روایتی از یک افطاری شیرین در کوره‌های آجرپزی +گزارش تصویری | یکتاپرس
خانم خانه از من می‌پرسد این خانم کی بود؟ با شنیدن جواب سوالش میخکوب شده است. یعنی معاون آقای رئیسی اومده تو کوره درب و داغون ما؟!
کد خبر: ۱۲۳۴۹۴
۱۳:۰۰ - ۰۲ ارديبهشت ۱۴۰۲

روایتی از یک افطاری شیرین در کوره‌های آجرپزی +گزارش تصویری

به گزارش گروه اجتماعی یکتا، در آخرین روزهای ماه مبارک رمضان در جاده‌ ای خاکی قرار گرفته‌ایم که ما را به آن سوی جنوب شهر تهران می‌برد. چند کیلومتری از شهر خارج می شویم که با صدای راننده سر از گوشی برمیدارم؛ رسیدیم همین جاست.

گردن راست می‌کنم و به اطراف نگاه می‌اندازم. سمت چپمان تلی از خاک است که نمی دانم امتدادش به کجا می‌رسد؟ به خانه‌های دسته‌جمعی یا کوره‌های آجرپزی؟!

سمت راست این جاده خاکی خانه حنیفا قرار دارد. خانه‌ای که چندسالی است با حضور چند خواهر جهادی، محل آرامش و امیدی برای اهالی ساکن در این کوره‌های آجرپزی شده است.

می‌گویند قرار است معاون رئیس‌جمهور مهمانشان شود. مهمان یا بانی جشن افطار روزه‌اولی‌ها در دل کوره‌های آجرپزی.

از روی تپه خاکی مقابل خانه حنیفا بالا می‌روم. تا چشم کار می‌کند خاک است. یکی از خواهران جهادگر از راه می‌رسد. کله‌های تعدادی دختر و پسر از پنجره ماشین او بیرون زده است. بچه‌ها با بمبی از هیجان پیاده می‌شوند. با تعجب نگاهشان می‌کنم. حدود ۱۴ نفر خودشان را داخل یک پژو ۴۰۵ جا کرده‌اند!

دختری حدود ۱۰ ساله به سمتم می‌دود. هر کدامشان را نگاه می‌کنی پر از عشق اند. ندیده و نشناخته لبخند نثارت می‌کنند. روپوش سفید راه راه آبی تنش کرده است. اسم او را می‌پرسم. با خجالت می‌گوید اسماء و ادامه می‌دهد "بچه‌ها بهم میگن اسمت معنی نداره! " برای او توضیح می‌دهم که اسماء نام کنیز حضرت زهرا (س) بوده است. یعنی دوست صمیمی خانم. از خوشحالی بال در آورده است. بدو دوستانش را معرفی می‌کند. "مهدیه، ستایش، آنجلا، فاطمه، نفس، محبوبه و معصومه".

پسرها درب خانه حنیفا را باز کرده‌اند. یکی با توپ بسکتبال می‌دود وسط و بقیه دوره‌اش می‌کنند. بازی هیجان انگیز پسرها شروع می‌شود. هرکس اسمشان را بپرسد بی‌درنگ  می‌گوید "چه جالب. چه قشنگ"

ادریس، شعیب، مرتضی، مجتبی و دیگری انیشتین. حتی انیشتین هم اطلاعات اسم خود را دارد: خانم، انیشتین دانشمند بوده، منم دانشمند میشم.

از حضورمان یک ساعتی نگذشته، میزبانمان سرفه می‌کند. خاکِ منطقه کار خود را کرده است. سرفه زبان روزه مان را تشنه‌تر می‌کند. چند نفر از بچه‌ها دنبال گوشی موبایل می‌گردند. برای یک دقیقه تجربه فیلمبرداری با موبایل دور و برمان صف می‌کشند. یک عده‌ای هم به بهانه خودکار که دستمان دیده‌اند جلو می‌آیند: خانم برام قلب میکشی؟، برام بنویس سردار دل‌ها.

دخترها کف دستشان دل‌نوشته می‌نویسند. پسرها کم‌کم جلو می‌آیند و تز می دهند و از دخترها جلو می‌زنند. مرتضی آستین خود را بالا زده و مشتش را محکم می‌کند: خانم رو بازوی من بنویس: عشق فقط حاج قاسم. یکی درخواست قلب می‌دهد و دیگری لبخند.

نازنین می‌گوید: خانم بنویس: آخه من یه دخترم. دورش هم قلب بکش. سه چهار نفری در صف هستند. ستایش پر از هیجان دست خود را جلو می‌آورد: خانم تو رو خدا بنویس که خانم دانه‌کار دوستت دارم. در یک چشم به هم زدن ایده ستایش با استقبال عمومی مواجه می‌شود. حتی دختر و پسرهایی که دست راستشان دلنوشته دارند دست چپ را باز کرده‌اند؛ همه با یک جمله درخواستی مشترک دارند: خانم دانه‌کار دوستت داریم. به مراد دلشان که می‌رسند بدو از تپه بالا می‌روند و کف دستشان را نشان خانم جهادگر می‌دهند.

عجب صحنه قشنگی شده. دختری دهه هفتادی که۷ سالی است با رفقای جهادی‌اش همنشین غم و شادی این بچه‌ها شده است. به هر کدام لبخند می‌زند صدای خنده‌شان در هفت آسمان می‌پیچد. اینجا به صورت ملموس می‌توان مفهموم عشق را به نظاره نشست که «انسان کشته محبت است».

دختری می‌زند زیر گریه. با صدای ناله‌اش بر می‌گردم. سرش را بلند می‌کند، فاطمه است. از روی تپه خاکی سُر خورده و مانتو و شلوارش پر از خاک شده است. گوشی را می‌دهم دستش تا فیلمبرداری کند و اشکش بند بیاید. فاطمه رفته بالای تپه و از آسمان آبی فیلم می‌گیرد.

میان هیجان کودکی بچه‌های کوره‌های آجرپزی غرق شده‌ایم که یکی از بالای تپه فریاد می‌کشد "خانم اومد". تا به خودمان می آییم خانم خزعلی از ماشین پیاده شده است. بچه ها به سرعت دورش حلقه زده‌اند. خانم دانه‌کار وضعیت منطقه را توضیح می‌دهد.خانم خزعلی هم با جان و دل گوش می‌دهد. از جنس سوال‌های خانم دکتر مشخص است که می‌خواهد از جزئیات منطقه بیشتر بشنود. از بهداشت و درمان گرفته تا توانمندسازی و آموزش و تحصیل بچه‌ها که مورد تاکید ایشان می‌شود. از شناسنامه و مباحث هویتی‌شان می‌پرسد. محل تشکیل کلاس‌ها را از نزدیک بازدید می‌کند و نگاهی به دو کانکسی می‌اندازد که تنها محل درس بچه‌هاست.

حواسم رفته پی جفت کانکس‌ها که بی‌هیچ امکانات خاصی، گویا لوکس‌ترین کلاس دنیای این بچه‌ها شده است. خانم خزعلی را می‌بینم که کنار دیواری که از وسط فروریخته در حال گفتگو است. سرش را برده داخل حفره بزرگ دیوار و می‌خواهد از ریز مشکلات زندگی این زنان و کودکان بداند. معلوم نیست درب خانه است یا حفره دیوار!

ساعتی قبل اینجا بودیم و متوجه این دیوار و خانه پشت آن نشدیم! در دلم این ریزبینی و ظرافت را تحسین می‌کنم. گاه قلم عاجز می شود از بیان جلوه‌ها. مثل تصویر که عاجز است از انعکاس این همه خدمت صادقانه و شفاف. خانم خزعلی از توانمندی بچه‌ها می‌پرسد. دخترها کارهای هنری‌شان را نمایش می‌دهند. عروسک‌سازی و کار با سرامیک و زیورآلاتی که با کمترین امکانات ساخته شده است و بعد راهی محل افطار می‌شویم.

کوچه‌ای با صفا که دو طرف آن خانه‌های سیمانی قرار گرفته است. خانم خزعلی وارد یکی از خانه‌ها که در حقیقت اتاقک‌هایی کوچک هستند می‌شود. پای درد دل چند خانم تبعه افغانستانی می‌نشیند. یکی از خانم‌ها می گوید: نزدیک ۴۰ سال است ساکن این کوره‌های آجرپزی هستیم و شروع می‌کند به بیان مشکلات زنان سرپرست خانوار‌.

خانم خزعلی که از خانه‌شان خارج می‌شود؛ خانم خانه از من می‌پرسد: این خانم کی بود؟ با شنیدن جواب سوالش میخکوب شده است. یعنی معاون آقای رئیسی اومده تو کوره درب و داغون ما؟!

کمی قربان صدقه‌اش می‌روم و از هم جدا می‌شویم. صدای اذان در گوشمان می‌پیچد‌. وارد محوطه کوچه شده‌ایم. بهتر است بگویم حیاط مشترکی بین حدود ۱۸ خانوار. سفره‌ای بلند با دست پرمهر دختران روزه‌اولی پهن شده است. زیر آسمان پهناور. در کوچه‌ای که سال‌هاست هم محل کسب و کارشان است و هم محل زندگی و البته جای بازی کودکانی که امسال به سن تکلیف رسیده‌اند.

روزه‌اولی‌ها دو طرف سفره افطار نشسته‌اند. خانم خزعلی به جمعشان اضافه می‌شود. یکی از بچه‌ها با صدای رسایی می‌گوید: قبل افطار با هم دعای فرج رو بخونیم. دست‌های کوچک روزه‌اولی‌ها زیر آسمان بالا آمده است. زمزمه دعای فرج در چارسوی کوچه کوره‌پزان می‌پیچد. بعد از افطار و قبل از شام، میان‌برنامه ویژه‌ای برای بچه‌ها تدارک دیده می‌شود. دختر و پسر با شور و هیجان در حسینیه همین حیاط مشترک سرریز می‌شوند. صدای جیغ و هورایشان گوش فلک را کر می‌کند. دست می‌زنند و خودشان را تشویق می‌کنند.

هدیه چادر نماز و سجاده بین دخترهای روزه‌اولی پخش می‌شود. پسرها گوشه راست حسینیه در سکوت نظاره‌گرند. چشمشان که به سجاده‌های هدیه‌شان می‌افتد از جا می‌پرند. مرتضی آنقدر محو هدیه‌اش شده که صدای مربی هم نمی‌تواند او را جابه جا کند. مربی می‌خواهد بچه‌ها برای عکس یادگاری کنار هم بنشینند. بچه‌ها اما دوست دارند بسته هدیه‌ها را زیر و رو کنند.

هرچه می‌بینم همه عشق است و شور و لطافتی که گویا به قلب آسمان وصل است. شعیب با اعتماد به نفس رفته روی منبر و ژست حاج آقاهای روضه‌خوان را گرفته است. دخترها چادر نماز سفید با روبان صورتی یک دست سر کرده اند. مثل صف فرشته‌ها شده‌اند.

بچه‌ها عکس یادگاری دسته‌جمعی می‌گیرند و بعد سفره شام‌ پهن می‌شود. آبگوشت حرفه‌ای که مادر همین بچه ها بار گذاشته‌اند، کاسه کاسه می‌شود و به دستمان می‌رسد. عجب عطر و طعم عجیبی دارد این سفره ساده و بی‌ریا در دل کوره‌های آجرپزی و امیدی که در ماه خدا، با حضور خانم خزعلی در دل این کودکان سبز می‌شود. در ذهنم این کلام مبارک جرقه می‌زند که: "سَیّدُ القَوم خادمُهُم"

 

پایان پیام/

منبع: خبرگزاری فارس

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: