تو تازه برای ما شروع شدی، سردار | یکتاپرس
نوشتن از تو در یک گزارش سخت ترین کار جهان است مثل اینکه بگویند کهکشان راه شیری را «کامل» و فقط در چند دقیقه توضیح بدهید! این عکس و خاطرات کمتر شنیده شده در فردای سالگردت بهانه ای است تا تو را به تقویم ختم نکنیم؛ تو تازه برای ما شروع شدی، سردار!
کد خبر: ۵۹۴۳
۱۲:۱۴ - ۱۴ دی ۱۳۹۹

تو تازه برای ما شروع شدی، سردار

به گزارش گروه فرهنگی یکتاپرس، سال پیش وقتی برای تشییع تو آمدیم هنوز باورمان نمی شد شهید شدی. تو نامیرای ما هستی. هرجا نگاه می کنیم تو را می بینیم. در خانه فرزند شهید مدافع حرمی که برایت فیلم فرستاد. در رابُر کرمان، زادگاهت و خدمت به اهل روستا. در نقطه صفر مرزی کشور. یا خانه جانبازی که عادت داشت ماهی یکبار حتماً سراغش بروی او را حمام ببری و سر و صورتش را صفا بدهی. ایام فاطمیه در بیت الزهرا(س) روضه که تمام می شد، دنبالت می گشتند. رفته بودی تا سرویس های بهداشتی را برق بیاندازی، مثل فرمانده هایت در جنگ. تو حتی در خاطره راننده تاکسی هم بودی. نظامی بازنشسته بود: «یکبار سردار نیمه شب از کنار سرباز صفر که پاسبانی می داد، رد شد. برگشت انگشترش را به او هدیه داد و رفت.» یکی می گفت که تماس گرفته بودی. صدای تیر و شلیک های مکرر می آمد. از دل عملیات برون مرزی تماس گرفته بودی و گفته بودی: «شنیدیم تهران برف سنگینی باریده. علوفه تهیه کن و برای آهوهای نزدیک پادگان ببر. بی غذا نمانند.» دوباره تماس گرفته بودی تا مطمئن شوی کار انجام شده است و گفته بودی: «به دعای خیر آهوها خیلی اعتقاد دارم.» تو برات فتح ها و شهادتت را از ضامن آهو گرفتی.

از ما بپرسی راضی ترین عکست همان است که در لباس خادمی حرم رضوی انداخته ای. تو قاعده های نظامی را شیرین تغییر دادی؛ درست در همان عکست که به رهبری احترام نظامی گذاشته ای اما دست ارادتت را هم روی سینه.

متحد، جان های شیران خداست

سردار، ای مرد میدان. ما از تو خیلی چیزها یاد گرفتیم. مثلاً همین که «رفاقت» بهتر از «رفیق بازی» است. دست از رفیقان قدیمی نمی کشیدی. وقتی سردار «احمد کاظمی» شهید شد مثل ابر بهار گریه می کردی و می گفتی که رفیق! شفاعت یادت نرود. شهید «حسین یوسف اللهی» را چنان از جان و دل دوست داشتی که حتی سفارش کردی اگر شهید شدی تو را پیش او دفن کنند. در وصیت نامه به همسرت هم تاکید کردی بودی این ها را. معاون فرهنگی و مشارکت های مردمی ستاد بازسازی عتبات عالیات، «یوسف افضلی» در مصاحبه ای گفته بود که اصرار کردی، تو را گلزار شهدای کرمان و دقیقاً کنار رفیقت دفن کنند. گفته بود که حاجی نمی شود، فضای اینجا کوچک است و برای شما جا ندارد. با لحنی مطمئن گفته بودی: «از من گفتن بود...» پیکر چاک چاکت را که آوردند دلیل اصرارها و لحن مطمئن تو را همه فهمیدند؛ چقدر اندازه آن مزار شده بودی حالا. شهید سلیمانی ما از تو رفاقت یاد گرفتیم. اینکه اگر کاری انجام می دهیم رفیقمان هم باشد؛ مثلاً اگر شهید می شویم. رفاقت تو و شهید «ابومهدی المهندس» دیدنی بود او خودش را سرباز تو می دانست و تو خودت را سرباز او. آنقدر در هم حل شدید که تفکیک پیکرهایتان هم خیلی سخت شد. شاعرانه ترش این است؛ متحد جان های شیران خداست...

تو تازه برای ما شروع شدی

پا به پای تو نم اشک و گلوله بغض می پرد در وجودمان وقتی سر مزار والدین و رفقای شهیدت با اشک و اصرار می خواستی دعا و شفاعت کنند، شهید شوی. حتی برای «فاطمه» دخترت نامه نوشتی که «شهادت»؛ نوعروس و حق توست. این آخری ها بچه های شهدای مدافع حرم که به هم می رسیدند وقتی صحبت از تو بود یک جمله مشترک داشتند: «عمو قاسم منو بوسید و همه اش می گفت که دعا کن شهید بشوم.» از بچه های شهید مدافع حرم «محرابی» که با هدیه دادن انگشترهایت قول گرفتی شهادتت را بخواهند.

این آخری ها گفته بودی دلت کنده می شود از جا و دیگر طاقت دیدن اشک و بیقراری این بچه ها را نداری. حق داشتی؛ اشک ما را هم خفه کرد وقتی هق هق اشک، امان دختر شهید مدافع حرم در حسینیه بیت الزهرا(س) کرمان را در آغوشت گرفته بود و با نوازش آرامش می کردی. خیالت اما آرام؛ دخترت «زینب» در گرماگرم سیاهپوشی برای عزای تو به خانواده های شهدای مدافع حرم که خبر شهید شدنت را شنیده و به خانه ات آمده بودند، گفته بود: «بعد از بابا خودم نوکر بچه های شهدا هستم.» به ما وصیت کردی: «به فرزندان شهدا به دیده احترام و ادب بنگرید.» همیشه می گفتی: «شرط شهید شدن، شهید بودن است.» تو این همه شهید بودی و ما خبر نداشتیم، قبول! بگذار اما بگوییم تو برای ما تازه داری شروع می شوی؛ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم...

لطفاً دو دقیقه به سقف نگاه کنید

اگر توی این دنیا قرار بود فهرستی از پرمشغله ترین افراد جهان تهیه شود، حتما نام تو آن بالا بالاها بود. نه اینکه منصب در منصب باشی. همین مشغله های تو بود که داعش را از ما دور کرد و یک روز پشت تریبون ایستادی، وعده صادق دادی و گفتی: کمتر از سه ماه دیگر به پایان داعش مانده... حالا با این همه کار حواست به همه بود. به جانباز 70 درصد در نجف آباد اصفهان که ماهی یکبار هرطور شده خودت را به خانه اش می رساندی. او را حمام می بردی، تر و خشک می کردی و می گفتی که این ها دیِن آن ها بر گردن ما و وظیفه ماست.

یک بار در یک نشست با خانواده شهدا هم درخواست عجیبی کرده بودی از جمع. همسر شهید مدافع حرم «هادی کجباف» می گوید: «سردار به ما گفت. لطفاً دو دقیقه سرتان را بالا بگیرید و به سقف نگاه کنید.» گردن ها که خسته شد، گفتی آنچه را که باید: ما مجروحانی داریم که 30 سال است فقط سقف را می بینند. خودت جانباز 50 درصد بودی، حق جانبازی و پرستاری داشتی. کارت بانکی ات را دادی به کسی و گفتی: خرج جانبازانی کنید که توانش را ندارند. این همه سال به پول این کارتت دست نزده بودی.

پدر سردار: پسرانم با هم شهید شوید

قدیمی ها وقتی نام کسی عالم گیر می شد، می گفتند: ببین بچه کدام دامن است و لقمه کدام پدر را خورده است. پدر و مادر روستانشین تو در روستای قنات ملک آباد رابُر کرمان با آن خانه ساده و دل بزرگ خوب، شیرپروری کردند. کشاورزی آن هم در استانی کم آب کار ساده ای نیست. شیرپاک مادر و لقمه های طیب و طاهر پدر از تو کشاورززاده ای جهانی ساخت. گفته بودی روزی که جنگ تمام شود، بر می گردی روستا و در بیابان های اطراف با همان کشاورزی کاری می کنی که جوانان روستانی از همان بیابان خدا نان ببرند. ما از برادرت «سهراب سلیمانی» مدیر کل وقت زندان استان تهران هم کم خاطره جالب درباره تو نشنیده ایم. مثل خاطره دیدار آن مسئول کرمانی با پدرت. آن مرد به پدرت گفته بود دشمنان از پسرت می ترسند و پاسخ خوش مغز پدرت ثابت کرد تو از کی دنبال عنوان «سرباز» بودی و حتی وصیت کردی روی سنگ مزارت جز سرباز چیزی ننویسند: «پسرم سرباز ولایت است. آن ها از اسلام می ترسند نه از پسر من...» پدری که وقتی با برادرت در جبهه بودی به او گفته بود: «اگر شهید می شوید با هم شهید شوید.»

جایی که لنز لبخند تو را می دید

یک جمله معروف داشتی که به عکاس و فیلم بردار همراهتان می گفتی: «نگیر، آقا نگیر!» بود. فقط بعضی جاها برای عکس گرفتن نه!

نمی آوردی تازه اصرار و پیگیری می کردی تا مطمئن شوی عکس ها خوب افتاده است. یکی وقتی بچه ها و نوجوان ها شوق سلفی گرفتن داشتند. عکس های صمیمی ات با بچه های فیلم «23 نفر» هنوز کام ذهن ما را شیرین می کند. یکی هم در دیدار با خانواده شهدا به خصوص فرزندان شهدای مدافع حرم. لبخند می زدی و طوری به لنز خیره می ماندی که هر کسی نمی دانست فکر می کرد عاشق عکس گرفتن باشی غافل از اینکه حتی به عکاس همراهتان می گفتی: «آقای دوربین دار»

کافی بود بگویند یک بچه شهید دوست دارد تو را ببیند، سر از پا نمی شناختی. جمله شیرینی در این باره برایت نوشته اند که حق کلام را ادا می کند: «راه افتاد به دختر یکی از شهدا سربزند؛ پا برهنه. تا برایش کفش ببرند رسیده بود.» ویدئوی دختر شهید مدافع حرم که گفته بود: سلام عموقاسم اگر دخترت را دوست داری بیا خانه شهید کاظمی را که دیدی، سرزده مهمان خانه شان شدی. اینجور جاها میانه ات با عکس و فیلم خوب بود. حالا تو در این قاب ها یادگاری شده ای برایشان.

ما با تو نگین اصل را شناختیم

صدام که سقوط کرد به زیارت بارگاه علوی، حرم امیرالمومنین(ع) رفتی و دیدی حرم را غبار گرفته و فرش های حرم قدیمی است. پیشنهادی مطرح کردی که کمتر کسی خبر دارد، ایده آن برای تو باشد. کار پیش رفت. گفتی ستاد، گروه یا تشکیلاتی برای بازسازی عتبات راه بیفتد و با کمک مردم حرمین شریفین در شأن ائمه مرمت شود. نفست حق بود و کار رونق گرفت. بعدها در همان عراق و سوریه برای دفاع از حرم از جان و دل مایه گذاشتی. گفتی انگشترت را همراهت دفن کنند. تو بارها انگشترهایت را بخشیده بودی به این یکی اما دلبسته بودی.در بازگشت از حرم حضرت معصومه(س) به آقای افضلی گفته بودی: این انگشتر در نماز، دعاها و زیارت حرم اهل بیت(ع) همراهم بوده و متبرک شده است. اگر شهید شدم همراهم دفن کنید. یک انگشتر هم داشتی که قصه اش را خودت برایمان گفتی تا به اشتباه فکر نکنیم سردار بی ادعایمان رنگ دنیا گرفته و انگشتر زمرد در دست می اندازد. گفتی که نگین انگشترت از شیشه های حرم رضوی است. همان خرده شیشه های حرم به دنبال بمب گذاری تابستان دهه 70. ما تازه با تو معنای زمرد اصل را شناختیم؛ همان شیشه های حرم.

سیل بندها و خاطره جوانان جهادی

از بین عکس های تو و رفیق شفیقت دو عکس را کمی بیشتر از بقیه دوست داریم. یکی همان عکسی که همراه رزمنده ها پشت ماشین نشسته ای.دور را رصد می کنی با همان چشم هایت که خواب خوش را بر دشمن حرام کرد.

درست توی همان عکس انگار خبری از جنگ نیست؛ درست همان جایی که دستت را با محبتی برادرانه روی دوش دوستت گذاشته بودی و او هم با علاقه ای که می توان در چشم هایش دید، دستت را در دست گرفته است. آن یکی عکس هم مربوط به خوزستان است. درست وقتی رسانه های آن طرف آب می خواستند انتقام پایان داعش را در سیل بگیرند و بگویند حالا که سیل آمده چرا خبری از عراقی ها نیست و کجا هستند مدافعان وطن؟ حشدالشعبی ها آمدند. سردار تو هم آمدی. یکجا در یک روستای دورافتاده نشستی روی زمین و گفتی: «تا ماشین های سیل بند نیایند، من از جایم بلند نمی شوم.» این عکس محبوب همان جا رقم خورد. یکی از جوانان جهادی می گوید: «یکی از بچه ها گفت کلیپ مان را ببر به سردار نشان بده و من رفتم. گوشی را گرفت توی دستش، پرسید چه کسانی آن را ساخته اند، دقیقاً کجا هستند؟ اصرار داشت همه بچه ها را ببیند بعد رو به همگی مان گفت: «احسنت.» نگاه پر مهرخودت و دوستت به کار جوانان جهادی در میانه سیل قاب شیرینی برای ما ساخت.

اینجا ایران است؛ خلیج گواتر

حرف خنده داری است که مدافع حرم باشی اما مدافع وطن نه! این قاب از تو باشد به یادگار برای روزی که اگر کسی به غرض گفت، حاج قاسم مرزهای سوریه، عراق و لبنان را بهتر از مرزهای ایران می شناخت. اینجا نقطه صفر مرزی است؛ «خلیج گواتر» در جنوب شرقی ترین قسمت ایران و در همسایگی پاکستان. تو مدام به مرزهای وطن سرکشی می کردی. یک روز خبر آمد اشرار عده ای از نیروهای نظامی ما را گروگان گرفته و به پاکستان برده اند. شنیدی و ناراحت شدی. فرمانده سپاه قدس، عملیات برون مرزی طراحی کردی. فرزندان وطن را از خاکی دیگر آزاد کردی و ضرب شصت محکمی به گروگان گیرها نشان دادی. آنقدر زبده بودی که دشمن هم کم آورد و به تو گفت: «ژنرال بی سایه.»

حاج قاسم هم در نانوایی بود

آن روزها تو زنده بودی بین ما و هنوز شهید نشده بودی. دیدن این تصویر در صفحه های اینستاگرام چقدر برایمان جالب بود. یکی از امنیتی ترین فرماندهان نظامی جهان با لباسی ساده، سری به نانوایی محله زده و برای خانه نان می خرد. حاج قاسم، تو بیش و پیش از نان برای خانواده، اعتماد ما را خریدی. ما حالمان خوب شد با دیدن مسئولی بلندپایه در صف نان، بین مردم و بی ادا. هر وقت کسی می خواست عکس یادگاری بگیرد، از ماشین پیاده می شدی. عکس می گرفتی. یکبار دختری جوان با ظاهر امروزی و نه چندان پوشیده هم می خواست عکس بگیرد پیاده شدی عکس که انداختی گفت: «باورم نمی شد، با من عکس بگیرید. از امروز سعی می کنم حجابم را درست کنم.» بعدها حرفت رسانه ای شد: «آن دختر کم حجاب هم دختر ماست.» حالا بعد از تو پویش ها بپاست. همین دخترانت؛ «دختران حاج قاسم» پا به میدان شده اند.

بابا آمد، بابا از جبهه آمد

یکی در قسمت نظرات یک پست زیر عکسی حماسی و متنی مرتبط به تو نوشته بود انقدر که حاج قاسم به بچه ها شهدا مهربانی و محبت می کرده، بچه هایش حسودی نمی کردند؟ این عکس را که دیدیم، انگار همه چیز معلوم شد.عموقاسم بچه های شهدا، بابا قاسم مهربانی هم بوده. درست همان روزهای دفاع مقدس بچه هایت را قلم دوش کردی. معلوم نیست چه گفتی که هم خودت هم بچه ها را خندانند. اسمت برازنده است؛ قاسم، یعنی تقسیم کننده. شادی ها مال ما، سختی ها مال تو. ما اینجا توی خانه هایمان خواب بودیم که تو را شهید کردند جایی نوشته بود بعد از بررسی عملیات فاطمیون رفتی گوشه سنگر، کفش هایت بالشت شد و گذاشتی زیر سرت تا کمی استراحت کنی. سردار حالا از آن 13 دی خونین تا امروز ما را همه شب نمی برد خواب، دست خودمان نیست بیدار شده ایم. یکی می گفت: شهید سلیمانی قوی تر از سردار سلیمانی است حالا ببین کی گفتم!

فتح آخرین دژ داعش تا شهادت

بعضی عکس هایت حال ما را خوب خوش می کند مثل این یکی. اینجا نقطه پایان داعش است؛ عکس یادگاری بعد از فتح آخرین دژ داعش در منطقه «البوکمال» سوریه. اینجا را شاید بتوان گفت؛ نقطه انتقام خون شهید محسن حججی، نقطه انتقام شهدای مظلوم «خان طومان». عکس یادگاری ات را انداختی اما دلت راضی نشد. یک روز تمنای شاعرانه ات را برایمان خواندی: «رقص اندر خون خود مردان کنند...» به ما گفتند پیکرت غرق خون بود این جمله برای ما معنی دیگری داشت؛ حاج قاسم خیلی مرد بود. تو شاید هزار بار در خون پاکت رقصیدی تا تلافی همه این سال ها انتظار و طلب شهادت را درآورده باشی. حالا از آن جمعه سرخ به بعد #من_قاسم_سلیمانی_ام گفتن از دهان مردم نمی افتد خون ها ریخته؛ اندیشه نمی میرد اما حاج قاسم! این هم از برکت گشاده دستی های توست، سردار.

ما برای تو چه کرده بودیم؟

حاج قاسم؛ راننده ات همان پاسدار بازنشسته، «نصرالله جهانشاهی» جایی مصاحبه کرده و از روزهای سختی گفته که عملیات نیروی قدس داشتید و یکی از پسرهایت بدحال شد و نتوانستی خودت را بالای سرش برسانی و تو را ندیده از دنیا رفت. هربار سخنرانی می کردی، کلی قربان صدقه ما مردم می رفتی و می گفتی: حق شما مردم شریف را چطور می توانم ادا کنم؟ از وقتی رفتی و موجی از این دست خاطره هایت را می شنویم مدام داریم از خودمان سئوال می کنیم، مگر ما برایت چه کردیم؟ جز این بود که شب و روزت را بهم دوختی و خوشی دنیا را به خودت حرام کردی تا ما امن و امان باشیم؟

خوب که ببینی ما باید بپرسیم از خودمان: «حق تو را چطور باید ادا کنیم، حاج قاسم؟» راستی امسال اگر زمستان دوباره برف ببارد. دست خودمان نیست یاد تو می افتیم. یاد سفارشت برای تهیه علوفه برای آهوها.

/پایان پیام

منبع: خبرگزاری فارس

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: