به گزارش گروه فرهنگی یکتاپرس، دلشان نیامده فقط خانههایشان را برق بیندازند و خانه تکانی کنند. اینجا هم باید برق بزند، باید سنگ مزار را سابید. گنجه عکسها را برق انداخت، یک «های» محکم کرد و شیشه قاب عکس را تمیز، چه معنا دارد چهره جوان رعنا و عزیز یک خانواده خاک گرفته بماند. کمی گلاب کف دست باید گرفت و موی سبزههای عید را با آن معطر و تر کرد. حالا دوباره نوبت چیدن همه چیز سر جای خودش است. بعد «تق تق» با یک تخته سنگ کوچک، نرم و آرام در خانه ابدی عزیز و نور چشم خانواده «شهید» را زد و برایش فاتحهای جانانه خواند. راستش فاتحه بهانه است، ما آمدهایم اینجا فاتحه دلتنگیهایمان را بخوانیم. فاتحه غمهایی که روی دلهایمان تلنبار شده و سنگینمان کرده، یک سال آزگار. فاتحه اشکهایی که پشت چشمهایمان سیل شده و الان است که میخواهد، بریزد بیرون. ما آمدهایم عید دیدنی نور چشمیهای خانواده، در سفره عید شهدا خبری از کرونا و بیماری نیست. اینجا هر کس به نیتی میآید تا مزاری را بشوید و دل خودش را سبک کند. سنگین می آید و سبک می رود. شهدا دست به نقد و دست به جیب هستند. اینجا سال زودتر تحویل می شود. عیدی مهمان ها را زودتر می دهند؛ احسن الحال می شوی و سبک بر می گردی.
* داداش به جای مادر آمدیم
ماجرای نوشتن گزارش از حال و هوای پنجشنبه آخر سال و گشت زدن در قطعه شهدا بین نورچشمی خانواده ها از اینجا شروع میشود، از همین مزار. زن و مردی میانسال با وسواس و دقت تمام سانت میزنند روی کاغذ دیواری چسبی و آن را با ابعاد گنجه مزار یک شهید تطبیق میدهند. درب قفسه مزار باز است. قاب عکس، کتاب دعا و قرآن، لوازم قفسه یک گوشه روی یکی دیگر از مزارهای شهدا چیده شده است. چند تکه دستمال خاک گرفته و دوده گرفته نم هم مچاله شده یک گوشه دیگر. دستان زن خاکی است و معلوم است غبارروبی را انجام داده، فقط مانده تمیز کردن سنگ مزار که بعد از چسباندن کاغذدیواری چسبی آن هم تمیز خواهد شد. مرد با دقت زیاد کاغذهای برچسبی را می پوشاند به تن قفسه. درب آن کمی با در قفسههای اطراف متفاوت است. انگار یک تکه فلز اضافه دارد. چند مزار آن طرفتر، درِ قفسه آلومینیومی یکی دو مزار کنده شده، قاب عکس و محتویات مزار هم خاک میخورد. خانوادهها میگویند که کار معتادهاست.
در قفسه سرقت شده
فلسفه آن تکه فلز جوش داده شده اضافه به مزار شهید «میکائیل سخی» مشخص میشود. برادرش «امین سخی» همان مرد دقیق میگوید: «این طور نمیتوانند از شیار در مفتول بیندازند و قفل را باز کنند. خدا انشاءالله نجاتشان بدهد، اعتیاد درد بدی است، اما واقعا برای ما هم تلخ است بیاییم و ببینیم لوازم مزار عزیزمان زیر باد و خاک مانده و آسیب دیده است چون یک نفر در قفسه را کنده و برده.»
