گفتگوی صمیمانه بهاری با دکتر علی آبان | یکتاپرس
قسمت اول گفتگو/ اختصاصی یکتاپرس؛
بنده با این سابقۀ شعری و تحقیقاتی به جای این که بروم پژوهش کنم. شعرم را بگویم. شایسته نیست که بخاطر مشکل مالی بروم کنکور هم بگویم.
کد خبر: ۷۷۶۹۲
۰۸:۰۰ - ۰۳ فروردين ۱۴۰۱

دکتر علی آبان

گفتگوی صمیمانه بهاری یکتاپرس با دکتر علی آبان، شاعر، مدرس، منتقد و استاد دانشگاه:

-قبل از هر هر چیز عرض درود و ادب دارم محضر شما دوست شاعر و مترجمم که باآگاهی و البته زحمت بی چشمداشت در این رسانه موفق و معتبر یعنی یکتاپرس با عشق و علاقه خدمتی به ادبیات و اهالی آن می کنید ؛ به ویژه امروزه که متاسفانه نه  حمایتی هست نه اصلا التفاتی از سوی متولیان مربوط . به هر حال دمتان گرم و سرتان خوش باد.

-متشکرم استاد آبان عزیز. این از لطف شماست. لطفا قبل از هر چیز طبق روال همه جا دوست داریم با زبان خودتان بگویید شما کی هستید؟ یعنی اصطلاحا بیوگرافی مختصر.

عرض کنم که  اختصار در معرفی من جواب نمی دهد. اجازه می خواهم کمی مفصل تر بگویم؛ البته می دانم برای خواننده های محترم هر چند تلخ؛ ولی جالب و آموزنده خواهد بود. بنده علی آبان، آن طور که شناسنامه ام می گوید، دو  روز از آبان 44 گذشته بود که مادرم دیگر تحملم نکرد و مرا تحویل این جهان داد. من شاید تنها کسی باشم که نتوانم محل دقیق تولدم را بگویم. چون از قراین پیداست که مادرم از روستای افتلت مهیای زادن من بود؛ اما چون به دلیل نبود پزشک و قابلۀ قابل که بتواند مرا با وزن سنگین و مادرکش وضع حمل کند، مجبور شدند مادرم را و البته مرا به شهر برسانند که با اسب و پای پیاده سه چهار ساعتی راه بود. زیر باران شدید و گذاشتن مادرم توی صندوق و بستن روی اسب به محض رسیدن به شهر گلوگاه متولد شدم. بنابراین روستای افتلت و آن جاده طولانی برف و باران گیر پشت اسب و شهر گلوگاه مازندران و حتی صندوقی که مادرم را زیر باران توی آن گذاشته بودند، شاهد تولدم بودند. خلاصه شاید سه چهار ساعتی طول کشید که از مادر جدا شدم. به گمانم چندان مایل به حضور در این دنیا نبودم و به زور و تهدید انداختنم اینجا.  خردسالی و کودکی را در همان روستا یعنی افتلت ( با فتح الف و کسر ت و لام )  همراه با پرنده ها و چرنده ها و خزنده ها و رونده ها قد کشیدم. بی خیال از آن چه که می گذشت و قرار بود در آینده بگذرد، سوار بر اسب چوبی این سر روستا را به آن سرش می دوختم هر روز و چند باره. تا روزی که اولین معلم به روستا آمد. هنوز به شش سال نرسیده بودم که مادرم به دلیل تأخیری که داشتیم، مرا برد ته صف بچه ها و جوانان پنج تا بیست ساله که همگی کلاس اول بودیم. اولین معلم من آقای سعید مبین اهل تبریزکه بیست سالش بود. این ماجرا حدودا سال 50 بود که به صورت سپاهی دانش به روستای ما آمده بود. سه سال آن جا خواندم و بعد هجرت ما به یکی روستاهای پیشرفته تر به نام کلاک همجوار شهر بهشهر اتفاق افتاد. چون دیر رسیده بودیم ثبت نامم نکردند و گفتند باشد برای سال بعد. آن چند ماه را در مدرسه آلاسکا یا همان بستنی یخی امروز و کیم  می فروختم به توصیۀ مادرم. سال بعد از آن جا به روستای دیگری رفتیم به نام سراج محله. برای ثبت نام، پرونده و کارنامۀ سوم ابتدایی را می خواستند. رفتیم روستا که بیاورمیش. اما خبری از پرونده و کارنامه نبود. مدیر صبور و بی خیال مجبورم کرد که دوباره از اول ابتدایی شروع کنم.چاره ای نبود. با اولی ها که دو سه سال از من کوچک تر بودند، نشستم. بعد از یک ماه معلم از حاضر جوابی من در درس هم تعجب می کرد و هم ذله شده بود و دائم فریاد می زد: محمدعلی تو حرف نزن. تو جواب نده. اگه زودتر از بچه ها بگی اخراجت می کنم.  خلاصه در پی عصباینت یا محبت با مدیر حرف زد و ما را بردند دوم نشاندند. معلم پایه دوم متاسفانه خیلی صبور بود. هر چه خودمان را نشان می دادیم و درس ها را فوت آب جواب می دادیم، ایشان فقط تشویقمان کرد و نمره بیست می داد. خلاصه ادامه دادیم. سه سالی عقب افتادم. سال بعد رفتیم روستای نزدیک تر بهشهر به نام التپه( علی تپه) . آن جا سه سال دیگر ابتدایی را با موفقیت و شاگرد اولی و دومی کلاس خواندم. در همین فاصله مادر سی و چهار ساله را از دست دادیم. روستا فقط ابتدایی داشت. اول راهنمایی و اواسط دوم راهنمایی را بهشهر می رفتم که انقلاب شد. در همان بحبوحه خواهر بزرگ ترم رفت پیش مادر. هیجده سال بیش تر نداشت. هم مادرم هم خواهرم هر دو هنوز کال بودند که چیده شدند. هر دو هنوز نرسیده بودند که درو شدند. هر دو آفتابی بودند که نرسیده به وسط آسمان سوختند. غریب مادر، غریب خواهر! پدرم کشاورز و چوپان بود. برای مردم چوپانی می کرد و کم تر به خانه می آمد. غریب پدر! من ماندم و دو برادر و دو خواهر زیر ده سال، و غریب ما پنج برادر و خواهر که شلاق روزگار و سرنوشت به جای نوازش دست مادر و پدر به سر و روی و بدنمان می خورد. ترک تحصیل کردم که کار کنم برای خانواده. در همان زمان رفتیم شهر گلوگاه که نزدیک دایی ها و خاله ها باشیم تا سرپرستی مان کنند و کم نگذاشتند. دست بوس همه شان هستم. چهار سال شاگرد بنا و بعد هم بنا شدم. پیش دایی هام کار می کردم. دلم برای درس خواندن و شاگرد اول بودن تنگ شده بود. دوباره شبانه ادامه دادم. سال سوم و چهارم آمدم روزانه. بچه ها از آب و گل در آمده بودند ولی هنوز گرد یتیمی بر سرمان بود. مادربزرگ مادری ام که روحش شاد، در آن چند سال تیمارمان کرد. غذامان داد. قصه خواند و شعر خواند و لالایی گفت که جای خالی مادر زیاد سنگینی نکند. روزها کار می کردم و شب ها به مدرسه می رفتم. جزء نخبگان شهر و بعد استان بودم. در المپیادهای ادبی مقام می آوردم. خلاصه خواندم و دانشگاه کنکور دادم. رتبه حوالی صد آوردم که با آن همه فقر اقتصادی و ابزار آموزشی و دیگر عذاب ها کم تر از معجزه نبود؛ ولی دو سه سال آخر تحصیل غذایم گرم بود و آبم سرد و رختخوابم کافی. چون منزل دایی کوچترم بودم. دایی و زن دایی کم نمی گذاشتند برایم. با آن که چهار پنج سالی از من بزرگ تر بودند، اما نقش پدر و مادرم را داشتند و دارند. ناباورانه با آن رتبۀ عالی هنوز نمی دانم چرا قبول نشدم؟ آن زمان ها خیلی سخت می گرفتند. گزینشی بود. حتی با یک تیغ کردن صورت و پوشیدن شلوار لی و بحث و جدل در کلاس باید مؤاخذه می شدی که من همۀ این ها را داشتم؛ مخصوصا بحث های اصطلاحا سیاسی و احزاب و اجتماعی که صرفا جهت آگاهی خودم بود. بنابراین مشخص بود نباید دانشگاه دولتی و یقینا دانشگاه تهران قبولم کنند. هر چند همان ها که دانشگاه تهران را از من گرفتند، بعدها حلالیت طلبیدند و به بی گناهی و تضییع حق مسلم من گریستند؛ ولی نوشدارو پس از مرگ من بود. بنابراین باید می آمدم دانشگاه آزاد و آمدم که البته دانشگاه آزاد نه تنها چیزی کم ندارد از دولتی بلکه در برخی موارد بالاتر از دولتی است. تا دکتری خواندم و کار و تدریس و هیئت علمی دانشگاه ورامین و ادامۀ زندگی و کار. سی و دو سالم بود که ازدواج کردم. دو فرزند سیاوش و سوگند که از بهترین هایند حاصل این پیوند است. خلاصه جان و جگرم درآمد تا رسیدیم به اینجا و البته همچنان جان و جگر در حال درآمدن است.

-رشتۀ تحصیلی تان چه بوده ؟

بنده از همان دوران راهنمایی به ادبیات فارسی علاقه مند شده بودم. با عشق و علاقه دیپلم ادبیات را که آن زمان فرهنگ و ادب می گفتند، گرفتم و سه مقطع دانشگاهی را نیز در همین رشته که دیوانه وار دوستش داشتم و دارم، گذراندم.

-چرا ادبیات حالا؟ این همه رشته های پول درآور!

خوب بله. واقعا اگر بخواهی زندگی راحتی داشته باشی، انتخاب ادبیات اشتباه هست. ولی چرا به ادبیات علاقه مند شدم؟ از نظر من دو چیز باعث گرایش آدم ها به سمت چیزی می شود. وراثت و قانون اثر در اصطلاح روانشناسی. یقینا در ژن آدم ها این تمایلات وجود دارد. از همان خردسالی و کودکی پیداست. مثلا کودکی دوست دارد اهل خانواده اش را معاینه کند. یا دیگری با وسایل برقی ور می رود. یکی رانندگی می کند و دیگری خانه سازی. این افراد به ترتیب به پزشکی و فنی و مهندسی و رانندگی و معماری تمایل ژنتیک دارند که بعضی به همان پیشه ها می رسند و برخی به هر دلیلی مسیرشان عوض می شود. ادبیات، احساس و تخیل قوی می خواهد. نیمکرۀ راست مغزشان فعال تر است؛ بر خلاف مثلا ریاضی ها که نیمکرۀ چپ مغزشان فعال تر است. تابع احساسات و التذاذ از طبعیت و موسیقی و شعر اند. زودرنج و زود نشاطند. دیر خشم و دیر قهر و زود آشتی اند. این افراد به صورت ذاتی این ویژگی ها را دارند. حالا باید یک جرقه در آن ها زده شود تا این ها شعله ور بشوند. مثلا شعرخوانی و قصه گویی مادر یا مادربزرگ، عاشقی یا شکست عشقی یا مرگ عزیزان و الخ.... فکر می کنم روی بنده همۀ این ها به ویژه مرگ مادر و خواهرم مؤثر بود. اگر نمی نوشتم و خودم را تخلیۀ درونی نمی کردم، دوام نمی آوردم. البته موارد دیگر که عرض کردم نیز کمی پیش تر از این مصیبت ها برای من وجود داشت. من تابع قانون اثر نبودم. یعنی کسی مثلا یک شاعر یا یک دکلماتور روی من به عنوان یک الگو تأثیر نداشت که بخواهم مثل او بشوم. از کودکی دوست داشتم مثل کسی نباشم و نشوم؛ بلکه مثل خودم باشم. با همه فرق داشته باشم. الان هم نه شعرهام نه روش زندگی و تدریس و داستانم شبیه کسی نیست؛ فقط شبیه من اند. شاید کتاب ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی در این مورد روی من تأثیر زیادی گذاشت.

-بعد از فارغ التحصیلی فقط به کار آموزش مشغول هستید؟

بله. بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه؛ حتی قبل ترش شغلم تدریس و آموزش بوده و هست. چه در دانشگاه و چه در مقاطع پایین تر متاسفانه به عنوان مدرس کنکور برای رسیدن به یک لقمه نان و کرایه خانه و هزینه های کمرشکنی که مسئولین گذاشتند در دامن ما.

-آقای آبان، چرا شاعر شدید؟

جواب این سؤال را با یک شعر کوتاه از خودم می دهم: به دنیا که آمدم/ قابله گفت: این بچه دیوانه است/ کم کم همۀ روستا گفتند:/ این پسر آدم نمی شود/ این شد که شاعر شدم

_جناب دکتر، اگر به گذشته برگردید و بخواهید شغل انتخاب کنید باز هم همین شغل؟

سؤال سنگینی است؛ هر چند ساده. نمی خواهم پاسخ این سؤال احساسی و فانتزی باشد. واقعا آدمی نمی داند که اگر دوباره متولد بشود چه جور زندگی می کند؟ چه شغلی را انتخاب می کند؟ من هم نمی دانم. فقط می دانم که کنار لذت شغل معلمی و استادی، بسیار اذیت شدم. رنج کشیدم. آزارم دادند و می دهند. از طرف دیگر زندگی بخور و نمیر و رنج های مادی هم تبدیلمان کرد به یک آدم ماشینی که بی هیچ مطالعه و کسب علومی جدیدتر به زندگی علمی و ادبی مان ادامه بدهیم و دنبال یک لقمه نان بدویم. و هم واقعا جلوی دیگران و خانواده سرافکنده و شرمسارمانمان کرد. به ویژه در جامعۀ فعلی که متاسفانه پول و مادیات و زندگی بهتر و آسوده تر و ماشین و ویلا و دیگر تجملات جای علم و اعتبار علمی را گرفته است؛ بنابراین نمی دانم که دوباره این شغل را انتخاب می کنم یا نه. ولی الان به آن عشق می ورزم.      

_تا آن جا که می دانیم شما در سه زمینۀ شعر، داستان و پژوهش کار کردید و همچنان دارید پرتلاش و خستگی ناپذیر ادامه می دهید. در صورت امکان تیتروار به آثار چاپ شده و چاپ نشده تان اشاره کنید.

ج- بنده جز این سه زمینه که فرمودید، در زمینۀ کنکور هم سال هاست فعالیت می کنم که آثار تصویری زیادی هم دادیم بیرون و بچه های در منزل از آن ها استفاده کردند و می کنند. اما در شعر مجموعه هایی دارم که عرض می کنم: تا این لحظه هفت کتاب شعر چاپ کردم. به ترتیب ( پنج شنبه ها با تو : مجموعه غزل) (ساعت نه و ربع به عقربه آویخته می شوم: شعر سپید) ( قرار ما روی پل ورسک : سپید) ( چهل و هشت : غزل) ( در پیرهن تو سنگری جا مانده : رباعی و سپید) ( عاشق که باشی : سپید) ( لیلابان: سپید). یک رمان به نام: ممنوعه 14 جلد اول. چند کتاب تحقیقی : ( از کوچه تا پرواز: بررسی و گزیده اشعار فریدون مشیری) ( در آمدی بر مبانی نقد ادبی).(تاریخ ادبیات و نقد ادبی در ایران و جهان ) ( شاعران دانشگاهی ) و ..... در دست انتشار: مجموعه ای غزل، یک مجموعه شعر سپید ، جلد دوم رمان 14  و....

شما یکی از معدود کسانی هستید که زندگی و آسایش خود و خانواده را هم قربانی ادبیات و شعر کردید. شخصا شما را تحسین می کنم؛ ولی زندگی هم موضوع مهمی است. خودتان چه نظری دارید در این مورد؟

از سویی واقعا جای تاسف دارد جناب ابوترابی عزیز. از این جهت که اشخاصی امثال بنده سه چهار دهه عمر و آسایش و آرامش خودشان و خانواده شان را صرف علم و قلم و آموزش بکنند؛ ولی هنوز یک خانۀ چند متری برای خانواده شان نداشته باشند. هنوز درگیر وام و قسط و قرض و این بلاهای زمینی باشند. فکر کنم خودم به خانواده ام ستم کردم. البته  در این همه سال مسئولین فرهنگی ما مقصر هستند. که این ستم بر من و امثال من شده است. ما چه گناهی کردیم که دزدی بلد نیستیم؟ خیانت بلد نیستیم؟ تزویر و دوسرخوری مثل بسیاری از شاعران بلد نیستیم؟ دلالی یادمان نداده اند. البته خواستند یادمان بدهند؛ ولی لقمۀ حلال سفرۀ کوچک پدر و مادر یادمان نداده اند. در جامعۀ فعلی هر که دروغگو تر و مزورتر زندگی بهتر و راحت تر دارد. بنده الان که قریب چهل سال دارم زحمت می کشم نباید مستاجر باشم. نباید غم نان داشته باشم. نباید نگران اقساط عقب مانده و کرایه خانه باشم. این ها همه از بی خیالی بعضی از مسئولین است. این همه هزینه های هنگفت بی جهت دارند. اگر نیمی از آن ها را به اهالی قلم و اندیشه و هنر می دادند، این همه عذاب متوجه این قشر نبود. از جهتی متاسفم که عمرم را تباه نوشتن و سرودن و آموزش کردم. ولی از جهتی دلگرمم به وجدان آرام و سرافرازی و آزادگی خودم که با شرافت زندگی کردم. خانواده ام هم هر چند عذاب کشیدند و می کشند و گاهی سرزنش هم می شنوم؛ ولی باز به آزادگی و سلامت فکری و زیستی من افتخار می کنند. 

ببخشید. قصدم ناراحت کردن شما نبود. جناب آبان، گفتید کنکور هم درس می دهید. ولی لفظ متاسفانه را به کار بردید. درآمد کنکور که شنیدم خوب است. چرا پس؟

متاسفانه به دو دلیل: اول؛ بنده با این سابقۀ شعری و تحقیقاتی به جای این که بروم پژوهش کنم. شعرم را بگویم. هر چند که در دانشگاه مقطع دکتری تدریس می کنم، شایسته نیست که بخاطر مشکل مالی بروم کنکور هم بگویم. این ستم بزرگی است بر من و حتی ادبیات. حدود دوازده سالی است در موسسات تصویری درس میدم. برای موسسه های قبلی که برخلاف موسسه فعلی، بخاطر حضور بعضی افراد ضد فرهنگ و ضد آموزش که گاهی به منزل می آمدم گریه می کردم. کتاب ها را به در و دیوار می زدم. افسردگی می گرفتم. که چرا من باید بروم کنار دست آدمی که به راحتی دروغ می گوید. سر دانش آموزان کلاه می گذارد. اما مبادا سر برج، کرایه خانه نداشته باشم، مجبور بودم که با حقارت و خواری باز جلوی دوربین بروم درس بدهم. و دلیل دوم؛ حداقل در جاهایی که قبلا کنکور می گفتم بنده به عنوان یک معلم با کم ترین حق التدریس بیش ترین حمالی را داشتم. اما ماه ها چندرغاز حق التدریس ما را هم نمی دادند. همیشه با خواهش و تمنا و برو و بیا می توانستم دوزار بگیریم که حتی کرایه خانه هم در نمی آمد. اما خودشان ثروتمندترین آدم ها در ایران و حتی کشورهای دیگر شدند. تاسف آور است که از جایگاه و اعتبارم بیش ترین استفاده را کردند ولی هنوز یک ماشین پراید هم نمی توانم بخرم. حالا متوجه شدید که چرا گفتم متاسفانه.

بله استاد متاسفانه خیلی تلخ است؟! بنظرم اگر موافقید فضا را عوض کنیم و برویم سمت شعر و ادبیات. یک سوال تکراری؛ ولی برای خود من جالب هست که یک شاعر، شعر را چه می داند؟ چه تعریفی از شعر دارد؟ و تعریف شما جناب دکتر؟

ج-چه سؤال سختی! واقعا تعریف شعر؛ قولی که جملگی بر آن باشند، سخت است. چون تعریف شعر را یا دشوار دانسته اند. یا ذوقی تعریف کرده اند و یا برخی در سایۀ یک منطق شعر را تعریف کرده اند؛ ولی باز می بینیم که برخی از شعرها را نمی توان در آن تعریف ها گنجاند. از افلاطون و ارسطو گرفته تا مثلا هگل و لامارتین و هوگو تا شخصیت های بزرگ خودمان شمس قیس و خواجه نصیر و بهار و اخوان و مانند این ها تعریف هایی داده اند که ما نیز از پی آن ها آمده ایم. آن چه که در تعریف همۀ آن ها به صورت مشترک می توان دید، تخیل و هیجان است. حالا این تخیل همان صورخیال یا علم بیان و از طرفی هیجان که بر می گردد به احساس و به ویژه ریتم و آهنگ. به طور مثال لامارتین می گوید که خوش آهنگ ترین صداها شعر نامیده می شود. یا هوگو شعر را ارکستر پرهیجانی می داند که آواز بشر و حوادث در آن به هم آمیخته شده اند. گوته شعر را رهایی می داند. بهار، شعر را نتیجۀ عواطف و انفعال و احساسات رقیق یک انسان حساس متفکر می داند. این تعریف عمیق تر است. یا اخوان شعر را محصول بی تابی آدم ها می داند. اگر دقت کنیم همۀ این تعریف ها ذوقی و احساسی است. تعریف ابن سینا منطقی تر و علمی تر است که می گوید شعر کلام مخیلی است متشکل از اقوال موزون و متساوی. خواجه نصیر هم تخیل و وزن را وارد تعریف شعر می کند. این تعریف ها بیش تر متوجه اشعار موزون ماست. اگر با این تعریف ها سراغ شعر آزاد برویم، یقینا فقط بخش تخیلش جواب می دهد. از نظر بنده شعر : دیگرگونه دیدن، دیگر گونه گفتن و دیگر گونه شنیدن است. چشم و زبان و گوش شاعر متفاوت است. با همه فرق دارد. دنیایش با دنیای عقلانی تفاوت دارد. بنابراین جنس شعر، جنس زمینی نیست. شاعر هم در نتیجه زمینی نیست. به همین جهت به قول نظامی، شاعران بعد از پیامبران ایستاده اند. (پس شعرا آمد و پیش انبیا )

جناب آبان، شما هم شعر آزاد یا اصطلاحا سپید می نویسید هم شعر موزون که اگر اشتباه نکنم اغلب غزل. کشور ما بر خلاف دیگر کشورها هنوز دلبستگی زیادی به شعرهای موزون دارد. به نظر شما آیندۀ کدام نوع یا قالب درخشان تر است؟ کدام سبقت می گیرد؟ یا اصلا کدام فراموش می شود؟

آینده را واقعا نمی توان با قاطعیت قضاوت کرد. آن روزها که شعر نیمایی در اوج بود، شاید کم تر کسی فکر می کرد هفتاد هشتاد سال بعد، کسی تمایلی نداشته باشد که نیمایی بنویسد. نه این که دوستش نداشته باشند؛ بلکه قادر به سرودن شعر در قالب نیمایی نباشند. چون قالب نیمایی با تقطیع سخت و حساسی که دارد ، به آسانی می رود سمت بحر طویل. نیما هم به سختی این قالب اشاره کرده بود. به هر حال، امروز شعر آزاد جای آن را گرفته است. در آینده هم نمی توان با قاطعیت گفت که کدام پیروز است؟ ولی مردم ایران جان به جانشان کنید، فکر می کنند شاعر یعنی فردوسی و سعدی و مولوی و حافظ. پس شعر هم یعنی غزل و مثنوی و خلاصه قالب های سنتی. تاثیر زیادی روی مخاطب عام می گذارد در ذائقه و میل به شعرهای سنتی محور. اگر از این منظر نگاه کنیم، شعر موزون همیشه نزد مردم جلوتر و اصلی تر است. ولی از طرف دیگر، در آینده ممکن است، عواملی مثل قرار گرفتن شعر آزاد در کتاب های درسی، ترجمه های بیش تر شعر آزاد ایران در جهان، توجه خوانندگان در موسیقی به شعر آزاد و دیگر دلایل توجه و ذوق و خواستۀ مردم به سمت شعر آزاد بیش تر بشود. غیر ممکن نیست. از طرفی ، شعر آزاد و نیمایی هر کدام یک قالب شعری اند کنار دیگر قالب ها. این ها ناقض هم نیستند. می توانند دوشادوش هم برای همیشه پیش بروند و شاعران نیز با انتخاب هر دو قالب چه موزون چه ناموزون شعر بگویند؛ مثل امروز که یک شاعر هم غزل می گوید هم آزاد.  

جناب دکتر، همان طور که خودتان می دانید، در دورۀ معاصر جریان های شعری زیادی اتفاق افتاد. طوری که در شعر امروز دیگر بحث قرن نیست؛ بحث دهه است. از بس شعر ما در فراز و فرود بوده. جریان های گوناگونی از موج نو گرفته تا مدرن و پست مدرن و دیگر جریان ها. سؤالم این است که آیا این جریان ها لازم بوده؟ اصلا مفید بودند؟  اگر بله، چه فایده هایی داشتند؟

ببینید، اگر بخواهیم جریان ها را رد کنیم، نشانۀ دگماتیسم بودن و کبر ادبی ماست. شعر مثل دیگر نمودهای زندگی مثل سیاست و اقتصاد و فرهنگ و نوع زیست ما دارای حرکت های زیادی است. شعر مثل فصل هاست. مثل رود است. مثل جسم و روح آدمی است. باید این نوسانات و حرکت ها و تناقضات باشد تا چرخ دندۀ شعر حرکت کند. جریان های ادبی زاییدۀ فکر ها و نگاه های جدیدتر یا لااقل متفاوت تری هستند. حتی اگر به ضرر شعر باشند و موجب کندی شعر و اسلوب درست باشند؛ ولی نیاز است. از موج نوی احمدی و حجم رویایی گرفته تا شعر زبان براهنی و شعر ناب بچه های مسجد سلیمان و این اواخر مدرن و پست مدرن و مرکب حرکت و اقلیت و الخ.... که همگی هر چند به ظاهر دیگر نیستند. اما به صورت نامرئی به شعر کمک کردند. اگر نیمایی و سپید ماندند، یک جریان درونی صرفا نبوده؛ بلکه ایجاد یک قالب شعری بودند. بقیه تغییرات در درونۀ شعر بوده. فکر کنید غزل پست مدرن. چرا ماندگار نشده و همراه با مطرح کنندگانش در حال جان کندن است؟ چون اولا قالب و برونه همان است که بود. درونۀ آن هم پیش تر ها گفته شده؛ فقط با این تفاوت که این افراد رکاکت و بی ادبی و هذیانات فردی بیمارگونه شان را هم افزودند که مخاطب هوشیار این چیزها را نمی پذیرد. این نزع و جان کندن برای دیگر جریان ها هم مصداق دارد. اما با این همه، این حرکت ها لازم است.  

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۰:۱۵ - ۱۴۰۱/۰۱/۰۳
دکتر آبان انسانی خود ساخته وشریف .....بدور از هرگونه شایبه در کار ادبیات وخاق آثار ناب .....درود برای ایشان وشما خوبان خرویار در یکتاپرس واحد ادبیات
فاطمه مجتبی زاده
Iran (Islamic Republic of)
۱۸:۰۹ - ۱۴۰۲/۰۸/۲۳
با سلام. چقدر دلنشین و تلخ چقدر جای افتخار و افسوس داشت ....افتخار این را داشتم که دانشجو استاد آبان باشم و متاسفم که استادی با این همه افتخارات و دانش و عشق عشق عشق شرایط سخت را تجربه می‌کنند...

ثانیه به ثانیه حضورم در کلاس استاد را عاشقی کردم