معرفی کتاب/ رضوان ابوترابی
بی تردید کتاب «چهار عاشقانه» مجموع چهار کتابِ «هوا را از من بگیر خندهات را نه» سروده پابلو نرودا، «تو را دوست دارم چون نان و نمک» سروده ناظم حکمت،«در بندر آبی چشمانت» سروده نزار قبانی و «خاطرهای در درونم است» سروده آنا آخماتوا، در قالب یک کتاب با ترجمه احمدپوری نویسنده و مترجم مطرح کشور می تواند یکی از منابع ماندگار حوزه ترجمه شعرهای خارجی به زبان فارسی باشد.
احمد پوری سال هاست که علاوه بر تدریس زبان انگلیسی، به ترجمه کتاب های ادبی، به ویژه شعر، نیز مشغول است. و علاوه بر همه این ها نویسنده رمان نیز هست. پوری از ۱۶ سالگی داستان می نوشت. اولین داستان های کوتاه او بین سال های ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۵ در مجله های فردوسی و نگین به چاپ رسید.
در سال ۱۳۸۶ اولین رمان اش با نام «دو قدم این ور خط» منتشر شد که در حال حاضر به چاپ نهم رسیده است. رمان دوم او نیز با عنوان «پشت درخت توت» به تازگی منتشر شده است
در میان کتابهایی که احمد پوری ترجمه کرده، دو کتاب از سیلوراستاین هم به چشم میخورد. «پاککن جادویی» و «گزیده شعرهای شل سیلوراستاین». وی درباره این شاعر گفته است: «شل سیلوراستاین شاعر، نویسنده، کاریکاتوریست، آهنگساز و خواننده. سیلور استاین از مصاحبه کردن گریزان است. مصاحبه نمیکند، یا آنقدر در آنها شوخی میکند که گفتوگو را از شکل میاندازد. مثلاً وقتی در یکی از گفتوگوهایش از او پرسیدند که چرا موهایش را از ته میزند، اما ریش بلندی دارد، جواب داد: «من ریش ندارم. این بازی نور است!»
احمد پوری می گوید: خیلی زودتر از بچه های همسن خود به کتاب خوانی پرداختم اما تا خواستم از او بیشتر یاد بگیرم و پا به پایش بروم مرا که ده سالم بود با مادرم و پنج بچه دیگر گذاشت و به خواب ابدی رفت . باقی راه را باید خود در این برهوت می رستم بی دست هیچ پالیزبان. روزگار کودکی و نوجوانی به بازی و کار و درس خواندن و کتابخواری گذشت. پرویز قاضی سعید و ارونقی کرمانی امیر عشیری و ر.اعتمادی و حسینقلی مستعان و چند تن دیگر رویاهای مرا تا ۱۴ سالگی ساختند و بعد جای خود را به هدایت و چوبک و خسرو شاهانی و باز دوسه نویسنده دیگر دادند و بعد در آستانه ۱۸ سالگی ساعدی بود و شاملو جلال آل احمد و دیگران جایگاهی استوار در ذهن جویای هنرم اشغال کردند.
نوشتن را از یازده دوازده سالگی آغاز کردم و با الهام از داستانهای پلیسی مورد علاقهام، رمانی به نام " مردان پنجهقورباغهای " نوشتم که بعدها گم شد. هجده سالم بود که از روی کنجکاویِ آمیخته به شیطنت، یکی از داستانهایم را برای مجلهی "فردوسی" فرستادم و حتی فکرش را هم نمیکردم متتشر شود، اما شد. چاپ این یادداشت چنان شادی غیرقابلوصفی در وجودم ایجاد کرد که منجر به همکاریهای بعدی با مجلاتی چون "رودکی" و "نگین" شدم.
دهباشی: بپردازیم به ترجمه. عده ای واحد ترجمه را «کلمه» می دانند و عده ای «جمله». شما از این دو شیوه کدام را صحیح می دانید یا در کارهایتان اعمال می کنید؟
پوری: می دانید که بخش اعظم کار من ترجمه شعر است. این قضیه بیشتر در مورد نثر مصداق دارد. در شعر کمی فرمول ها به هم می ریزد. در ترجمه شعر من به هیچ وجه واحد را کلمه نمی گیرم. آنجا پاراگرافی هم وجود ندارد. به نظر من واحد اصلی در ترجمه شعر، حس و فضای شعر است. من باید بتوانم آن را منتقل کنم، البته با نزدیک ترین واژه هایی که به واژه های زبان اصلی می شناسم.
درباره نثر هم من معتقدم ترجمه واژه ای اصلاً کار درستی نیست. من بیشتر به ترجمه مفهومی آن هم نه درقالب یک جمله، بلکه شاید دو یا سه جمله پایبندم. در ترجمه من به این فکر می کنم که اگر نویسنده قصد داشته باشد آنچه را که در سه چهار جمله نوشته به فارسی بگوید، چگونه می گوید. این چیزی است که دغدغه من است
یا در جواب سوالی می گوید:ترجمه های من بیشتر شهودی و حسی بود. قبلش تئوری نخوانده بودم. متأسفانه ،هنوز هم که هنوز است، یک مقدار از تئوری فرار می کنم. احساس می کنم وقتی شما به مکانیزم کار خودتان خیلی دقیق می شوید، اخلالی در کار حسی شما به وجود می آید. بعضی وقت ها باید خود را رها کنید. باید بگذارید ندای درونی تان به شما بگوید که چه کار کنید. شاید بارها این شعر زیبای مولوی را در مورد زایش هنری تکرار کرده ام:
«چون چنگم و از زمزمه خود خبرم نیست/ اسرار همی گویم و اسرار ندانم
مانند ترازو و گز ام من که به بازار/ بازار همی سازم و بازار ندانم»
من رمان هم می نویسم و گریزانم از این که به طور دقیق به ساز و کار نوشتن آگاه شوم. ترسم از این است که این آگاهی، در آفرینش اثر اخلال ایجاد کند و طبیعی بودن را از من بگیرد. البته همه با این قضیه موافق نیستند و حق هم دارند.مثلاً می توان افرادی در عرصه رمان و هنر منتقدان بسیار خوبی هستند،از جمله اکتاویو پاز.
در مورد انتخاب شاعرها باید بگویم که من خود آگاه یا ناخودآگاه شخصی را انتخاب می کنم که از نظر فکری با او موافق ام. مثلاً اگر دستیار اول آدولف هیتلر به فرض یک مجموعه شعر داشته باشد، طبیعی است که سراغ او نمی روم! چارچوبی بری خودم دارم. خوشبختانه تا به امروز سراغ هر شاعری رفته ام به خاطر شیفتگی خودم به آن شخص بوده و هیچ وقت حتی از طرف ناشر هم چیزی به من تحمیل نشده است.
شعری از نزار قبانی با ترجمه احمد پوری را با هم می خوانیم : «در بندر آبی چشمانت/ باران رنگهای آهنگین میوزد/ خورشید و بادبانهای خیرهکننده/ سفر خود را در بینهایت تصویر میکنند/ در بندر آبی چشمانت/ پنجرهای گشوده به دریا/ و پرندههایی در دوردست/ به جستوجوی سرزمینهای به دنیا نیامده/ در بندر آبی چشمانت/ برف در تابستان میآید/ کشتیهایی با بار فیروزه/ که دریا را در خود غرقه میسازند/ بیآنکه خود غرق شوند/ در بندر آبی چشمانت/ بر صخرههای پراکنده میدوم چون کودکی/ عطر دریا را به درون میکشم/ و خسته بازمیگردم چون پرندهای/ در بندر آبی چشمانت/ سنگها آواز شبانه میخوانند/ در کتاب بستهی چشمانت/ چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟/ ای کاش، ای کاش دریانوردی بودم/ ای کاش قایقی داشتم/ تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت/ بادبان برافرازم.»