یاد داشتی پیرامون شعر سیزده استاد شهریار | یکتاپرس
یادداشت/ اختصاصی یکتاپرس؛
هر سال که سیزده بدر می رسد اولین چیزی که به ذهنم می رسد شعر شهریار است. شعری که سال هاست دهان به دهان می چرخد و فراموش نمی شود.
کد خبر: ۷۸۵۶۶
۰۸:۰۰ - ۱۳ فروردين ۱۴۰۱

شعر سیزده استاد شهریار

یادداشت: رضوان ابوترابی

دنیای شاعران دنیای غریبانه ای ست. دنیایی زلال و سرشار از عاطفه و احساس. هر چند که این روزها اکثرا رفتار شاعران را همخوان با شعرهایشان نمی توان دید. و گاهی با شعری روبرو می شوی که دگرگونت می سازد و در دل می گویی کاش شاعر این شعر رفتار خود را از واژه های که به کار می گیرد بیاموزد. از رفتار کلماتی که با مهربانی دست یکدیگر را می گیرند تا ما خواننده یک شعر زیبا باشیم. بگذریم: امروز سیزده فروردین است که اکثرا مردم بیرون از خانه و بیشتر در دل طبیعت و یا جاهای پر درخت و سبزه بسر می برند. هر سال که سیزده بدر می رسد اولین چیزی که به ذهنم می رسد شعر شهریار است. شعری که سال هاست دهان به دهان می چرخد و فراموش نمی شود. من پیش از آن که برای ادامه حیات به تهران کوچ کنم به استاد شهریار سری می زدم . بهتر بگویم خدمت شان می رسیدم. آن وقت ها امکانات ما بسیار ناچیز بود و گاهی ضبط صوت با خود می بردم و گفتگو با ایشان را ضبط می کردم. بیشتر از همه کاستی را دوست می داشتم که پر بود از گریه من و استاد. و همگریه بودن با چنین بزرگمردی برای من افتخار بود. افسوس که آن چند کاست ...( و باز بگذریم). و یک روز شهریار در باره شعر سیزده و خاطره ی تلخ آن روز چنین گفت: روز سیزده بود. رفتم سنگلج( پارک شهر تهران) و نشستم کنار درختی بود که تنها همدمم بود. چند سالی بود که زندگی ام سخت با پریشانی می گذشت و اندوه ازدواج معشوقه ام به شکل یک بغض دست از گلویم بر نمی داشت.غرق در این افکار بودم که بازی کودکی با مادرش نظرم را جلب کرد. آن ها با خنده همدیگر را دنبال می کردند و من غرق تماشای این بازی شده بودم که ناگاه دیدم مادر آن کودک همان معشوقه است. یکباره دنیا روی سرم چرخید و چشمانم پر شد از اشک. کاری نمی توانستم بکنم. دست به قلم بردم و سرودم:
                 یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم       تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم    
                تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز    من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
                خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام     جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
                منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی    هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
                پدرت گوهر خود تا به رز و سیم فروخت     پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
                 عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر   عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
                 هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود           که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
       سیزده را همه عالم به در امروز از شهر     من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
                 تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم        گاهی از کوچه‌ی معشوقه‌ی خود می‌گذرم
                 تو از آن دگری رو که مرا یاد توبس            خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
                  از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر      شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
                  خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت        شهریارا چکنم لعلم و والا گهرم
اندک زمانی بعد، این شعر را دادم در مطبوعات چاپ کردند.  معشوقه این شعر را در مطبوعات می بیند و گویی بارها با گریه آن را می خواند. تا این که همسرش به موضوع پی برده و از این که فرد قدرتمندی بود دستور می دهد مرا بازداشت می کنند. می دونی من معلم خصوصی این خانم بودم و در دانشگاه طب تحصیل می کردم. ترم آخرم هم بود. در بازداشت اذیتم کردند. انگار دستور داده بود که مرا سر به نیست کنند. اما با وساطتت مادر آن خانم، مرا آزاد کردند، اما به مشهد تبعید شدم. وقتی به مشهد رسیدم اولین کار سراغ کمال الملک رفتم و از او خواستم که کمکم کند تا به تهران برگردم و ادامه تحصیل بدم. اما کمال الملک گفت: "کَل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی. پسر خوب من خودم تبعیدی هستم. چه جوری به تو کمک کنم"؟! و از این بود که دیگر تحصیل را ادامه ندادم و در مشهد شروع به کار کردم و ...

انتهای پیام/ 

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: