یادداشت/ رضوان ابوترابی
نمی توان از کنار نام شهرام شیدایی بی تفاوت گذشت. کسی که به مفهوم تمامیِ کلمه شاعر بود، کسی که بزرگ تر از قواره خیلی ها مترجم بود. کسی که عشق را بلد بود، مهربانی را نیز. اما لعنت به سرطان، این بیماری تلخ و بی رحم...
شهرام تنها 42 پاییز دیده بود که ناگاه زمستانی عبوس آمد و روی او پارچه ای سفید کشید. اما وقتی پارچه را برداشتند به جای او چند گل حسرت روییده بود.تنها چند گل حسرت ...
و امروز بیست و سوم خردادماه است. زاد روز شهرام که سال 1346 در سراب متولد شد و دوم آذرماه سال 1388 به علت ابتلا به بیماری سرطان درگذشت و در بهشت سکینه کرج به خاک سپرده شد. از آثار او به یادگار مانده از او میتوان به «آتشی برای آتشی دیگر»، «آدمها روی پل»(منتخب شعرهای ویسوا شیمبورسکا، ترجمه به همراه مارک اسموژنسکی و چوکا چکاد)، «ثبتنام از کسانی که سوار کشتی نشدهاند»، «پناهندهها را بیرون میکنند»، «خندیدن در خانهای که میسوخت»، «رنگ قایقها مال شما» و «سنگی برای زندگی و مرگ» اشاره کرد.
چند شعر از این شاعر بزرگ که از دست دادیم تا دستمان خالی بمانَد:
پسرم! مشقهایت را نوشتهای؟
سر که برمیگردانم
پهنایِ صورتم خیسِ اشک میشود
پا به فرار میگذارم
پسرم مشقهایش را نمینویسد
دستهایش را نگاه میکند
چشمهایِ مرا
زنم را در قلبم چال کردم ــ
پسرم! مشقهایت را ننویس
دستهایت را بنویس
چشمهایت را
آن قایقِ کوچک را
که مادرت در تو جا گذاشت
بنویس ما غمگینیم و دریا دور
بنویس آسمان برایِ خود آسمان است
ما درونِ هم میمیریم
نه در خاک، نه در آسمان
بنویس پدرت از آسمان
از شهر میترسد
از خیابان از زندهها میترسد
پسرم ما آفتاب نیستیم
گوشت و خون و استخوانیم
و «امید» و «عشق» و «پرواز» و همهی اینها
گرمای زمستانی هستند
فصل به فصل فتیله پایینتر میآید
مینویسم تا پسرم ننویسد :
ما زنده نیستیم
ما بلد نیستیم
خانهای در دریا هستیم
که مجبوریم از دور، چراغی را زنده نگه داریم
پسرم پدرت مرد نیست
قایقیست که پدرانش تراشیدهاند
که با آن روزی به دریاها بروند
و او آن را تکهتکه کرده
و با هر تکهـ تکهاش
بلندبلند خندیده است
باید از این تکهها آتشی بهپا کنیم
مادرت ، در قلبِ من، سردتر شده
قایقهایمان را تکهتکه کردیم
دریا نیز تمام شده
ما دیوانهتر از آنیم
که بتوانیم زنده باشیم
(2
چه چیز میانِ آدمها عوض شده؟
نمرهی کفشها، نمرهی عینکها، رنگِ لباس
یا رنج که هیچ تغییری نمیکند؟
خندیدن
در خانهای که میسوخت:
زبانی که با آن فکر میکردم
آتش گرفته بود.
دیگر هیچ فکری در من خانه نمیکند
شاید خطر از همینجا پا به وجودم میگذارد.
سکوت کلمهایست که برای ناشنواییمان ساختهایم
وگرنه در هیچ چیزی رازی پنهان نیست.
کسی عریان سخن نمیگوید
شاعرانِ باستانشناس
شاعرانِ بیکار، با کلماتی که زیاد کار کردهاند.
چه چیز ما را به چنگ زدن اشیا
به نوشتن وادار میکند؟
ما برای پس گرفتنِ کدام «زمان» به دنیا میآییم؟
آیا مردن آدمها
اخطار نیست؟
چرا آدمها خود را به گاوآهنِ فلسفه میبندند؟
چه چیز جز ما در این مزرعه درو میشود چه چیز؟
من از پیچیده شدن در میان کلمات نفرت دارم
چه چیز ما را از این توهم_زنده بودن_
از این توهم_مردن_ نجات خواهد داد؟
پرنده یعنی چه؟
از چه چیز درخت باید سخن بگویم
که زمان در من نگذرد؟
خندیدن در خانهای بزرگتر
که رفته رفته زبانش را
خاک از او میگیرد
و مثل پارچهای که روی مردهها میکشند
آن را روی خود میکشد.
(3
دنیای جاماندۀ مرا برمیدارید
پشت و رو میکنید
و وقتی میخواهید دورش بیندازید
سخت به سینه میچسبانید
در بازیافتنِ شما
من زندهگی میکنم
******
انتهای پیام/