*خوابی که تعبیر شد
بانوی میانسال هم ماجرای عجیبی تعریف میکند و میگوید: «مادرم چند سال قبل از شهادت میکائیل؛ برادر شهیدم به رحمت خدا رفت و پدرم دو، سه سال بعد از شهادت او مرحوم شد. سالهاست ما میآییم اینجا و به برادرمان سر میزنیم. همین چند وقت قبل خواهرم خواب داداش میکائیل را دیده بود که میگفت: آبجی بگو بیایند مزارم را درست کنند. درش را بردهاند، وسایلم دارد خراب میشود. شاید باور کردنش برای بعضیها سخت باشد، آمدیم دیدیم خواب درستِ درست است. کاش این کار را نکنند واقعا حس بدی به آدم دست میدهد.خدا می داند اگر مادرم زنده بود و این صحنه را می دید چه حالی به او دست می داد.» شهید میکائیل در 21 سالگی سال 1363 جبهه غرب؛ سردشت به شهادت رسیده است. کار مرتب کردن قفسه که تمام میشود خواهر و برادرش مزار را میشویند . سبزه و بساط نوروز ی را میچینند و دعای سال تحویل را کنار مزار برادر میخوانند. میکائیل از شهدای محله جوادیه است. از آن جوانهای ناب جنوب شهری که وقتی دستهایش برای دعا بالا برود همه اهل محل، فامیل و همسایهها را هم دعا میکند چه برسد به خواهر و برادر. امین سخی میگوید: «رفقایش، همسایههای قدیمی و دوستان ما گاهی میآیند سر مزارش. میکائیل را هنوز به یاد و دوست دارند.»
* همیشه تَر و آن تسبیح بنفش براق
اولین بار که این مزار را دیدم نمیدانم دقیقا کی بود، سه سال قبل یا بیشتر؟ به خودم گفتم آدم غریب هم میافتد این طور و اینجا غریب بیفتد. مزار یک شهید گمنام وسط انبوه مزار شهدای غیرگمنام قرار گرفته و اصلاً اشتباه کردم، غریب کجا بود؟ جمع رفقا جمع است با نام یا بی نشان. معلوم نیست کدام خوش سلیقهای این شهید را انتخاب کرده برای این که مزار او بدون گنجه و قفسه نماند برایش گنجه ساخته. هنوز هم همان پرچم یاحسین شهید و تسبیح بنفش شیشهای خوشرنگ سر جایشان هستند. روی مزار شرح حال نویسی کرده، تاریخ تولد: 22 بهمن، محل شهادت: جاده ایران - کربلا، فرزند: روحالله.
آرزو به دلم میماند یک بار بروم، ببینم این مزار خشک و خاکی است تا بتوانم من غبارروبیاش کنم. همیشه اما یکی قبل از من رسیده و خانهتکانی که نه، دل تکانی کرده. مزار را شسته و رفته. این قبر همیشه تَر و تمیز است. بوته های رزها و گلهای محمدی توی باغچه نزدیک مزار، برگهای تر و تازهای دارند و لباس نوی بهاری پوشیدهاند، انگار هر سال اولین کسانی هستند که عید را به این گمنامِ محبوب تبریک میگویند و بهار را میگذارند کف دستانش. باد که بیاید گمنام محبوب از گلبرگ های خوشرنگ این بوته ها بیشترین سهم را دارد.
* گلدان بهاری و عید دیدنی
31 ساله بوده که شهید شده. مزارش تر و پاکیزه به نظر میرسد. سه نفر آمدهاند عید دیدنی. مزار سفید و تمیزش یعنی زود به زود دیدارش با خانواده و دوستان تازه میشود. یک گلدان گل بهاری بالای طاقچه مرمرین سنگ مزارش گذاشتهاند. زنبور عسلی روی یکی از گلها نشسته و شهد میمکد. فاتحه میخوانند، بعد مینشینند کنار مزار و میگویند: «آخیش! دلمان سبک شد. نمیآمدیم انگار سال تحویل نمیشد. خدا به حق روح بزرگ این جوانهای آبرومند بلای کرونا را ببرد تا همه دوباره با خیال راحت بدون دستکش و ماسک بیاییم.» آمین! میگویند. بعد سر حرف از پسر خانم فلانی و حاج آقای بهمانی باز میشود که چه مردمان خوبی هستند و... گعده خانوادگیتر از آن شده که دلم بیاید بروم جلو و حرفها را قطع کنم و پرس و جو. عید را به شهید «مجتبی برقی»، فرزند «ابوالقاسم»، تبریک میگویم. به مردی جوان که روی سنگ مزارش عنوانی جالب برایش تراشیدهاند؛ بسیجی عاشق، ستوانیار شهید. شعر روی مزارش انگار سفره افطار برای آدم پهن میکند، یکهو «رمضان» میشود/ از عرش صدای ربنا میآید/ آوای خوش خدا خدا میآید/فریاد که درهای بهشت باز شده/مهمان خدا ز کربلا می آید...میگویم: آقا مجتبی همین یکی دو سال دیگر است که نوروز و رمضان به هم گره بخورند، چه شود! بهار قرآن و بهار فصل ها. وقت رفتن است هم ما و هم آن زنبور عسل که معلوم نیست برای کدام کندو گرده تبرکی برداشته و می رود. نزدیک عید گلدان های گل بهاری، زنبورها و پروانه را می کشد اینجا.
* تو هم شکوفه میزنی
اگر قرار باشد بهار در مزار پاسدار شهید «ابوالفضل نقدی» که سال 1364 در سقز به شهادت رسیده را در یک جمله وصف و خلاصه کرد باید گفت: «بهاریترین خانه». شیشه گنجه مزارش برق میزند. انگشت روی آن میکشم، خاکی روی دستم نمینشیند. همین تازگیها خانوادهاش آمدهاند و مزارش را تمیز کردهاند. هفت سین جمع و جورش را مثل هر سال آوردهاند. قفسه پر از گلهای مصنوعی است و سنبل گندم. آیینه شمعدان و چراغ گردسوز کوچک. کاغذ دیواری گنجه هم پر از گلهای میخک و لاله است. چهرهاش بین گلها احاطه شده. سایه درخت به شکوفه نشسته نزدیک قطعه هم روی شیشه افتاده، حس میکنم کم دیگر که صبر کنم از لباسم، دستانم، جوانهای سبز و گلی باز میشود.
باد روی سنگ مزارش میدود و عطر ملایم و خوش گلاب را از مزار تَرَش به مشامم میرساند. اینجا کمی بایستی تو هم بهار میشوی، شکوفه میزنی، باور کن! مادرها اینجا خانه ابدی بچه هایشان را نونوار می کنند یکی با شکوفه های گل مصنوعی، یکی با پرده توری، یکی هفت سین کوچک و آن دیگری با گلدان بنفشه و پامچال.
* دیدهبان عیدت مبارک
عکسش خیلی زنده است. آنقدر تازه و زنده که حس میکنی چشمان ریزبین و دقیق افسر «لاهوتی گلپایگانی»، حسابی رصدت میکنند. کسی قبل از ما اینجا بوده، همین پیش پای ما. قوطی رب پر از رنگ قرمز و یک فرچه جامانده پایین مزار شهید لاهوتی این را میگوید. جوان ها از این کارها زیاد می کنند. نوشتههای مزار را ترمیم و نماد «الله» مزارش را با رنگ سرخ نونوار کرده و رفته. خدا میداند شاید هم برگردد و به بقیه مزارها رسیدگی کند. عکساش زنده است چنان که فکر میکنی اسفند کرونازده 1399 نیست و رفته ای به آبان 1364 به روزهایی پس و پیش شهادتش. افسر شجاع و اسلحه به دست منطقه را دید میزند و رصد میکند تا مبادا دشمن دست از پا خطا کند.
اینجا فقط میتوانی بگویی: «خدا قوت رزمنده، عید مبارک افسر لاهوتی! دعا کن دشمن جدید که به جان مردم کشورت و عالم افتاده هر چه زودتر برود پی کارش این کرونای منحوس را می گویم. دعا کن یک روز زود بدون کرونا دوباره بیاییم سراغت و دیدار تازه کنیم. من دیوانه نشدهام با تو حرف میزنم چون زنده تر از شهید پیدا نمی کنم برای حرف زدن. دعای تو هزار سر و گردن به اجابت و آمین خدا نزدیک تر است.
* چادر نماز مادر و چرت شیرین
شاخههای درخت لخت بالای سر چند مزار مثل دستهای فرتوت و خشک پیرزنی شده که شکوفههای بهاری آن را لطیفتر کرده باشد. شکوفهها اصلاً حال آدم را خوب میکنند، بیشتر از همه شکوفههای چادر نماز مادر، اما! پارچه گل من گلی مادرانهای که روی چهره پسرش شهید «رضا جعفری» را پوشانده تا مبادا آفتاب توی چشمان رضا بزند. مادر فکر همه جا را کرده، مزار آفتابگیرِ آفتابگیر است. نوروز 1367 چه گذشت به مادر رضا؟ شیرینیها و آجیلهای سهم رضا مثل همیشه محفوظ بود. خط شکن آب، غواص عاشق هم خودش را رساند، روز پنجشنبه عید بود که رسید، تن خسته از امواج سهمگین آب و زخمیِ گلولههایش را گذاشتند همینجا. میگویند دریا وقتی به ساحل میرسد، آرام میشود و غواص وقتی به خاک. خاکِ اینجا آرامگاه رضا شد. حالا غواص جوان چند سالی است که اینجا چرتی زده آرام تا نوبت به ما برسد و دل به دریا بزنیم. بچهها هر وقت چرت بزنند و یادشان برود که رویشان را بپوشانند، مادرها چادرنمازشان را که هزار بار قوی تر است از هر قرص آرامبخش و خواب امانت میدهند به خواب خوش بچهها. میگویی نه، اینجا را ببین! گلهای چادری، مادرانه لالایی میخواند و می گوید: هیس! رضایِ من چرت زده. آرام از اینجا رد شو دخترم. خوش بحال رضا چه بهاری نصیبش شده، زیر چادر گلدار مادر.
* احسن الحال میشوی
بین مزارها و قطعه شهدا میگردی و حس میکنی بین جمع آدمهای باصفا و زندهدل هستی. آنهایی که حالشان خوب است و حالت را خوب میکنند، اینقدر که یادت می رود اصلاً یک تلنبار غم و غصه همراهت آورده بودی به بهانه غبارروبی و فاتحه خوانی تا جایی همین حوالی اگر فرصتی دست داد جایشان بگذاری و برگردی. هنوز ظرف آبی که نیت کرده بودی با آن مزار شهیدی را بشویی و غبارروبی کنی روی دستت مانده، خیلیها قبل از تو آمدهاند و خانهتکانی کردهاند. حس میکنی قبل از آنکه غباری را بتکانی، مزدت را دادهاند و دلت را تکاندهاند؛ فاتحه غمهایت را خواندهاند. بوی خوش سیب سرخ مستت میکند. درخت سیب کجا بود وسط این همه مزار، وسط این زمستان؟ بویی که مشامت را پر کرده تو را دنبال خودش میکشد. مثل دستگاه گنج یاب که به گنج برسد، بلند سوت می کشد، رفته رفته نزدیکتر میشوی و مشامت سوت می کشد از عطر خوش سیب. اینجا مادری، همسری یا خواهری دست به کار شده، دلش نیامده خانه محبوبش بدون سیب سرخ بماند. دلت میخواهد دستت نامرئی بود، از بین شیشه رد میشد، یکی از آن سیبها را از بشقاب میچید و برمیداشت. یک گاز محکم میزدی به این سیب بهشتی و تازه میشدی، اما نمیشود. چشمانت را ببند بوی سیب در سلولهایت جاری میشود و شکوفه میزند.
سبک میشوی، انگار کسی با نوک انگشتانش به مغزت، به قلبت قلب عطر میپاشد. اینقدر گرمِ این بویِ خوش آرام میشوی که میبینی لبت، زبانت، زودتر از تو عید میشوند و میگویند: حول حالنا علی احسن الحال. اینجا عیدی میدهند حتی قبل از عید حتی ساعت تحویل نیامده! احسن الحال میشوی و برمیگردی، عیدی از این بهتر؟!
انتهای پیام/