خودم را از گذشته بیرون کشیدم | یکتاپرس
اختصاصی یکتا؛
شعرهایی از: رضا کاظمی/ فرزین پارسی کیا/ نیما معماریان/ روشنک آرامش/ وحید سرآبادانی/ مریم باران/ صبا آقاجانی/مهشید کاوه و رکسانا فریدونی.
کد خبر: ۹۸۹۹۹
۰۹:۳۰ - ۱۸ شهريور ۱۴۰۱

خودم را از گذشته بیرون کشیدم

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خودم را از گذشته بیرون کشیدم

رضا کاظمی

عشق
قصه‌ای بود که مادر بزرگ
شب‌های زمستان برایم می‌بافت:
یکی از روو، دوتا از زیر،...

بالاپوشی که هیچ‌گاه گرمم نکرد!

===2===========

بی دلیل نیست اگر
باز نمی شود دری که می کوبیم
یا کسی پشت آن نیست
یا هست و باز نمی کند
یا که اصلا در نیست، دیوار است

===3============

می‌گذری. دست تکان می‌دهی. نمی‌بینم.
در من سال‌هاست دیگر
پنجره‌ای روو به خیابان باز نمی‌شود!

===4===========

چای را من دَم می‌کنم
میز را تو می‌چینی
بعد، می‌نشینیم پشت پنجره‌های خود‌مان
و به هم‌دیگر فکر می‌کنیم!

******************************

خودم را از گذشته بیرون کشیدم

فرزین پارسی کیا

بگذار بلند بلند به موهایت فکر کنم
و کوتاه نیایم از قیچیِ آل به دور بسترت
از این فکر محال
که باز خواهد رست
بابونه بر گونه و گردنت از کلمات
بگذار فکرهای بلند را پرواز دهم
باد بیاد

===2===========

می خواهم دوستت بدارم
درست مثل کشتی یونانی
که نه می رود
نه می آید
و بعد از این همه سال
هنوز به لهجه ی زیتون صحبت می کند

===3==========

چشم هایت را به من بدوز
به دست‌هایم
چون دو لنگه در به شور ِباد
شکفته می شود و می‌پژمرد
دالی!
و به لبخندی مهمانم کن
قهقهه های آبی‌ات را
دالی!
کودک سبیل هایش را تاب داده
از شرق تا غرب این غروب
که جمعه‌ی مکتوبی ست
با رنگی روغنی
بر بام تحیر

******************************

خودم را از گذشته بیرون کشیدم

نیما معماریان

در تنهایى من و تو
نبودنت چقدر مى تواند سهیم باشد
در سرد شدن چاى روى میز چطور؟!
بیدار مى شوم
میان سرفه هاى عمیق و دود
میان سکسکه هاى ممتد...
و خانه اى که تو را ندارد
نشسته ام روى تخت
کنار پنجره
و بى خوابى میان مه گم مى شود
دستى که در خانه نمانده است
به کتف هایم ضربه مى زند
مى چرخد در اتاق
و مى پرسد
نبودنش چقدر مى تواند
در سرد شدن چاى عصرانه ات سهیم باشد؟

===2==============

اصلا سخت نیست
پنهان کردنت در کشو
سخت نیست
فراموش شدنت در خانه
تو فقط یک قاب عکسی که می شود
جا به جایت کرد

*********************************

خودم را از گذشته بیرون کشیدم

روشنک آرامش

پناهگاهی نبود
و زمان برعکس می‌دوید
انسان هر چه را که درو کرده بود
دوباره می‌کاشت
و هر خورده بود را بالا می‌آورد
و مرگ درست از زندگی آغاز می شد
پوسته‌ی تاریکی که آسمان را
سیاه می‌کرد
به جان زمین افتاده بود
و هیچ گیاهی معنای جوانه را نمی‌فهمید

خودم را
از گذشته بیرون کشیدم
و روی حال پهن کردم
تا افکار خیس از رویایم خشک شوند
تا یادم برود که احساسات تازه‌ی نمناکم را
جلوی هر غریبه‌ای رو کنم

ساعت شنی را برمی‌گردانم
قطب جنوب جای قطب شمال را می‌گیرد
من به نیمکره‌ی جنوبی می‌روم
و خواهرم به نیمکره‌ی شمالی می‌آید
برای هم دست تکان می‌دهیم
بی آن‌که همدیگر را ببینیم
هیچ خاکی سر جایش نمی‌مامد
فقط خط استواست که به زمین وفادار است
همه چیز به هم می‌ریزد
و آدم‌ها مثل شن‌دانه‌ها
از فرط وحشت فردا
در دره‌ی مرگ
پرت می‌شوند

من اما
ماهی‌ها را به دریا برمی‌گردانم
صدف‌ها را از آکواریوم ها آزاد می‌کنم
میزها و نیمکت‌ها را به جنگل می‌برم
سدها را می‌شکنم
و چشمه‌ها را بر می گردانم به دل کوه

رگ‌هایم راه می‌افتند به زمین
جان می‌دهم به خاک
و فلسفه‌ای تاریک مرا در آغوش می‌گیرد
انگار در شن‌های روان فرو رفته باشم
در تن تو حل می‌شوم
هر واژه‌ات رازیست
با من در میان بگذار.

********************************

خودم را از گذشته بیرون کشیدم

وحید سرآبادانی

روی دوش زندگی ماندم، از این سربارتر؟
دیده ای جز من کسی را این قَدَرها خوارتر؟

گوشه‌ای در لاک خود رفتم فرو آرام و سُست
کو کسی غیر از منِ دیوانه بی آزارتر ؟

کور بودن بهتر از چشم انتظاری شب است
وای از آن چشمی که باشد منتظر، بیدار،تر!

مثل شهر "بم" خیالم درهم و آشفته است
مثل من دیگر نمی بینی خیال‌آوارتر!

گاه چون هموار و صاف و باز باشد راهمان
گاه هم از هر طرف از پیش ناهموارتر

قصه تلخیست این دنیا که گاهی مرگ هم
 می شود شیرین و از این زندگی غمخوارتر

===2===============

 شاید شب همان عاشقی باشد
که معشوقه اش
دست رد به سینه اش زده است
و ستارگان همان اشک هایی
که بر گونه اش جاری اند
و ماه همان لکه ایست
بر دامن قلب سوخته اش
انگار جیرجیرک ها بهتر فهمیده اند
چه به روز شب آمده است؟!

********************************

خودم را از گذشته بیرون کشیدم

مریم باران

من از شرق اندوه می آیم
دورترین نقطه دلتنگی
آنجا که باد مرثیه می خواند
برگ بیقراری
و باران
بهانه ایست برای
گریستن.

شرق اندوه
وفادارترین نقطه امن جهان
برای دلتنگی های آدمیست

===2============

دلتنگی
شعریست بلند
نه وزن دارد
نه قافیه، نه دریف
دلتنگی شعریست سپید
اندوهی دارد طویل
بارانی دارد بی امان
و بغضی دارد ابدی
که هموراه با تو همسفر است

*********************************

خودم را از گذشته بیرون کشیدم

صبا آقا جانی

یک زن که پای سفره ی عقدش سه بار مرد
می خواست عاشقی کند،اما شکست خورد 

یک زن که رسم بندگی اش را بلد نبود
حتی دلیل زندگی اش را بلد نبود

سیلی به روی سرخ ترین مرد زد _ پرید _
برق از سری که جای همه درد می کشید

می خواست با تمامِ خودت زندگی کند
با هر چه خوب و هر چه بدت زندگی کند

می خواست خط به خطّ ِ تو را باورت کند
هی ریخت توی خود، که تو را پُر ترت کند 

پشتِ تمام پنجره ه اش برف می کشید
از تار و پود حنجره ات حرف می کشید .

می خواست پا به‌‌ پای تو در باغ و کوه و دشت
در کوچه کوچه های قدیمی شهر رشت 

شاعر ترینِ شهر شود ، شر به پا کند
باران گرفت، روی سرت چتر وا کند 

اما، زپای خاطره برگشت.....! بگذریم...!!
قسمت نبود تا برسد رشت.... بگذریم!!!

از درد های پوچ به ظاهر گران پُریم
ما سر بدون عشق و محبت نمی بُریم

باید زمان به آینه ها مان امان دهد
تا عشق روی دیگر خود را نشان دهد ...

امشب زنی که پای سکوتش دوباره مرد
آنقدر مرد ماند که آخر شکست خورد....!!

===2================

شبیه بغض، دلم که انتظار طوفان داشت
هوای موج نگاهش به دیده باران داشت

هزاااااار مرتبه دور از لب تو می گفتم
خدا کند که شب دوری تو پایان داشت

کسی که بال نسیمی به گریه اش می داشت_
غمی به وسعت عالم به سینه پنهان داشت

کسی که اوجِ کلامش وصال بود و وصال_
درون سینه دلی ، مبتلای هجران داشت

شب جدایی ما را که گریه خواهد کرد؟
مگر کسی که چو من، خاطری پریشان داشت

شبیه مرغ مهاجر، دلم شکست و گذشت......
کسی که ماندنش اینجا همیشه امکان داشت

*******************************

خودم را از گذشته بیرون کشیدم

مهشیدکاوه

در چشم تو هستم و برایم کافی ست
در بوم نگاه تو فضایم کافی ست

آبی تر از آرامش دریا هستم
گاهی که در این برکه رهایم کافی ست

آغوش تو سرسبزی رؤیای من است
آرامش این حال کُمایم کافی ست

دلتنگم و دلگرمی جانم با توست
یک جمله ی کِی؟ کجا بیایم کافی ست

بستم همه ی پنجره ها را دیگر
من با توام و همین هوایم کافیست

===2=================

از شانه ات پرنده ی رنگ بهار رفت
نشکفته پر کشید و دل از شاخسار رفت

تا تو به خود بیایی و یاد غزل کنی
از هر دوچشم سبز غزالم شکار رفت

گنجشک کوچکی شد و بر شاخه ات نشست
بی آب و دانه پر زد و از چشمه سار رفت

جاری شده ست قافله ی گرم اشک‌هام
غافل شدی و کبک دلم از *کلار رفت

وقتی به لطف عشق پشیمان تر آمدی
دیدی بهار از قفس سرد سار رفت

حالا دلم به رخش سپیدت نمی رود
با تکسوار تازه تری در غبار رفت

دیگر خیال باغچه ها بی تو سبز نیست
از بس نیامدی که از اینجا بهار رفت

*******************************

خودم را از گذشته بیرون کشیدم

رکسانا فریدونی

در عمق فاجعه از یک گناه مختصرم
خدا کند که از این خواب زودتر بپرم

نشسته ام لب بام و امید من به سقوط...
بگو که کم بگذارد زمانه سر به سرم

سکوت کردم اگر! باز در خیالاتم
جنون شعر گرفتم، نترس بی خطرم

شبیه حال نزارم دخیل ها زردند
دمیده باد خزان در دعای بی اثرم

مگر دوباره ببینم بهار را در خواب
اجاق پر ولعم! در تو سوخت خشک و ترم

تویی و چشم سیاهت که بیخ گوش من است
هزار سال سیاه است از تو بی خبرم

کجاست آخر ما؟ جاده ها کش آمده اند!
کلافه ام چِقَدر! از سکوت همسفرم

*******************************

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۴:۵۵ - ۱۴۰۱/۰۶/۱۸
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
کوروش مهرگان
Iran (Islamic Republic of)
۲۲:۲۹ - ۱۴۰۱/۰۶/۱۸
خداقوت و دست مریزاد
farangis haghighi
Iran (Islamic Republic of)
۱۳:۱۷ - ۱۴۰۱/۰۶/۱۹
چه عالی و بااحساس
لذت بردم از خوانش شعرهای متفاوت خانم اقاجانی
و اقایان پارسی کیا و سر آبادانی گرانقدر
متشکرم برای حمایت از شاعران جوان ایران زمین