رُمانی با نام ایشان | یکتاپرس
اختصاصی یکتاپرس/
این رمان با پیرنگ بلوغ و سفر، دربارهٔ فولکلور است؛ افسانه‌ها و داستان‌هایی که نسل به نسل منتقل شده و حال به باورهایی عمیق تبدیل می‌شوند.
کد خبر: ۷۹۳۴۴
۰۸:۰۰ - ۱۹ فروردين ۱۴۰۱

رُمانی با نام ایشان

معرفی کتاب: مریم نفیسی راد

رمان ایشان نوشته‌ی احمد ابوالفتحی در 254 صفحه به همت نشر نیماژ در سال 1400 منتشر شد.
این رمان با پیرنگ بلوغ و سفر، دربارهٔ فولکلور است؛ افسانه‌ها و داستان‌هایی که نسل به نسل منتقل شده و حال به باورهایی عمیق تبدیل می‌شوند. از نظر علمی هر چه جوان‌تر هستیم و سنّ پایین‌تری داریم، مغزمان که درگیر شکل دادن به دیدگاه و جهان‌بینی خود است، به مراتب بیشتر تحت تاثیر روابط و محیط پیرامون خود قرار می‌گیرد و چون سامانه‌های قسمت بالای مغز که مسئول گفتار، زبان، تفکر و برنامه‌ریزی ما هستند، آنگاه ارزش‌ها و باور و عقاید ما در آنجا ذخیره می‌شوند. بنابراین داستان‌هایی که در عنفوان کودکی می‌شنویم، برای همیشه در ذهن‌مان جای می‌گیرند و در شکل‌دادن جهان‌بینی‌مان تاثیر عمیقی دارند و باعث می‌شوند داستان‌ها به نوعی تبدیل به باورهای‌مان بشوند. قهرمان رمان، سیناست که همیشهٔ خدا به داستا‌ن‌های سنگین‌بانو، مادربزرگش گوش می‌داده... قصه‌هایی دربارهٔ مردآزما و جنگ با ایشان‌های آزارگر و غلبه یافتن بر او و بهره‌مند‌شدن و حلقه به گوش خود کردن‌شان... قصه‌هایی چنان تاثیرگذارو خشن که باعث شب‌ادراری‌های سینا می‌شده... علی‌رغم همهٔ این‌ها، سینا همیشه رویا داشته مانند پدربزرگش حکیم بشود و بتواند همچون او از ایشان بهره‌مند شود. اکنون که سینا مردی بزرگسال شده، مرگ سنگین‌بانو محرک او گشته تا دربارهٔ ایشان و داستان‌های کودکی‌اش و از همه مهم‌تر سنگین‌بانویش بنویسد تا بتواند نقطه‌های کور داستان‌های سنگین‌بانو و فولکورهای دیارش را آشکار کند. حال قهرمان به سان نویسنده‌ و محققی بر می‌آید و به گذشته نقب می‌زند تا دربارهٔ ایشانی که همیشه در خاطراتش، ذهنش، زبانش، روتینش حضوری پنهان داشته با تقابل افسانه و حقیقت بنویسد... نویسنده با قلمی سلیس مخاطب را به این فکر وامی‌دارد که افسانه‌ای که تبدیل به یک باور شده و در مغز آدمیان ثبت شده و به سختی قابلیت امحاء دارد، پاک می‌شود و در نهایت حقیقت را می‌پذیرد؟! برشی از کتاب ایشان:
چای را که خوردیم پرسیدم: «چی رو باید می‌گفتید که نگفته بودید؟» _:«حرفای قِدیمی.»
ماجراهای خودش و پدربزرگم را می‌خواست بگوید. وقتی که بچه بوده‌اند. پدربزرگم به گردنش گذاشته بوده که آن‌ها را هم برایم بگوید. گفتم: «چرا؟»
«چراش رو نمی‌دُنِم حکیم‌زاده. اُن‌شب که آمدی باید می‌گفتِم ولی عجله کِردی.»

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: