برشی کوتاه از یک روز زمستانی | یکتاپرس
صدای آشنا/ اختصاصی یکتاپرس؛
نوشته خانم شهلا اسدی تهرانی از مخاطبین خوب یکتاپرس. قابل توجه: ستون صدای آشنا از نوشته های شما استقبال می کند. برای ما مطالب خودتان را ارسال کنید.
کد خبر: ۷۴۳۵۸
۰۸:۰۰ - ۰۴ اسفند ۱۴۰۰

یک روز زمستانی

برشی کوتاه از یک روز زمستانی

نوشته شهلا اسدی تهرانی

امروز بالاخره بعد از چند وقت پشت گوش انداختن، برای گرفتن خلافی ماشین‌ام به نزدیک ترین مرکز پلیس + 10 نزدیک محل مان رفتم در اواسط بهمن 1400 هوا سرد و راستش کمی هم عجیب و غریب بود در حالیکه خورشید در بیشتر آسمان شهر تهران می تابید درست بالای سر ماشین پراید اسنپی که من سوار بودم از یک ابر سیاه اخمو تکه تکه برف می بارید خنده ام گرفته بود.

بچه که بودم در این جور مواقع مادر خدا بیامرزم می گفت گرگ ها در این هوا، توی کوه و کمر وضع حمل می کنند. من و برادر هایم می زدیم زیر خنده و می گفتیم آخه مادر جان چه ربطی داره و باز ریسه می رفتیم. اما حالا که فکر می کنم شاید مادر زیاد هم بیراه نمی گفت آخر هوا بد جور غیر عادی بود. درست چند متر آنطرف تر زمین خشک، آسمان صاف و آفتابی بود و اینطرف برف و باران می بارید.

بگذریم، ساعت 9 صبح بود که وارد ساختمان پلیس +10 شدم باید به طبقه دوم می رفتم از نگهبان سراغ آسانسور را گرفتم گفت خراب است و با زانو درد از پله ها آهسته بالا رفتم و وارد یک آپارتمان کوچک شدم که حدود بیست نفری روی نیمکت ها به انتظار نشسته و تعدادی هم جلوی در ایستاده بودند هیچ پنجره ای باز نبود که هوا جریان داشته باشد یا فن و چیزی هم روشن نبود و باز هم خدا را شکر که همه ی مراجعین ماسک بر دهان داشتند آنهم در شرایطی که رسانه های داخل و خارج در مورد آمدن سویه ی شدید اومیکرون هشدار می دادند.

رفتم سراغ دستگاه شماره گیر و یک شماره گرفتم 263. به صفحه ی مانیتور در بالای پیشخوان ها نگاه کردم 250رفته بود. جلوی باجه شماره 8 شلوغ بود یک عده هم برای گرفتن گذرنامه آمده بودند و باید عکس می گرفتند و زن و مرد تند و تند به درون اتاقکی با پرده چرمی سیاه وارد می شدند به سرعت برق و باد. یک دو سه یک و چیک و دستگاه یک عکس وحشتناک از آنها می انداخت و تمام. و مبلغی هم بابت این عکس، پول پرداخت می کردند. راستش برای آن پیرمرد هفتاد ساله که با عصا برای گرفتن عکس گذرنانه آمده بود خیلی ناراحت شدم ‌که از درون اتاقک تنگ و تاریک به خانم جوانی که بیرون پشت دستگاه نشسته و مسئول گرفتن عکس بود می گفت اجازه بدهد تا کراوات بزند و در دستانش یک کراوات زرشکی با دانه های بسیار ریز مشکی بود. البته با اینکه کراوات به پیراهن و اورکتی که پوشیده بود نمی آمد ولی خوب یک مرد قدیمی دوست داشتنی بود می خواست با کراوات عکس بگیرد و چه اشکالی داشت اما نمی شد. از او اصرار و از خانم انکار که قبول نمی کنند. بالاخره تسلیم شد و بدون کراوات عکسی برای گذرنانه اش گرفت.

هنوز در گیر و دار این ماجرا بودم که یک مرتبه صدای داد و بیداد در پشت باجه ی صدور خلافی اتومبیل حواسم را پرت کرد به طرف مرد جوانی که پشت پیشخوان ایستاده بود سرم را چرخاندم که گفت: آقا کارت ماشین منو چیکار کردی ؟_: الان بهت دادم گذشتم جلوی پیشخوان. برداشتی خودم دیدم برداشتی. خدایی چه سر و صدایی راه انداخته بود. خوب که نگاه کردم پسر جوان ریز اندامی را دیدم با موهای زیتونی تیره که کرک و لول لول شده ( dered lak) بسیاربلند تا زیر باسن که آنرا پشت سراش دم اسبی کرده بود شلوار فاق کوتاه جین آبی روشنی به پا داشت همینطور با صدای کلفتی که به قد و قواره اش نمی خورد آنجا را گذاشته بود روی سرش و مرتب دست هایش را به روی پیشخوان می کوبید و فریاد می زد می گفت زود باشید دوربین ها را چک کنید ببینید کارت ماشین منو به کی دادید رفت. برم تا نرفته پیداش کنم کارتمو پس بگیرم قرار محضر دارم و به جماعت مراجعه کننده نگاه می کرد. اما همه بی تفاوت نگاه می کردند، درست مثل مسخ شده ها!
بی اختیار به یاد تعاریف روز رستاخیز افتادم که همه نامه اعمال بدست دنبال کار خودشان هستند و اصلا نمی دانم چرا ناگهان در ذهنم کلیپ و آهنگ دیوار(The Wall) گروه پینک فلوید نقش بست که دانش آموزان مثل ربات پشت هم بدون توجه به یکدیگر وارد مدرسه و کلاس ها می شدند و درس های معلم را گوش نمی کردند.

در همین موقع مرد میانسالی از اتاق کوچکی بیرون آمد و دست جوان گیس بلند را گرفت و به داخل اتاق برد تا مشکلش را حل کند. آنقدر محو این جریان شده بودم که یهو دیدم نوبت ام گذشته است و مانیتور شماره264 را نشان می دهد. با عجله بلند شدم و گفتم: نوبت من رد شد. خانم پشت باجه گفت: چند بار شماره شما خوانده شد کجا بودی؟ گفتم والا اون آقا داد و فریاد کرد حواسم پرت شد. گفت حالا شما بشین بعد این آقا کارتون رو راه می اندازم. دوباره نشستم. خانم جوانی با پالتوی قرمز خوشرنگ وارد شد و رفت کنار دستگاه شماره گیر بلافاصله پشت خانم جوان، خانم درشت اندام مسنی از راه رسید و هم زمان با هم کلید دستگاه را فشار دادند و هر دوبا هم شماره داده شده توسط دستگاه را گرفته و کشیدند هنوز از سر و صدای مرد گیس بلند خلاص نشده بودیم که صدای هویج به گلوی خانم مسن با صدای جیغ زن جوان در فضا پیچید: اوا خانم از سن تون خجالت بکشین من اول اومدم شماره رو ول کن‌!

خانم مسن: ول نمی کنم تو خجالت نمی کشی که شماره رو از دست مادرت می کشی؟

بالاخره هم زن جوان مجبور شد شماره را به خانم مسن بدهد تا قائله خاتمه پیدا کند. من موبایلم را از کیفم بیرون آورده و مشغول خواندن پیام ها شدم. محو خواندن پیام ها بودم که یهو خانم مسن با همان صدای کلفت گفت میشه دخترم بلند شی من بشینم پاهام خیلی درد می کنه سرم را بلند کردم و دیدم جای من را می خواهد پس از جا بلند شدم و به گوشه ای از سالن رفته و ایستادم هنوز چند لحظه نگذشته بود که دوباره صدای خانم مسن در سالن پیچید: الهی پیر بشی پسرم میشه بلند شی من بیام جلو بشینم پام درد می کنه مرد جوان برگشت پشت و به خانم مسن نگاهی کرد و گفت شما الان هم که نشستید؟ به پا تون که فشار نمیاد!؟ خانم مسن دوباره گفت وا مگه ازت چی کم میشه بلند شو من بیام جلو بشینم تو بیا جای من بشین.

مرد جوان گفت جلو و عقب نداره بر اساس شماره همه رو صدا می کنن. مگه پات درد نمی کنه هر چی کمتر جابجا بشی بهتره. خنده ام گرفته بود عجب یعنی من هم وقتی به این سن و سال برسم اینطوری بدون منطق می شوم؟ بالاخره نوبتم شد و رفتم جلوی پیشخوان شماره پلاک اتومبیل را گفتم و منتظر پرینت خلافی شدم. بعد از پنج دقیقه انتظار پرینت و گرفتم و رفتم گوشه در ورودی و به پرینت نگاه کردم.

عجب من در کرمانشاه هم خلاف کرده بودم ؟ مرزن آباد! میدان چالوس! پارک در حریم پیاده رو همدان!

بعضی از جاها را یادم می آمد ولی بعضی را اصلا یادم نمی آمد! تو همین افکار بودم که دختر بچه ی پسر نمای سه چهارساله ای محکم خورد به پاهایم و افتاد خم شدم از زمین بلندش کردم و مهربانانه گفتم: یواش عزیزم مواظب باش مامان ات کو بدون اینکه گریه کند زبان اش را برایم در آورد و به طرف دیگر سالن، کنار مادرش دوید. دوباره سر گرم خواندن خلاف هایم بودم که یهو در با شدت زیاد بسته شد و از جا پریدم و نگاه کردم دیدم دختر بچه محکم لنگه در را می کوبد به چار چوب با لبخند نگاهش کردم و آهسته گفتم نکن عزیزم دستت لای در می مونه. دوباره زبانش را برای من در آورد و فرار کرد و رفت کنار مادرش که مشغول پر کردن فرم بود و به دامن او چسبید. نفس عمیقی کشیدم و پرینت را درون کیفم گذاشتم و از پله ها سرازیر شدم در حالی که صدای زن جوان قرمز پوش شنیده می شد که مگه این شال چه عیبی داره می خوام با همین شال عکس بندازم !؟

همانطور که از پله ها آرام آرام پائین می رفتم فکر کردم شال سر زن جوان قرمز پوش چه رنگی بود؟ هر چه فکر کردم بخاطر نیاوردم! مگر اصلا مهم بود که شال اش چه رنگی ست نه اصلا مهم نبود رنگ ها در شخصیت بد و خوب ما آدم ها هیچ تاثیری ندارند. نه پوشیدن رنگ سیاه و نه پوشیدن رنگ های الوان در شخصیت ما انسان ها تاثیر ندارد. بلکه این تنها رفتار و کردار بد و خوب ما است که شخصیت ها را می سازد.

انتهای پیام/

برچسب ها: اخبار روز

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۶
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
شالان
Iran (Islamic Republic of)
۱۰:۴۷ - ۱۴۰۱/۰۶/۱۸
لایک
محمد رسول محمد زاده
Iran (Islamic Republic of)
۲۳:۳۰ - ۱۴۰۱/۱۲/۱۰
سلام ،نوشته برشی کوتاه از یک روز زمستانی چقدر عالی و خوب نوشته شده ،درحالی که خط به خط از آن را میخواندم خاطراتم را نیزدر ذهنم مرور میکردم و با خودم فکر میکردم چقدر با دقت و ظرافت به تک تک اتفاقات رخ داده شده پرداخته شده است ، و ممنونم از بابت اشتراک گذاری نوشته های این چنین خوبتان،
دشت
Iran (Islamic Republic of)
۱۷:۳۰ - ۱۴۰۱/۱۲/۱۰
احسنتم
نثر روان و جذابی دارد که خواننده را تا آخر بدنبال خود می کشد.
در این زمره کار کردن موفقید
من
Iran (Islamic Republic of)
۰۲:۲۲ - ۱۴۰۱/۱۲/۱۱
باسلام
قلمتان روانست
مهدی
Iran (Islamic Republic of)
۱۰:۴۸ - ۱۴۰۱/۱۲/۲۴
با سلام
ازنثرتان لذت بردم
حیف است که به رمان نویسی هرچندکوتاه نپردازید
شالان
Iran (Islamic Republic of)
۰۳:۰۵ - ۱۴۰۲/۰۵/۱۶
لایک طلایی