خزر مهران فر:گنجهای افسانه ای این دیار/یادداشتی بر مجموعه داستان «باجی»/ نعمت مرادی
مجموعه داستان باجی شامل بر دوازده داستان به هم پیوسته اما مستقل است که روایتگر روزگار اهالی روستا ی دوروزنه و اذهانشان است. راویِ روایتگر که سوم شخص محدود به ذهن عموم اهالی روستا است، وقایع را به گونهای از دید اهالی روستا روایت میکند که امری که فقط در اذهان خرافهزدهی اهالی روستا وجود دارد را تبدیل به امری واقع که ملموس و باورپذیر است مینماید؛ به گونهای که کلاسیسیم داستان به رئالیسم جادو یی هم تنه میزند.اهالی روستا بر طبق باورهای خرافی خود جهان خود را دارند که با قواعد خود در آن میزیند.
نویسنده بر اساس رویکرد جهل و خرافه دوازده داستان را با زیرمتنی کاملا هماهنگ با هم و روساختی به هم پیوسته اما مستقل، پیریزی و با زبانی ملموس و عاری از هرنوع پیچیدگی چنان که با ماهیت روستا نیز همخوانی دارد، اجرا کرده است. هر یک از این داستانها که عنوانشان نامی زنانه است،داستان زنی است که در نیمی از آنها کنشگر اصلی یکی از مردهای داستان است یا داستان بیشتر توسط سوم شخص محدود به ذهن مرد داستان روایت میشود و زنی که داستان به نام اوست، بیشتریک تماشاچی است که فعل تاثیرگذار ی از او برنمیآید. در گلخنان سید، در بلقیس سلیمان، در باجی یحیی، در گلبانو منت . . .
در حقیقت شاهد داستانهایی هستیم که عنوانشان به نام زنان خورده اما از دیدی مردانه روایت میشوند. دقیقا مصداق جهانی که زنان همیشه ابژه بوده اند و توسط مردان روایت شده اند. تنها در داستان ملوک است که داستان حول محور کنش و واکنشهای مردانه نمیچرخد، بلکه حول محور باجی میگردد. اما بنا بر جهان کل مجموعه داستان، نمیتوان باجی را زنی با خصوصیات زنانه و محصور در جامعهای مردسالار توصیف کرد. باجی بیشتر از آن که نماد یک زن یا پیرزن باشد نمادخرافهپرستیای است که اهالی روستا را به خود مبتلا کرده است. وجود باجی به خدای منتقمی که دارای روح شیطانیست تنه میزند.
در داستان شمامه، باجی عروسک دختربچهای به نام فرشته را که پدرش به خاطر شباهتش به او خریده گاز میگیرد. فرشته که گم میشود، جنازهاش در خرابهی باجی درحالی که باجی مشغول نوازش کردن موهایاش است پیدا میشود و پیش از آن فرشته نیز جای دودندان نیش را روی پوستش احساس میکرده است. یکی از خصوصیات باجی که توسط اهالی روستا و راوی سوم شخص به آن اشاره میشود بیدندانی باجی است. حتا اشاره میشود که عروسک را با دهان بیدندانش گاز گرفته است. اما فرشته جای دو دندان نیش را روی پوستش حس کرده است. این اشارهای است به هستندهای که بدون این که وجود داشته باشد صرفا به دلیل باورهای قوی میتواند مخرب و ویرانگر باشد. دندانی که نیست اما نشانه های مرگبارش دیده میشود.
مشابه این اتفاق در داستان اول یعنی گلخنان و برای گلخنان و همسرش سیدعلی میافتد اما جای پنجهای روی صورتهایشان جایگزین جای دندان نیش میشود. در این داستان اول گلخنان با اثرپنجه ای به چهره می میرد و بعد همسرش سیدعلی با همین نشانه روی صورت و به گناه این که آب چشمه را به سمت کرتهایش هدایت کرده است. اینجاست که تعلیق ایجاد میگردد. جای پنجه چیست و مولد آن چه کسی یا کسانی هستند؟ این تعلیق در داستان باجی که داستان دوم است به یقین نزدیک میشود. زبیده که در ابتدای داستان از رفتار باجی با محصولات زراعی شکایت دارد و اذعان دارد که از باجی و دهان بیدندانش میترسد، میمیرد در حالی که روی گردنش نشان مارگزیدگی و نیش دو مار است. باجی اما به روایت راوی هرگز جواب طعنههای زبیده را نداده و او را به چشمه حواله کرده است. چشمهای که نماد مقدسات پوشالی و خدای منتقم است. انگار چشمه که میتواند نمادی از زایش،تولد، زلالی و زندگی باشد با آلوده شدن به خرافات صاحب آبی آلوده میشود و به نمادِ منتقمی مرگبارتبدیل میشود. نمادی معکوس یا یک ضدنماد. متولی این معبد منتقم نیز باجی است.
« از آن روزی که زبیده گیس سفیدش را کشیده است، هر شب جارو به دست لب چشمه ورد میخواند. جارو را تو آب چشمه فرومیبرد. خیس که شد، دور تا دور چشمه را جارو میزند و ورد میخواند.کار هر شبش است. آنقدر دعا میکند تا سروکله ی ماری سیاه از جوب عمیق کنار پل پیدا می شود و دور باجی میچرخد و باجی وردگویان میرقصید. . . »
همین مار است که جای دندانهایاش را روی دو طرف گردن زبیده میبینیم. چشمه به عنوان سرچشمه ی خرافات و سیاهی ها در اکثریت قریب به یقین داستانها حضور دارد و کنشهای پیرامون آن صورت میگیرد.
باجی با تمام قوا از چشمه که معبدش و سرچشمهی خرافات جهان دوروزنهایها است دفاع میکند. در داستان گلخنان وقتی میرم بیگ میگوید که این چشمه نه جادو جنبل میکند و نه معجزه، باجی به او تذکر میدهد که خدا و پیغمبر را فراموش کرده است. این در واقع یک تهدید است. تهدید به عقوبتی که در صورت پشت کردن به دین و مذهب انسان ها دچارش می شوند. تعلیقی که در داستان اول به وجود آمده در اینجا مخاطب را دچار یقین میکند که حمله به انسان ها که منجر به کشته شدنشان میشود توسط حیواناتی که روحشان توسط روح شیطانی باجی تسخیر شده است انجام می شود.
در داستان بلقیس نوزادی زیبا از به مثابه نعمتی به زن و شوهری که بچهدار نمی شوند هبه می شود که نام او را سکینه میگذارند. وقتی دختر بزرگ میشود میگوید که نامش بلقیس است. انگار که نیرویی ماورای زمینی نامش را در گوشش گفته باشند. بلقیس که با خود برکت به زندگی پدر و مادرش آورده است، روحی خِیر و زاینده است که در مقابل شر بودن باجی که متولی معبد شوم و مرگبار چشمه است قد علم کرده است. بلقیس ناپدید میشود و به روایت باجی داستان این است که بلقیس پیش از ناپدید شدن داشته کنار چشمه دختر کوکب خانم را خفه میکرده است. با ناپدید شدن بلقیس برکت از زندگی سلیمان و ریحانه ( پدر و مادر بلقیس ) میرود و دوباره نیستی و ویرانی که ارمغان باجی است جایگزین آن می شود.
در داستان ملوک،راوی سوم شخص محدود به ذهن ملوک به ما میگوید که ملوک شبها خواب باجی را با سر آدمیزاد و تن گربه می بیند و به روایت زنهای سر چشمه چنین موجودی جن، دیو یا پری است. نویسنده قدم به قدم و در هر داستان بیشتر از بیش باور به خرافه را که در اذهان اهالی روستا رسوب کرده به برای مخاطب به تصویر میکشد. وقتی در داستان شمامه از محل زندگی باجی به نام خرابهی باجی یاد میشود، فضا رنگ و بویی گروتسک به خود می گیرد. زشتترین زن آبادی که پیرزنی بیدندان و منفور است؛ در خرابه ای میزید و دارای روحی پلید است.
