شنبه‌ها آسایشگاه کهریزک بوی خانه می‌دهد | یکتاپرس
گروهی هستند که شنبه‌ها هر کاری دستشان باشد، برای خدمت‌رسانی به مددجویان آسایشگاه کهریزک زمین می‌گذارند.
کد خبر: ۱۰۲۳۴۸
۰۶:۲۰ - ۱۸ مهر ۱۴۰۱

شنبه‌ها آسایشگاه کهریزک بوی خانه می‌دهد

به گزارش یکتاپرس ساکنان سالن نارون‌ آسایشگاه کهریزک سال‌هاست که دلبسته محبت‌های خانم طالبی و دوستانش شده‌اند. دلتنگی‌های غروب‌ جمعه را به شوق دیدار دوباره فرزندانی که هم‌خونشان نیستند، اما مادر صدایشان می‌زنند به شب می‌رسانند. صبح‌های شنبه برای آنها رنگ دیگری دارد؛ بوی محبت می‌دهد، بوی قدیم، بوی خانه و ‌زندگی خودشان را... . انگار نه انگار که ساعت ۷صبح است. به مشقت بیدار شدن صبح زود روزهای شنبه اعتقادی ندارند و پر از شور از گوشه و کنار شهر خودشان را به اینجا رسانده‌اند. هم افراد شاغل بین‌شان هست و هم بدون شغل و خانه‌دار. برای آنها توفیری نمی‌کند، شنبه‌ها هرکاری دستشان باشد برای خدمت‌رسانی به مددجویان آسایشگاه کهریزک زمین می‌گذارند.

مراسم املت‌پزون در آسایشگاه کهریزک
اتوبوس زردرنگ وسط حیاط آسایشگاه مقابل سالن نارون که محل استقرار سالمندان است، توقف می‌کند. از خانم‌های جوان گرفته تا پا به‌ سن‌گذاشته سرحال و قبراق درحالی‌که کیسه‌های دارو، شوینده و اقلام بهداشتی در دست دارند یکی‌یکی از پله‌های اتوبوس پایین می‌آیند.

برخی هم با خودروهای شخصی آمده‌ و کم‌کم به جمع ملحق می‌شوند. گروه توزیع تغذیه زودتر رسیده‌ و دست به‌کار شده‌اند تا قبل از رسیدن تیمی که به امور نظافت مددجویان می‌پردازند، صبحانه را آماده کنند. به محض باز شدن در شیشه‌ای هوشمند سالن نارون، عطر نان سنگک تازه و گوجه حرارت‌دیده به مشام می‌رسد. مریم، دختر جوانی است که قاشق به دست، فضاهایی خالی بین گوجه‌های رنده‌شده در حال طبخ باز می‌کند تا کناری‌اش تخم‌مرغ‌ها را فوری در همانجا بشکند: «هیچ خوراکی رو به اندازه املت دوست ندارن و هیچ‌چی مثل املت خوشحالشون نمی‌کنه! ۹سال بیشتر نداشتم که مامان خودم سکته کرد و زمینگیر شد، از همون‌وقت تا حالا هرکاری از دستم براومده برای مامانم انجام دادم که فقط کنارم باشه و من هر صبح لبخندش رو ببینم. هرلحظه خدا رو برای حضورش در کنارم شکر می‌کنم. یه بار چند ماه پیش خیلی اتفاقی همراه این گروه شدم و از وقتی طعم شیرین خدمت به مامانای اینجا رو چشیدم، دیگه هر شنبه با گروه خانم طالبی همراه می‌شم. شاغلم، اما هر هفته، صبح شنبه‌، مرخصی می‌گیرم و به عشق مامانایی که خودشون توان غذا خوردن ندارن، میام کهریزک تا بهشون صبحانه بدم.»

لقمه‌هایی از جنس عشق
در یک چشم بر هم زدن گروه ۴نفره تغذیه همه خوراکی‌ها را آماده کرده و روی میز چرخدار می‌چینند. دستکش‌های نایلونی را به‌دست کرده‌اند و پرجنب‌وجوش وارد نخستین اتاق بخش می‌شوند:‌ «سلام مامان، پاشو که برات املت آوردم.» مریم هم عاطفی است و هم بذله‌گو. به محض اینکه سالمندان چشمشان او می‌افتد، ناخودآگاه می‌خندند. خانم‌تاج انگار از شنبه پیش تا حالا حسابی دلتنگ بچه‌ها شده، دستانش را روی مریم باز می‌کند و مریم فوری خودش را غرق آغوش مادرانه او می‌کند.

بی‌وقفه قربان‌صدقه خانم‌تاج می‌رود و او هم طوری که چشمانش را از معرض دید پنهان کرده، در آغوش کسی که دختر خودش حسابش می‌کند، اشک می‌ریزد. برای یکایک مادران لقمه‌های نقلی املت می‌گیرند و با احتیاط ۲حبه انگور در دهانشان می‌گذارند. همزمان با تیم صبحانه، گروه نظافت هم دست به کارند تا در انتهای سالن وسایل استحمام را برای مددجویان آماده کنند. صدای خفیف مادری که با زانوهای بغل‌کرده می‌خواند: «مجنون نبودم! مجنونم کردی! از شهر خودم، ویرونم کردی!» در سالن پیچیده است. نیکوکاران به نوبت و اتاق‌به‌اتاق، سالمندان وابسته به تخت را با برانکارد بیرون می‌آورند. حدود ۱۰تخت در راهرو ردیف شده‌اند و بیش از ۵۰نفر امور نظافت تخت‌نشینان را برعهده گرفته‌اند.

