به گزارش یکتاپرس جمعی از اعضای موسسه هنرمندان پیشکسوت به تازگی برای بازدید از اسدالله یقطینی، نوازنده سنتور به شهر زنجان رفته و در این بازدید گزارشی از وضعیت این هنرمند تهیه کردهاند که در ادامه آن را میخوانید:
«سوز هوای آخر پاییز و آسمان خاکستری، به اندازه کافی به ما بهانه داده بود تا عبوس باشیم. کم خوابیمان برای زود رسیدن به «زنجان» هم، چهرهمان را بیشتر در هم کشانده بود. از سوی موسسه هنرمندان پیشکسوت در پایتخت، رفته بودیم برای دیدار با هنرمندان خوب این دیار زرخیز و حال مان را بهتر کنیم. همراه نیکنام حسینی پور؛ مدیرعامل موسسه.
وارد زنجان میشویم؛ شهری که حسینیهاش در جهان زبانزد است و مایه مباهات. انسجام و همبستگی در میان مردمان موحد و مسلمانش، سبب شده است که چنین شهره آفاق شوند. در اینجا همه مشغول کارند و تلاش میکنند که حاصل کارشان ماندگار و مشتری پسند باشد. از چاقوهای بی نظیرش تا ظروف مسی درخشان و پرفایده، تا خوردنی های لذیذ و عطرآگین اش؛ جملگی نشان از فرهنگی اصیل و نیرومند دارد.
حکایت اندوه
قرار است برویم و یکی از شاعران و مداحان اهل بیت (ع) را به جرگه هنرمندان پیشکسوت درآوریم. محمدربیع احمدخانی، مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان زنجان نیز، همراهی مان میکرد. اما در میانه مسیر، سراغ هنرمندی را میگیریم که برای خیلیها دیگر آشنا نیست. هنرمند سنتورنوازی که در دههها قبل، صدای سازش را زنجانیها دوست داشتند و با آن صفا میکردند؛ «اسدالله یقطینی». با کمی پرسوجو، یافتیماش. اما کاش نمییافتیم. پسر جوان زنجانی، وقتی با دست اتاقش را نشانمان داد، حالمان دگرگونتر شد. من چند ثانیهای، به اتومبیل تکیه داده بودم و نمیتوانستم حرکت کنم. حسینیپور و احمدخانی، با تردید، به جلو حرکت میکردند. یک رستوران قدیمی و نه چندان شاداب را به ما نشان داده بودند که یقطینی، در یکی از اتاقهای طبقه بالای آن زندگی میکرد. از همین پایین، مشخص بود که آن بالا، داخل آن اتاقها، چه خبر است.
باز هم با تردید، از پلههای تنگ و تاریک و چرک آلود، بالا رفتیم. بالای پلهها که رسیدیم، نمیدانستم به خاطر پلهها بود که نفس در سینهمان حبس شده بود یا از دیدن این صحنه تلخ. از داخل یک راهرو حدود بیست متری به سمت اتاق هنرمند فراموش شدهمان، گذر کردیم. ابتدا به دری رسیدیم که با رنگهای مختلف به شیوهای نه چندان حرفهای اما با سلیقه، رنگآمیزی شده بود و فضای بانشاطی را در آن فضای نم آلود و کثیف به وجود آورده بود. لحظهای آنجا ایستادیم و خودمان را قانع کردیم که اینجا اتاق اوست و آنقدرها هم که فکر میکردیم، نباید اوضاع خراب باشد.
برف فراموشی
اوضاع، خراب بود. چون آن اتاق رنگارنگ، از آن هنرمند مورد نظر ما نبود. باید به اتاق کناری می رفتیم. در همین لحظه، پیرمردی خوشرو و مهربان که برف فراموشی بر موی و ابروانش نشسته بود، به استقبالمان آمد. نحیف بود و دستپاچه. معلوم بود که سالها در انتظار مهمان بود. سر از پا نمی شناخت. به داخل اتاقش تعارفمان کرد. نفسمان بیشتر گرفت. سراسر دیوارهای اتاق، بوی فقر و دلتنگی میداد. پیرمرد چیزی برای پذیرایی نداشت و از این بابت بسیار احساس شرم میکرد.
اسدالله یقطینی، هنرمند پیشکسوت و نوازنده قدیمی سنتور در استان زنجان، حالا اینجا در بیتفاوتترین گوشه جهان، سالها اقامت کرده بود. ابتدا چیزی نمیگفت اما در و دیوار اتاقاش، همه چیز را پیش از او، فاش کرده بود برایمان. به زبان دلنشین ترکی سخن گفت. میگفت که ۱۰ سال پیش تصادف کرده و بخشی از سلولهای مغزش دچار آسیب شدهاند. چند سالی قدرت تکلمش را از دست داده و آرام آرام توانسته سخن بگوید اما فقط ترکی میتواند صحبت کند و فارسی را فقط متوجه میشود. میگفت مغازهای داشته و سازسازی میکرده و هنرجو داشته و آموزش میداده و اجراهای مختلف هم داشته قبل از آن حادثه شوم. اما در این مدت همه چیزش را از دست داده است. اطرافیان هم از نگهداریاش خسته شدهاند و او را به کنج تنهایی رهنمون کردهاند.