ملوک با چاقویی پنهان در لباس برای کشتن باجی آمده است. باجی این را درمییابد و بدونترس و بالبخند به او میگوید: « کداخدا به یاغیهای پاچه توی نخودکوه گفته تفنگ خالی رو، رو به مردم آبادی نگیرن چون ممکنه شیطان اون رو پر کنه. »
و سپس شبیه گربه ای با تن دختربچهای سه چهارساله می شود. یعنی درست تصویری که ملوک در یکی
از کابوسهایاش دیده است. تنها در داستان گلبانو است که باجی را نمیبینیم. اما خدایان منتقم این داستان در کالبد کدخدا و استواراحمدی نمود پیدا کرده اند. آنها هستند که برابریخواهی منت را که با رفتار الکن و غلط خود در پی رسیدن به آن است برنمیتابند و چنان که تا پیش از خطای منت همیشه از او استفاده کردهاند و هرگزاو را داخل خود راه ندادهاند، پس از خطایاش نیز او را سنگسار میکنند. یعنی مجازاتی که در شرع و عرف بر خلاف زنها برای مردها رایج نیست. مجریان این نمایش کدخدا و استوار احمدی هستند.
یعنی نمایندگان حکومت. جایی هم که باجی به هر دلیلی نیست، حکومت پاسدار و میراتثدار صحه گذاشتن بر خرافه و ظلم و ستم و است.
در داستان پری که در آبادی خیون (یعنی یک روستا پایینتر از دوروزنه) اتفاق میافتد، توسط اهالی آبادی بر این تاکید میشود که چون پری دخترش فرخی را وقتی جنینی سه چهار ماهه بوده سالم به دنیاآورده، پس باتوسل به جادو و جنبل این کار را کرده است. شایعات میگوید فرخی فرزند امنیه ای است که پری با نگاهش او را تبدیل به بز کرده است. شایعات میگویند فرخی که دختر پری است و احتمالا وارث توانایی های شیطانی او، به هر حیوانی نگاه کند درجا مُردار میشود. یکی از کسانی که گوینده ی دیالوگ های پیشبرنده و سازنده ی داستان هستند (احتمالا نازار خانم) با استدلالی عقلانی این شایعات را رد می کند. چنان که میرمبگ در داستان اول مجموعه گلخنان. این عده از ساکنان در این جهان خرافی داستان نماینده ی معدود انسانهای خردگرا و تحلیلگری هستند که همیشه امید است که جهان توسط روشنگریهای آنها از جهل و خرافه نجات پیدا کند. پری و متعاقب او فرخی دخترش اینهمانیشدههای باجی در روستای پایین هستند. نمادی از تکثیر
نمایندگان جهل، خرافه و ویرانی در اطراف. وقتی پری فرخی را باردار میشود باجی برای او توضیح میدهد که قرار است چه بشود. پری میخندد و شبیه باجی میشود و باجی از این که یکی از همکیشهایش در روستای پایین زندگی میکند خوشحال است.
« فکر فامیل نیستند اما باجی حس میکند که از پوست و استخوان خودش است. » (باجی صفحهی 46)
بین باجی و پری پیوندی روحی وجود دارد و به هم احساس نزدیکی میکنند. چنان که یک روح هستند در دو کالبد. در داستان لوکی نیز باجی حضور ندارد اما مردی چشمسبز که یادآور چشمهای سبز بلقیس در داستان
بلقیس است جایگزین باجی میشود و به جای او اعمال تخریبگرانه را انجام میدهد.
در داستان زیور زنان بالای چشمه گرد هم آمده اند و هنگام شستن ظرف با هم حرف میزنند. زیور ازاین که گرگ به گله زده و چند گوسفند را از بین برده ناراحت است. باجی در پاسخ او میگوید: « روزی میآد که توی آبادی دوروزنه گرگ و بره با هم بچرن و شیرهای نخودکوه مقل گاوهای کدخدا کاه بخورن و طفلهای بازیگوش دم سوراخ مارهای افعی بازی کنن. نخودکوه هم بشه مقدسترین جای این حوالی. » (باجی صفحهی 56)
زیور عصبانی میشود و این حرفهای باجی را حمل بر تمسخر بدبختیشان که مصداقش زدن گرگ به گله است میکند.باجی اما حرفی خلاف آیین خود نمیزند. او به عنوان نمایندهی آیینی شیطانی مانند همه آیینها وعده
بهشتی را میدهد که دور از واقعیت و تصور است. بهشتی که در آن همهچیز خلاف قواعد زمینی باشد.
پس از رفتن باجی زنهای صحبت از گلیمی جادویی میکنند که ملا نصور آن را از قلعه ی ضحاک پیدا کرده و باجی به کدخدا ( که در چند جا تلویحا اشاره شده که میتواند در راستای منافع خود از همقطاران باجی باشد ) گفته که باید آن را بدزدند. زیور که میتواند نمایندهی خردگرایی و خرافهستیزی باشد سعی دارد صحت این ادعا ها را بر خلاف دیگران رد کند. در پایان زنان در پی دگرگونی جوی، ملانصور را سوار بر گلیمش میبینند که از کنار
چشمه عبور میکند.
این تصویر که تاکید چندباره دارد بر پیروزی خرافه بر خرد، نمایانگر این است که تا بشریت به وقوع چیزی ایمان داشته باشد، آن چیز حتا اگر نباشد به امری واقع تبدیل میشود و هرچند اشخاصی مثل نازارخانم، زیور و میرمبگ نماد انسانهای روشنگر هستند، اما چون در اقلیت هستند کاری از پیش نمی برند و اذهان سیاه و خرافه پرست بر آنها پیروز میشوند.
در داستان کوکب وجهی دیگر از این روشنگران را به طور علنی میبینیم. پیرمرد و پیرزنی که راوی داستان خود برای راوی اول شخص از تهران آمدهای هستند، از رانده شدنشان توسط مردم و ماموسای روستای هرسین ( از روستاهای اطراف دوروزنه ) در سالهای پیش میگویند. دلیل این رانده شدن این است که پیرمرد که معلم بوده میخواسته بچههای مدرسه را با تاریخ کشورشان آشنا کند.نقل است که ملتی که تاریخ بدانند اشتباهات خود را تکرار نمیکنند. به تصدیق بسیاری تاریخدانان و تاریخخوانان انسانهایی خردگراتر و معقولتر هستند. در این داستان هم از تاریخگرایی به عنوان وسیلهای برای رسیدن به روشنایی استفاده شده است. اما جو سنگین از جهل و خرافه در روستای هرسین پیروز مانند همیشه، از ترس روشنگری توسط روح تاریخ، موجب بیرون انداختن پیرمردی که کافکا هم میخواند از روستا میشود.
داستان مشی خانم روایت مواجههی استوار احمدی است با مرگ.مرگی که در داستان پری با صحبت از مراسم چهلم استوار به آن اشاره میشود. استوار احمدی که به سبب نظامیگریاش نماد حکومت است و در جهت منافع خود پاسدار جهل و خرافهی اهالی روستا است. او دم مرگش به این فکر میکند با مرگش یاغیهای پاچه بلوط زمینها را از چنگ امنیهها بیرون میآورند و برای یافتن ظروفطلایی و کوزههای سفالی همه جا را شخم میزنند. او که در طول این سالها فقط دو کوزه ی سفالی پیدا کرده بود مطمئن بود که بالاخره به « گنج های افسانه ای این دیار » دست پیدا خواهد کرد. دیاری که مردمان درگیر جهل و خرافهاش از سویی باید نگران حملهی دزدان خارجی باشند و از سویی دیگر داراییشان توسط دزدان داخلی به یغما رود.
گرهی دیگری اینجا گشوده میشود. گنجهای افسانه ای یک دیار که دربازی بزرگان عطش شهوت دستیابی به آن همه چیز را به ویرانی میکشاند و اینجاست که تاریخی که پیرمرد کافکاخوان میخواست برای روشنگری به کودمان بیاموزد، سلاحی می شود در دستان افراد آگاه برای مبارزه با این ویرانی و ویرانگران.
مرگ نمادین استوار که موریانه ها با خوردن چشم هایاش در حفره ی خالی در سرش باقی میگذارند، در داستان پایانی مجموعه داستانی که داستانهایش که سراسر از مرگ و تباهی و نیستی روایت های مختلفی برای مخاطب دارند، تنها مرگ امیدبخش داستان است. مرگ سیاهی که نویددهندهی آمدن
بارقه های سپید نور است.
به پایان دوازده داستان می رسیم. عدد ساعت که دو دور آن نشان یک دور چرخش زمین به دور خورشید و زمان قراردادی یک شبانهروز است. عدد ماه هایی که یک سال را کامل میکنند. عدد امامان مذهب شیعه و حواریون مسیح در آیین مسیحیت. عدد دوازده یال کعبه و دوازده ضلع صلیب. دوازده عدد کاملی است. مانند داستانها یی که وجوه کامل یک آیین و تاثیراتش را نشان میدهند.
خزر مهرانفر( 1402/6/2)-----------------------------------------------------------------------
انتهای پیام
دبیرگروه فرهنگ و هنر: رضوان ابوترابی