ماجرای کاغذ ته سیگار | یکتاپرس
داستانی زیبا از زبان نتیجه صاحب جواهر (محمد حسن نجفی)
کد خبر: ۲۷۷۳۸
۰۵:۴۵ - ۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۰

ماجرای کاغذ ته سیگار

به گزارش گروه فرهنگ و هنر یکتاپرس، آیت الله حاج شیخ جواد جواهری نتیجه صاحب جواهر می‌فرمود:
عموی من که نوه صاحب جواهر می‌شدند از نظر معیشت سخت در فشار بودند و به لحاظ اقتصادی وضعیت نامناسبی داشتند..

بنده به نظرم رسید که به خدمت علما بروم و از آن‌ها نامه‌هایی بگیرم که یا برای وکلای خودشان در ایران یا اشخاصی که از نظر مالی توانایی دارند و از وجود علما و بزرگان به حساب می‌آیند، بنویسند که به عموی ما مساعدتی بکنند تا از این وضعیت بیرون آید..
با این انگیزه خدمت علما رسیدم و نامه‌هایی برای عمویم گرفتم.

بعد سوال کردم در همدان چه کسی هست که بتواند به ایشان کمک کند گفتند امیرافخم. سوال کردم در نجف چه کسی او را می‌شناسد؟.
گفتند: شاید اگر آخوند ملاحسینقلی همدانی برای ایشان چیزی بنویسد از آن جهت که ایشان هم همدانی است شاید ترتیب اثر بدهند..

لذا رفتم خدمت آخوند ملاحسینقلی همدانی و مطلب را گفتم. ایشان فرمودند: ایشان امیر هستند و برای خودش خدم و حشم دارد به حرف من که در نجف منزوی هستم و کسی مرا نمی‌شناسد توجه نمی‌کند و از نوشتن عذر آوردند..
من نیز اصرار کردم و به خدمت ایشان عرض کردم حالا اگر شما نامه‌ای بنویسید اگر نفعی نداشته باشد ضرری هم ندارد، نهایتا ترتیب اثر نمی‌دهد..
ایشان نیز کاغذ ته سیگار خود را باز کردند و چیزی روی آن نوشته و آن را لوله کرده و به من دادند.من از اینکه ایشان این درخواست را روی چنین کاغذی نوشتند و حاجت مرا چنین اجابت کردند ناراحت شدم و می‌خواستم به ایشان چیزی بگوم، اما منصرف شدم و چیزی نگفتم و بیرون آمدم..
به هر حال نامه‌ها را جمع کردم و آمدم خدمت عمویمو نامه‌ها را به ایشان دادم و یادم به نامه آخوند همدانی آمد و آن را هم داده و گفتم این نامه را هم آخوند همدانی برای امیرافخم نوشته اند..
عموی بنده از این نامه ناراحت شدند و گفتند آخر اگر من این نامه لوله شده را بدهم به امیرافخم نمی‌گوید عرب‌ها چقدر نادانند و این هم نشانه حماقت آنها..

من عصبانیت عمو را با سخنان خود فرو نشاندم و گفتم حالا اگر چیزی بگوید به آخوند می‌گوید نه به تو..

این نامه را پیش خودت نگه دار شاید به دردت بخورد. خلاصه عمو را بدرقه کردم و ایشان رهسپار شد..

ایشان بعداً برایم تعریف کرد که، چون به همدان رسیدم دیدم نام امیرافخم بر سر زبانهاست، چون از منزلش پرسیدم گفتند در فلان محله همدان بارگاهی دارد، چون به آنجا رفتم دیدم ساختمانی مجلل به همراه خدم و حشم دارد. پیش رفته و گفتم حامل نامه‌ای از آخوند ملاحسینقلی همدانی برای جناب امیرافخم هستم..

ملازمان ایشان پیغام مرا برای وی بردند و خبر آوردند که به انتظار بمانم تا ایشان بیایند..

به انتظار ایشان ماندم. پس از مدتی دیم همه به احترام ایستادند و از راهروی که از دور پیدا بود و این راهرو از میان اتاق‌های تو در تو می‌گذشت دیدم که از دور پیر مردی قد خمیده و عصا بدست می‌آید تا رسید به من و من نامه جناب آخوند را به ایشان دادم..

ایشان نیز قبل از اینکه نامه را باز کند و بخواند آن را در طول پیشانی بالای ابروهایش کشیده و صلوات فرستاد و این کار سه بار تکرار کرد و سپس نامه را باز کرد و خواند. با خواندن نامه شروع به گریه کرد و به شدت گریست و اطرافیان متأثر و منقلب شدند و من نیز تحت تأثیر قرار گرفته بودم..

آخوند ملاحسینقلی همدانی به ایشان نوشته بود:
«امیر جُند (لشگر) جهنم؛ برای خلاصی از عذاب الهی، آورنده نامه جناب شیخ را مساعدت فرمایید. ملاحسینقلی همدانی».

پس از آن به من گفت به همراه من بیا و با هم رفتیم تا به اندرونی منزل ایشان رسیدیم و به اتاق شخصی خودش رفتیم..

به من گفت هزینه خرید یک باب منزل در نجف چقدر می‌شود؟
من گفتم فلان دینار. گفت چقدر قرض دارید؟ گفتم: فلان دینار. بعد یک کسیه زر به من داد و گفت: این مقدار کفایت می‌کند؟.

آن کیسه خیلی بیشتر از مقدار قرض و خرید یک خانه مناسب بود.
بعد گفت از آنجا که شما قصد ارض اقدس را دارید من مزاحم و مانع شما نمی‌شوم؛ لذا دو اسب آماده کرده و یک نفر به همراه من فرستاد که در طول سفر دنبال من باشد..

مرحوم آخوند ملاحسینقلی همدانی پس از یک عمر مجاهده با نفس و تربیت تشنگان معارف، در ۲۸ شعبان سال ۱۳۱۱ ق در کربلا و در حالی که زائر حضرتش بود به دیار باقی شتافت و در چهارمین حجره صحن شریف (که مرحوم سید مرتضی کشمیری نیز مدفون است) به خاک سپرده شد.

انتهای پیام/

برچسب ها: داستان

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: