به گزارش یکتاپرس حتی خنثی کردن یک بمب هم سرشار از لحظات دلهرهآور و آبستن اتفاقات مرگبار است؛ این لحظات را اما زندهیاد «جواد شریفیراد»، معلم و سرتیم خنثیسازی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی، در هزار و ۷۴۲ مأموریت، با از کار انداختن بیش از ۵ هزار بمب، بارها و بارها تجربه کرده است. بخشی از خاطرات او از روزهای بمباران محلههای تهران پیش روی شماست.
در خنثیسازی گیر کردم
باور ندارم کسی از بمب نترسد، مگر اینکه واقعاً نسبت به بمب جهل مطلق داشته باشد. همه فکر میکنند وقتی من میروم مینشینم یک بمب ۵۰۰ کیلویی را خنثی میکنم، اصلاً نمیترسم. در صورتی که من بیشتر از همه میترسم. چون میدانم که اگر منفجر بشود، چه اتفاقی برایم میافتد. این وحشت را دیگران توی ما نمیدیدند، ولی خودمان حس میکردیم. اما چه اتفاقی باعث شد بروم سراغ خنثیسازی؟ تقریباً یک ماه و نیم بعد از انقلاب بود که گنبد شلوغ شد. به نیروی هوایی گفتند شما به عنوان میانجی صلح بروید گنبد.
یک طرف ارتش بود، طرف دیگر خلق ترکمن. قرار شد بچههای نیروی هوایی بروند گنبد، ولی ما دیدیم بچههای نیروی هوایی بلد نیستند با اسلحه کار کنند. حتی بلد نیستند ژ۳ دستشان بگیرند. همین شد که ما قبل از شروع رسمی بسیج، در نیروی هوایی سازمانی درست کردیم به اسم «بسیج». ما ۳نفر در نیروی هوایی بودیم که این بسیج را راه انداختیم؛ سرتیپ «میرزا»، یک نفر دیگر بود که بعدها جزو منافقین شد و گرفتندش، نفهمیدم عاقبتش چه شد. نفر سوم هم من بودم. شروع کردیم به درس دادن. همزمان رفتم و دوره مهماتم را تکمیل کردم. خنثیسازی را هم یاد گرفتم تا این بخش را هم به بچههای دیگر آموزش بدهم که در این مسیر گیر افتادم. ما آموزش را در نیروی هوایی ادامه میدادیم، گاهی هم مأموریت میرفتیم، ولی مأموریتهایمان جدی نبود. مثلاً مسیر تلمبهخانهها را کنترل میکردیم که بمبگذاری نکنند.
از ترس خیس عرق شده بودم
همهچیز آرام بود تا اینکه تابستان سال ۱۳۵۹ رسید و عراق به ایران حمله کرد. عراق همان روز اول (بعدازظهر ۳۱ شهریور) آمد و مهرآباد و چند پایگاه نیروی هوایی ایران را بمباران کرد. آن زمان ۲۱ سالم بود و تهران بودم. اولویت اول ما پایگاه یکم بود. ما روز اول جنگ آماده جنگ نبودیم، ولی تأسیساتمان نصب بود. من آن شب و چند ساعت بعد از بمباران باند فرودگاه مهرآباد، مستقیم با بمبها کار زیادی نکردم. نزدیک صبح به بچهها اضافه شدم؛ یعنی روز اول مهر. روز اول مهر، ما توی فرودگاه مهرآباد مشغول کار بودیم که میدیدیم هواپیماهای عملیات ۱۴۰ فروندی که از پایگاههای مختلف نیروی هوایی بلند شده بودند و رفته بودند توی عراق، کارشان را کرده بودند و داشتند برمیگشتند و مینشستند توی مهرآباد. خاطرم هست موقع برگشت، زیر یکی از هواپیماها بمب گیر کرده بود. بچهها آن بمب را هم از هواپیما جدا کردند. خنثی کردن بمب آسان نبود، هیچوقت آسان نبود و نیست. ولی گذر زمان کاری با آدم میکند که راحت میگوید خنثی کردم. شما یک بمب را خنثی میکنی، میروی سراغ بمب بعدی، تمام که میشود، میروی سراغ بعدی، همینطور تا آخر. ما هرچه آموزش دیده بودیم، براساس بمبهای آمریکایی بود. اصلاً بمبهای روسی ندیده بودیم. حالا باید این بمبهای روسی را خنثی میکردیم. یادم هست با اینکه اول مهر، پایگاه یکم بهشدت سرد بود، ولی من خودم از ترس خیس عرق شده بودم. در واقع جنگ برای ما از آنجا شروع شد. از آن به بعد تهران بمباران نشد تا یک مدت طولانی.
برو این قلاب رو ببند به بمب
عراق شبهای احیای ماه رمضان هم تهران را بمباران کرد. یکی از بمبها خورد توی خیابان «فرهنگ»، پایین میدان «منیریه». توی آن بمباران هواپیمای عراقی دوتا بمب زده بود؛ بمبی که توی خیابان فرهنگ خورده بود، عمل نکرده بود و رفته بود توی خانه یک پیرمرد و پیرزن. من و یکی از بچهها رفتیم بالای سر بمب. دیدیم بمب رفته توی چاه توالت خانه. بمب حداقل ۸ متر پایین رفته بود. با توجه به مصالح ساختمانی که جلویش بود، دو طبقه را له کرده بود و ریخته بود پایین.
باید اطراف چاه را میکندیم. ولی خیلی کار سختی بود. یک افغانی پیدا کردیم، گفتیم دههزار تومان به تو میدهیم برو این قلاب را به آن ببند. گفت:نمیروم. بهناچار خودمان دست به کار شدیم.
وقتی بمب را درآوردیم من آنقدر توی چاه توالت مانده بودم که بوی فاضلاب برای شامهام عادی شده بود. وقتی آمدم بیرون، همه از دور و برم درمیرفتند. کسی مرا سوار ماشین نمیکرد.