اعظم طالبی، بانوی ۶۷ساله در رأس و سرگروه آنهاست. هر کدام از مددجویان تا خانم طالبی را می‌بینند محبت و قربان‌صدقه است که نثارش می‌کنند. حتی یکی از سالمندان بخش‌های دیگر، از پشت پنجره حیاط برایش دست تکان می‌دهد: «عشق منی!»

رفاقت ۲۰ ساله
طالبی ۲۰ سال است که شنبه‌هایش در کهریزک سپری می‌شود. ساکنان اینجا به‌خوبی او را می‌شناسند، اما خودش در قید و بند شناخته شدن بین مردم عادی نیست. هر هفته از ظهر جمعه در تکاپوست تا همه‌چیز را برای قرار فردا مهیا کند. اسامی نیکوکاران حاضر را چندبار بازنویسی می‌کند، فهرست دارو و وسایل بهداشتی مورد نیاز را جمع و ساعت حرکت را به اعضای گروه اعلام می‌کند.

قبل از طلوع آفتاب از خانه‌اش در محله اقدسیه بیرون می‌زند و با اتوبوس تا این سر شهر می‌آید: «۲۰سال است که دیگر غروب جمعه برایم دلگیر نیست و شب‌های شنبه خواب ندارم. داستان رفاقت من و آسایشگاه خیلی قدیمی است. ۳۲سال پیش ساکن محله تهرانپارس بودم و آن‌ روزها عادت داشتم همیشه در جلسات تفسیر قرآن که در محله‌مان برگزار می‌شد، شرکت کنم. یک‌بار که خودم توفیق داشتم برگزارکننده این مراسم در منزلم باشم، استادمان گفت: تعدادی از بسته‌های میوه را که آماده کردی، بگذار ببریم آسایشگاه خیریه کهریزک پخش کنیم.

آن روز برای پخش میوه همراهش شدم و در همان حضور چندساعته با داستان زندگی پسری جوان آشنا شدم که بدجور منقلبم کرد. پسر دانشجویی که حین استفاده از آسانسور دانشگاه به‌دلیل نقص فنی آسانسور سقوط کرده و قطع نخاع شده بود. آن روز فهمیدم آرزوی آن پسر داشتن یک دوربین عکاسی است. به محض رسیدن به خانه تمام هم و غمم شد خریدن دوربین برای او؛ با همراهی همسرم این کار را انجام دادم. خودم ۴تا بچه قد و نیم‌قد داشتم و برایم مقدور نبود در اینجا حضور فعال داشته باشم. پس شروع کردم به حمایت دورادور از مددجویان. از ۲۰سال پیش وقتی بچه‌ها از آب و گل درآمدند، دیگر تصمیم گرفتم به نیکوکار فعال تبدیل شوم و شنبه‌ها را به خدمت‌رسانی در کهریزک اختصاص بدهم.»

ولخرجی را کنار گذاشتم
مثل خیلی از آدم‌ها او هم بعد از نخستین حضور فعال در تیم نظافت مددجویان آسایشگاه به محض ترک اینجا تا چند روز حس و حال غریبی داشت: «مدام گریه می‌کردم؛ هم دلگیر بودم از شرایط این افراد و هم ذوق‌زده از فرصتی که خدا در مسیر زندگی‌ام قرار داده است. اطرافیانم می‌ترسیدند با حضور زیاد در اینجا افسرده شوم، اما به‌نظر من این مسیری نبود که آدم را افسرده کند. خدمت در اینجا برایم حسی فراتر از حس مادرانه حین بزرگ کردن ۴بچه را داشت. هرکاری فکرش را کنید برای ساکنان اینجا کردم؛ از ناخن گرفتن تا لباس عوض کردن و کمک به استحمام‌شان. در گذر زمان نه‌تنها حس دست‌ کشیدن از این کار سراغم نیامد، بلکه بیشتر شیفته اینجا و ساکنانش شدم و از سال۸۸ به من عنوان سرگروهی دادند.»

برای گفتن از سختی‌ها مدام طفره می‌رود: «نمی‌توانم حرفی از مشقت و سختی بزنم. از جوان ۲۰ساله تا خانم ۷۰ساله عضو گروه ما هستند که برخی مثل خودم مشکل زانودرد، درد کمر و گردن دارند، اما حین کار هیچ دردی سراغمان نمی‌آید. از وقتی به اینجا می‌آییم تا لحظه‌ای که به خانه برگردیم فقط در کنار هم شادی می‌کنیم. خوب یادم هست آن زمان که به زیارت خانه خدا رفته بودم هم حال و هوایم همین شکلی بود؛ نه غصه بیماری را می‌خوردم، نه خانه زندگی و بچه‌ها را. در لحظه حال بودم.»

آرامشی که در ظاهرش است، منش نیک و مهر و محبت‌های بی‌دریغی که به تک‌تک مادران سالخورده می‌بخشد، حاصل سال‌ها زندگی در سایه نیکوکاری است. اما طی این سال‌ها تغییراتی هم در سبک زندگی‌اش حاصل شده که شاید در ظاهر قابل تشخیص نباشد:‌ «در خانواده‌ای نسبتا مرفه بودم و عادت داشتم هرسال دکوراسیون خانه را عوض کنم. تنوع رنگ میز مهمانی‌هایمان زیاد بود، اما با حضور در چنین گروهی آن حس را کامل از دست دادم و حالا ترجیح می‌دهم خیلی خرج و مخارج را مدیریت کنم تا بتوانم بیشتر از مددجویان کهریزک حمایت کنم. بارها هم دیالوگ‌هایی از این قبیل که آسایشگاه خیلی پولدار است، چرا برای آنجا کار می‌کنی و ... به گوشم می‌خورد که در جوابشان می‌گویم: شما آسایشگاه را فقط از دور می‌بینید، اگر یک روز بیایید در راهرو راه بروید وضعیت این بیماران و پرسنل را ببینید و هزینه و دخل و خرج را محاسبه کنید، متوجه می‌شوید که مددجویان چقدر به کمک ما احتیاج دارند.»

دکترای روانشناسی در بخش نظافت
همه‌جور آدم با هر جایگاه اجتماعی و تیپ و ظاهری در جمع نیکوکاران حضور دارند؛ از دکتر روانشناس، آرایشگر کارکشته، جوان ۲۰ساله از فرنگ برگشته گرفته تا کسی که خودش سال‌ها با بیماری و مشکلات مختلف دست و پنجه نرم کرده است. اینجا همه در یک جایگاه هستند و هرکاری از دستشان بربیاید برای مددجویان انجام می‌دهند.

بهاره، دکترای روانشناسی دارد و استاد دانشگاه است. او آستین‌های روپوش اتوکشیده‌ و مرتبش را بالا زده و در حال انتقال سالمندان به حمام است. نخستین‌ بار سال ۸۴ و در دوران دانشجویی همراه این گروه بود و از آن پس دیگر دلبسته این کار شد: «برایم فرقی نمی‌کند؛ هرجا که نیاز باشد، بخش شست‌وشو، انتقال، تغذیه و ... کار می‌کنم؛ حتی اگر نیاز باشد مشتاقم در بخش روان‌درمانی هم خدمات بدهم. حافظه تصویری ما خیلی قوی‌تر از حافظه کلامی ماست؛ وقتی می‌بینی بیشتر درک می‌کنی. شاید اگر هزار بار هم کسی به من می‌گفت که قدر توانایی‌ام در غذا خوردن را بدانم متوجه نمی‌شدم، اما دیدن کسانی که آرزویشان داشتن این توانایی است و کمک به این افراد، حواسم را بیشتر به لحظه حال و قدردانی از هرچه دارم معطوف می‌کند.»

مادران کهریزک جای خالی مادرم را پر می‌کنند
نغمه، یکی دیگر از نیکوکاران است. عضو ۴۹ساله قدیمی و باسابقه گروه که ۲ماه پیش مادرش را از دست داده و یک هفته از فوت پدرش می‌گذرد. سرتاپا مشکی‌پوش است، اما حین کار لبخند از صورتش محو نمی‌شود: «سرزدن به مددجویان کهریزک عادت همیشگی پدر و مادرم بود و من هم به لطف آنها در این مسیر قرار گرفتم. ۲۷ساله بودم و غرق در مشکلاتی که فکر می‌کردم لاینحل‌ترین مشکلات جهان هستند. دچار ضعف سیستم‌عصبی و افسردگی شدید شده بودم. یک روز به پیشنهاد مامانم برای توزیع میوه در اینجا همراهشان بودم که متوجه حضور چنین گروهی شدم.

از آن وقت مدام با آسایشگاه تماس می‌گرفتم که بتوانم عضو گروه نیکوکاران شوم، اما آن زمان مثل حالا نبود که بتوانی با سن کم به‌عنوان نیروی افتخاری به‌راحتی در اینجا کار کنی. بالاخره بعد از کلی پیگیری به‌عنوان کوچک‌ترین عضو مرا پذیرفتند. روزهای اول به‌دلیل شرایط نامساعد خودم مدام گریه می‌کردم، اما کم‌کم با درک این موضوع که من برای برخی افراد مفید هستم، حال و هوایم به کل عوض شد و حتی سلامتی‌ام را به‌دست آوردم و صبورتر شدم. من ۲۰ساله که همه سالمندان کهریزک را مثل مامان و بابای خودم می‌دونم و حالا هم که پدر و مادرم کنارم نیستن بیشتر به دیدنشون احتیاج دارم.»

برچسب ها: آسایشگاه

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: