آه، چندی‌ست شعرهایم را جز برای خودم نمی‌خوانم | یکتاپرس
گذری بر شهر غزل/ صفحه شعر یکتاپرس
با غزل هایی از: استاد شهریار/ هوشنگ ابتهاج/ حسین منزوی/ محمدعلی بهمنی/ مشفق کاشانی و قیصر امین پور
کد خبر: ۱۰۴۷۸۴
۱۲:۱۵ - ۱۰ آبان ۱۴۰۱

آه، چندی‌ست شعرهایم

***************************************************************************

صفحه شعر

شهریار

گاهی گر از ملال محبت برانمت
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت

چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
پیک شفاعتی است که از پی دوانمت

سرو بلند من که به دادم نمی رسی
دستم اگر رسد به خدا می رسانمت

پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تنی نیستی که جان دهم و وارهانمت

دست نوازشی به سر و گوش من بکش
سازی شدم که شور و نوایی بخوانمت

چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزال چشم سیه می چرانمت

لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانم

-------------2---------------

ای آفتاب هاله ای از روی ماه تو
مه برلب افق لبه ای از کلاه تو

لرزنده چون کواکب گاه سپیده دم
شمع شبی سیاهم و چشمم به راه تو

کی میرسی به پرچم خونین چون شفق
خورشید و مه سری به سنان سپاه تو

ای دل فریب جادوی مهتاب شب مخور
زلفش کشیده نقشه روز سیاه تو

شاها به خاکپای تو گل ها شکفته اند
ما هم یکی شکسته و مسکین گیاه تو

من روی دل به کعبه کوی تو داشتم
کآمد ندای غیب که این است راه تو

یک نوک پا به چادر چوپانیم بیا
کز دستچین لاله کنم تکیه گاه تو

آئینه سازمت همه چشمه سارها
وز چشم آهوان بنوازم نگاه تو

بعد از نوای خواجه شیراز شهریار
دل بسته ام به ناله سیم سه گاه تو

***********************************

صفحه شعر

هوشنگ ابتهاج

نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد
زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد

چه خواهش ها درین خاموشیِ گویاست نشنیدی؟
تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد

بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم
زبانبازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد

چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا
که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد

الا ای آتشین پیکر! برآی از خاک و خاکستر
خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد

-----------------2------------------

درین سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی‌زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی‌کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی‌زند

نشسته‌ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند

گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند

دل خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود
که خنجر غمت از این خراب‌تر نمی‌زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زن

*****************************

صفحه شعر

حسین منزوی

همواره عشق بی خبر از راه می‌رسد
چونان مسافری که به ناگاه می‌رسد

وا می‌نهم به اشک و به مژگان تدارکش
چون وقت آب و جاروی اين راه می‌رسد

اينت زهی شکوه که نزدت سلام من
با موکب نسيم سحرگاه می‌رسد

با ديگران نمی‌نهدت دل به دامنت
چونان‌که دست خواهش کوتاه می‌رسد

ميلی کمين گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوی تو کی به کمينگاه می‌رسد!

هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شهر
وقتی که سيب نقره ای ماه می‌رسد

شاعر! دلت به راه بياويز و از غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می‌رسد

----------------2-----------------
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود

گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود

***************************************

صفحه شعر

محمدعلی بهمنی

رنگ سال گذشته را دارد همه‌ی لحظه‌های امسالم
سیصد و شصت و پنج حسرت را همچنان می‌کشم به دنبالم

قهوه‌ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی‌گنجم
دیده‌ام در جهان نما چشمی که به تکرار می‌کشد فالم

یک نفر از غبار می‌آید مژده‌ی تازه‌ی تو تکراری است
یک نفر از غبار آمد و زد زخم‌های همیشه بر بالم

باز در جمع تازه‌ی اضداد حال و روزی نگفتنی دارم
هم نمی‌دانم از چه می‌خندم، هم نمی‌دانم از چه می‌نالم

راستی در هوای شرجی هم دیدن دوستان تماشایی‌ست
به غریبی قسم نمی‌دانم چه بگویم جز این‌که خوشحالم

دوستانی عمیق آمده‌اند چهره‌هایی که غرق‌شان شده‌ام
میوه‌های رسیده‌ای که هنوز من به باغ کمال‌شان کالم

آه ... چندی‌ست شعرهایم را جز برای خودم نمی‌خوانم
شاید از بس صدایشان زده‌ام دوست دارند دوستان؛ لالم

--------------------2-------------------------

اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم

کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ میشود ، آری

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام هایم را

هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را

اشاره ای کنم : انگار کوه کن بودم

من آن زلال پرست ام در آب گندِ زمان

که فکر صافی یِ آبی چنین لجن بودم

غریب بودم و گشتم غریب تر اما:

دلم خوش است که در غربت وطن بودم

***********************************

صفحه شعر

مشفق کاشانی

گر چون حباب آه ، قراری نیافتم 
در موج‌خیز اشک ، کناری نیافتم

در گردباد معرکه ی مرگ و زندگی 
بنشست تا غبار ، سواری نیافتم

جز نقش لحظه‌های شفق‌گونِ تاب‌سوز 
در لوح سینه، روزشماری، نیافتم

این باغ کاغذین گُلِ آلوده‌رنگ را 
دیدم هزار بار و ، بهاری نیافتم

از لاله‌های سوخته، کز خاک بر دمید 
شب سوزتر چراغ مزاری ، نیافتم

در جویبار صاعقه، جاری شدم چو برق 
توفان‌نهیب ، شورِ شراری ، نیافتم

تا مردمان دیده، بشویم به آب عشق 
در آستان دوست ، غباری نیافتم

زین غم که خار حادثه شد خانه‌زاد گل 
بی جوش خون ، گلوی هزاری نیافتم

جز لطف حق که سایه فکنده‌ست بر سرم 
در این کویر سوخته ، یاری نیافتم

ای دل مگر به اوج رسانم سر تو را 
بر قامت بلند تو ، داری نیافتم

(مشفق) به جز غزال غزل‌های مشک‌بیز 
خوش‌تر به دشت شعر ، شکاری نیافتم

-------------------2---------------------

سحرگاهان که مشعل در شبستان سحر گیرد
عقاب آسمان پرواز زرین بال ، پر گیرد

برآرد سر عروس آفتاب از حجله ی خاور
عجوز شب ، رهی در چاهسار باختر گیرد

درفش قله ی تابندگی در اهتزاز آید
ترنج آسمانی گنبدِ نه تو به زر گیرد

نسیم بامدادی سینه خیز از پای ننشیند
مگر از بلبل و گل، سهره و سنبل خبر گیرد

به تلخی گر چه سوسن باخت لطف ده زبانی را
چه غم، تا مرغ حق با یک زبان، نی در شکر گیرد

به شاخ سرو قمری سرخوش از مستی سخن گوید
تذرو از ساحل دریا غزل‌خوانی ز سر گیرد

پی رامشگری در بزم بستان «باربد» خیزد
«نکیسا» تا نوای زیر و بم از پرده بر گیرد

زمین گسترد فرش از سبزه و گل چون نگارستان
زمان از خامه ی رنگین کمان نقشی دگر گیرد

درخت پر شکوفه از جوانه بارور گردد
و از باران رحمت نحله‌های تازه‌تر گیرد

*********************************

صفحه شعر

قیصر امین پور

سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟
خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟

نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟

طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟

طالع تیره ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟

من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟

گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟

آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا

--------------2----------------------

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم

ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

چو گلدان خالی، لب پنجره

پُر از خاطرات ترک خورده‌ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم

اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم

اگر دل دلیل است، آورده‌ایم

اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم

اگر دشنه دشمنان، گردنیم!

اگر خنجر دوستان، گرده‌ایم!

گواهی بخواهید، اینک گواه:

همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم!

دلی سربلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده‌ایم

*************************************

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ارام
France
۰۹:۱۶ - ۱۴۰۱/۰۸/۱۲
دست مريزاد انتخاب تون عالى واشعار عالى تر