می کشد
چیزی که نامش زندگی ست
این را خونِ گرمی گفت
که در رگهای من جاریست
اما
اما از چیست
که می خراشد باورم را
بهانه های زنده بودن
می دانم
مردن
یعنی از دست دادن
و این اتفاق
یعنی که مرگ
گاه که دست در دستم بگذارد
تو را فراموش خواهم کرد
--2--
نمیدانم!
او چه کرد با من
من شدم
غَزال
او شد
صیادِ من.
*********************
بدری دهنوی
*
ثانيه ها...
آنقدر اندوهم را دست به دست کردند
كه ديوار فرو ريخت
و سايه ات ایستاد
مثل همين درخت
با پرنده ای بر شانه
--2--
آنقدر از من بالا رفت
که سر بر شانه ی هر ابری می گذارم
رودخانه ای عمیق
زیر پاهایم عبور می کند
آه
دریاتنها شاهد اندوه من است
--3--
خورشید را در چمدانت
و آسمان را
در پس ِ شعرهایم پنهان کردی
وگرنه
این همه برف
در هوای دست هایم
چگونه نتوانست
پرواز را از یاد پرنده ها بِبَرد
*********************
و زحمات بی دریغشان