پرواز با بالهای شکسته
یقطینی صدایش را آرامتر میکند و با بغض به ما میگوید که یک فرد خیر در یک سال گذشته، مبلغ ۴۵۰ هزار تومان به صورت ماهیانه، کمکش میکند. ۳۰۰ هزار تومانش بابت اجاره این اتاق میرود و ۱۵۰ هزارتای باقی مانده هم برای خورد و خوراکش صرف میشود. از او می پرسیم با ۱۵۰ تومان چگونه میشود یک ماه، غذا خورد؟ سرش را پایین میاندازد و میگوید که اول ماه، همه را بیسکوییت میخرد و تا آخر ماه، زنده ماندن را تاب میآورد.
سرش را که بالا میگیرد، متوجه بغضهای ما میشود. جوری که انگار خودش را دارد شماتت میکند، دست بر زانویاش میکوبد و از جا بلند میشود. کیف بزرگ سنتورش را از لابهلای خنزر پنزرهایش، بیرون میکشد و جلو رویمان میگذارد. میخواهد حالمان را خوب کند. معلوم است که مدتها دست به ساز نبرده. سنتورش را از داخل کیف، بیرون میکشد و همچون نوزادی شیرین، آرام روی کیف میگذارد. روی زمین دنبال چیزی میگردد. متوجه میشویم که به دنبال مضرابهای سنتور است. چهار تا مضراب را در دستاش میگیرد و نشان مان میدهد. به جز یکی، سه تای دیگر، شکستهاند. دو تا مضرابی که به نظر خوشدستتر میآیند را انتخاب میکند و شروع به نواختن میکند. پرنده نحیف ما، به سختی اما با غرور، بالهای شکستهاش را در هوا تکان میداد و با همه وجود، ما را با خود به آسمان میبرد. مضرابها که روی سنتور بالا و پایین میشدند، زخمهای کهنه را سر میگشودند و استاد پیر، با عشق و مهربانی، تیمارشان میکرد. رفتهرفته، جلوههای استادانهتر و حرفهایتر نوازندگی او، نمایان میشد و ما فراموش کرده بودیم صدای ساز هنرمندی را میشنویم که با مضراب شکسته و تن رنجور و دلی تنگ، دارد برای مان مینوازد.
بیداد زمان
وقتی بخشی از تصنیف «بیداد زمان» را برایمان می نواخت، بغضاش ترکید. خودش را به ما نمایانده بود: «به رهی دیدم برگ خزان، آزرده ز بیداد زمان، آزاد و رها بود...»، اما پیرمرد، آنقدرها هم بنیه اشک ریختن نداشت انگار. یا شاید هم رسم میزبانی نمیدانست که پیش روی مهمانان، گریه کند. چند قطعهای دیگر نواخت و حالی پیدا کرده بود دلنشین و روحانگیز. اما میدانست که ما باید برویم؛ برخلاف میل باطنیمان و فقط بنا به جبر زمان.
از اتاق که بیرون آمدیم، چرک و سیاهی روی دیوارها، بیشتر آزارمان میداد. میباید که کاری می کردیم. آیا رواست که هنرمندی چیرهدست و صاحبنام در استان زنجان، به این روز بیفتد؟ زنجان با آن همه غنای فرهنگی و اقتصادی، میپذیرد که هنرمندانش، چنین با شرم و فقر، روزگار بگذرانند؟ ابراز ناآگاهی از این موضوع توسط مدیرکل ارشاد استان، ما را کمی امیدوار کرد که میشود این وضعیت را حاصل عدم اطلاع از شرایط یقطینی بدانیم. آقای مدیرکل قول مساعد داد که هر آنچه در توان دارد برای تغییر اوضاع این هنرمند، انجام دهد. حسینیپور هم، فکرهایی در سر داشت و برنامهریزیاش را بهتر شدن شرایط آن نوازنده پیر، از همان جا شروع کرد.
ایران قوی
اما دستگیری از این هنرمند پیشکسوت، با توجه به منابع محدود موسسه هنرمندان پیشکسوت و اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان، کار راحتی نیست. نیاز به حمایتها و توجهات دیگران هم دارد. شرکتهای بزرگ و معادن بزرگی در این استان هستند که با گوشه چشمی، زندگی یقطینی و امثال او را به سمت روشنایی و طراوت، مایل خواهد کرد. ما، زنجانیها را به مردمانی میشناسیم که هوای همدیگر را زیاد دارند و پشت یکدیگر را خالی نمی کنند. جایی که به واسطه ارادت ویژه به اهل بیت، در جهان، سرآمد است، می داند هر آنکه به درگاه باریتعالی به جان ارزد، بی شک در خوان پرنعمت آنان، به نان ارزد.
مهر نوشت، سوار بر خودرویمان میشویم و به سمت محله سرچاه شهر زنجان میرویم؛ به دیدار حسین محمودی؛ هنرمند برجسته نقاشی قهوهخانهای. که البته آن هم، حکایتی پرسوز و گداز دارد که درباره اش خواهیم نوشت. بین راه، با خودم می گویم، کشوری که میخواهد قوی باشد و سرآمد روزگار، نباید هیچیک از هنرمندانش، چنین حالی داشته باشند. هنرمندان، روح و احساس جامعه هستند. با حرکت برف پاکنهای خودروی مان، متوجه می شوم که چند قطره باران دارد میبارد. پلکهایم را روی هم میگذارم تا آرام و بیصدا، باران چشمهای من هم ببارد.
انتهای پیام/