***************************************************
حسین منزوی
آسمان ابري ست از آفاق چشمانم بپرس
ابر، باراني ست از اشك چو بارانم بپرس
تخته ي دل در كف امواج غم خواهد شكست
نكته را از سينه ي سرشار توفانم بپرس
در همه لوح ضميرم هيچ نقشي جز تو نيست
آنچه را مي گويم از آيينه ي جانم بپرس
آتش عشقت به خاكستر بدل كرد آخرم
گر نداري باور از دنياي ويرانم بپرس
پرده در پرده همه خنياگر عشق توام
شور و شوقم را از آوازي كه مي خوانم بپرس
در تب عشق تو مي سوزد چراغ هستي ام
سوزشم را اينك از اشعار سوزانم بپرس
جز خيالت هيچ شمعي در شبستانم نسوخت
باري از شعر ار نپرسي از شبستانم بپرس
_____________2___________________
بیتو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو
ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تو
من همه تو، تو همه من، او همه تو، ما همه تو
هرکه و هرکس همه تو، ای همه تو، آن همه تو
من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من
تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو
ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم
رمز نیستان همه تو، راز نیستان همه تو
شور تو آواز تویی، بلخ تو، شیراز تویی
جاذبهی شعر تو و جوهر عرفان همه تو
همتی ای دوست که این دانه ز خود سر بکشد
ای همه خورشید تو و خاک تو، باران همه تو
_______________3________________
به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمههای صدایت
نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسههایت
تو را ز جرگهی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیدهام و دل نهادهام به صفایت
تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمیکنم اگر ای دوست، سهل و زود، رهایت
گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دستهای عقدهگشایت؟
به کبر شعر مَبینم که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت
«دلم گرفته برایت» زبان سادهی عشق است
سلیس و ساده بگویم: «دلم گرفته برایت
************************
کریم رجب زاده
«من زنده ام، به عشق تو ای یار، بعدِ مرگ
فرصت شمار، فرصتِ دیدار، بعدِ مرگ
گاهی بیا به دیدن من یا اگر نشد،
یاد مرا به خاطره بسپار، بعدِ مرگ
گاهی که نه، همیشه مرا خوار می کنی
اما عزیز می شوم ای یار، بعدِ مرگ
کاری مکن که زخم دلم بیشتر شود
شرمنده می شوی تو از این کار، بعدِ مرگ
روزی به جای سنگ، گُلم هدیه می دهی
واحسرتا زحرمت بسیار، بعدِ مرگ
با یاد من که مُرده عشق تو بوده ام،
سرمی زنی به سنگ و به دیوار، بعدِ مرگ
این روح خسته را که زدست تو خسته است،
دیگر به گریه نیز میازار، بعدِ مرگ»
_______________2______________
چقدر فاصله ها را نرفته پیمودم
همیشه، آه همیشه، کنار خود بودم
بهانه بود رسیدن به ناکجا اما
برای این نرسیدن چقدر فرسودم
کدام جاده مرا می برد نمی دانم
که هیچ گاه به دریا نمی رسد رودم
بزن به تار دل من ببین چه می بینی
ترانه های غریبانه ای ست در پودم
به آه و دم نتوان تکیه داد می دانم
یکی ست صبح درود و غروب بدرودم
__________3________________
کسی که بود و نبود تو بود ، من بودم
برای روح پری واره ی تو تن بودم
غریب آمده بودی اگر چه یادت نیست
کسی نبود ببیند ، من ات وطن بودم
نیامدی و نیامد نسیمی از کویت
چقدر منتظر بوی پیرهن بودم
هزار بار جدا از تو مرگ را دیدم
هزار مرتبه انگار در کفن بودم
قسم به خون اناری که مانده از فرهاد
تبارنامه ی خونین کوه کن بودم
************************
محمد سلمانی
عشق پرواز بلنديست مرا پر بدهيد
به من انديشة از مرز فراتر بدهيد
من به دنبال دل گمشدهاي ميگردم
يك پريدن به من از بال كبوتر بدهيد
تا درختان جوان، راه مرا سد نكنند
برگ سبزي به من از فصل صنوبر بدهيد
يادتان باشد اگر كار به تقسيم كشيد
باغ جولان مرا بيدر و پيكر بدهيد
آتش از سينة آن سرو جوان برداريد
شعلهاش را به درختان تناور بدهيد
تا كه يك نسل به يك اصل خيانت نكند
به گلو فرصت فرياد ابوذر بدهيد
عشق اگر خواست، نصيحت به شما، گوش كنيد
تن برازندة او نيست، به او سر بدهيد
دفتر شعر جنونبار مرا پاره كنيد
يا به يك شاعر ديوانة ديگر بدهيد
________________2_________________
ببین در سطر سطر صفحه ی فالی که می بینم
تــو هـــم پایان تلخـــی داری ای آغــــاز شیرینـم
ببین در فال "حافظ" خواجه با اندوه می گوید:
کـــه مـن هـم انتهـــای راه را تاریک می بینم
تو حالا هرچه می خواهی بگو حتی خرافاتی
برای من کـــه تآثیری ندارد ، هر چــه ام اینـم
چنان دشوار می دانم شب کوچ نگاهت را
کـــه از آغـــاز ، پایان ِ تــو را در حال تمرینم
نه! تـو آئینه ای در دست مردان توانگر باش
که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم
در آن سو سودِ سرشارو دراین سو حافظ و سعدی
تــــو سودای شیرینت، من و یاران دیرینـم
بــرو بگـذار شاعــر را بـه حال خویشتن ماند
چه فرقی می کند بعد از تو شادم یا که غمگینم
پس از تو حرفهایت را بگوش سنگ خواهم گفت
تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبر چینم
___________________3_______________
بی تو بودن را تمام شهر با من گریه کرد
دوست با من هم صدا نالید دشمن گریه کرد
جایجای بی تو بودن را در آن تنگ غروب
آسمانی ابر با بغض سترون گریه کرد
با هزاران آرزو یک مرد - مردی پر غرور -
مثل یک آلاله در فصل شکفتن گریه کرد
این خبر وقتی که در دنیای گلها پخش شد
نسترن در گوشهای افسرد، لادن گریه کرد
وسعت تنهاییام را در شبستان غزل
شاعری با فاعلاتن فاعلاتن گریه کرد
گریه یعنی انفجار بغض یعنی درد عشق
بارها این درد را در چاه بیژن گریه کرد
یک زمان حتی تو هم در مرگ من خواهی گریست
مثل سهرابی که در سوگش تهمتن گریه کرد
**************************
حسین جنت مکان
پشت پرچینت اگر بزم، اگر مهمانی ست
پشت پرچین من این سو همه اش ویرانی ست
انفرادی شده سلول به سلول تنم
خود من در خود من در خود من زندانی ست
دست های تو کجایند که آزاد شوم؟
هیچ جایی به جز آغوش تو دیگر جا نیست
ابرها طرحی از اندام تو را می سازند
که چنین آب و هوای غزلم بارانی ست
شعر آنی ست که دور لب تو می گردد
شاعری لذت خوبی ست که در لب خوانی ست
دوستت دارم اگر عشق به آن سختی هاست
دوستم داشته باش عشق به این آسانی ست
______________2____________________
باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد
آویخته از گردن من شاه کلیدی
این کاخ کهن بی که دری داشته باشد
سردرگمیام داد گره در گره اندوه
خوشبخت کلافی که سری داشته باشد
*************************
زنده یاد: نجمه زارع
قلبت که میزند... سر من درد میکند
این روزها سراسر من درد میکند
قلبت که... نیمه چپ من تیر میکشد
تب کرده نیمه دیگر من درد میکند
تحریک میکند عصب چشمهام را
چشمی که در برابر من درد میکند
شاید تو وصله تن من نیستی، چقدر
جای تو روی پیکر من درد میکند!
هی سعی میکنم که تو را کیمیا کنم
هی دستهای مسگر من درد میکند
...دیر است... پس چرا متولد نمیشوی؟!
شعر تو روی دفتر من درد میکند
_____________2__________________
من نیستم مانند تو، مثل خودم هم نیستم
تو زخمی صدها غمی، من زخمی غم نیستم
با یادگاری از تبر، از سمت جنگل آمدی
گفتم چه آمد بر سرت، گفتی که محرم نیستم
مجذوب پروازم ولی، دستم به جایی بند نیست
حالا قضاوت کن خودت، من بی گناهم! نیستم
با یک تلنگر می شود، از هم فروپاشی مرا
نگذار سر بر شانه ام، آنقدر محکم نیستم
خواندی غزلهای مرا، گفتی که خیلی عاشقم
اما نمی دانم خودم، هم عاشقم هم نیستم
*************************
سید مهدی نژاد هاشمی
برای: امیرالمونین علی(ع)
تا صبح رفتی و همه شب را قدم زدی
آتش گرفت صبح و تو از عشق دم زدی
با یک نگاه ساده به پشت سر ِ خودت ...
قامت نبسته عرش خدا را به هم زدی
در جا نماز سبز عبادت چه دیده ای ...!
بر تار و پود دل تب و تاب عدم زدی ...؟
دنیا نیاز بود و هواخواه ِ ماندنت
بی التفات بودی و در را به هم زدی
درخاک و خون نشستی و با فرق نیمه باز
پلکی برای آتش جانها به هم زدی
دنیا بدون تو قفسی تنگ می شود
رنگ غروب بر دل هر صبح دم زدی
تا کور سوی تازه ی تقدیر بشکفد ...
با خون سرخ خویش افق را قلم زدی ...
____________2_______________
از دست تو امشب شده فکرم متلاشی
آرام نگیرم ، مگر از من شده باشی
چشمان تو معمار غزلهای بدیل است
بدنیست مرا جنس نگاهت بتراشی
جنجال به پا کرده ای و متن خبر ها....
محتاج نباشند از این پس به حواشی ....
نفرین نکن از دور مرا جان عزیزت ...
درد است نمک بر جگر پاره بپاشی
یک نیمه پر از دردم و یک نیمه پر از غم....
سخت است تو هم روح و تنم را بخراشی
مجموعه ای از درد و غم و رنج و عذابم ...
مجموعه ای از اینکه تو باشی و نباشی
*************************
انتهای پیام/