مرگی که دوست دارد به نام کوچکت صدا کند | یکتاپرس
صفحه شعر/ اختصاصی یکتاپرس
شعرهایی از: هرمز علیپور/ علیرضا بهرامی/ ابراهیم کارگر نژاد/ رکسانا فریدونی/نفیسه کلهری/پرژین کرد.
کد خبر: ۹۱۳۵۹
۰۹:۳۰ - ۲۲ تير ۱۴۰۱

مرگی که دوست دارد

***************************************************

مرگی که دوست دارد

هرمز علیپور

با گفته‌های ماه اما
دیدی که پشت چهره‌ی غمگین،
جوانی تو مرده است
دیدی که نام گل‌ها را از یاد می‌بری دیگر
با گفته‌های ماه
دیدی از تو جدا نمی‌شود اندوه
دیدی برای گریه آمدی اینجا
با گفته‌های ماه
اکنون کنار چهره ات
می‌چرخد مرگی که دوست دارد
به نام کوچکت صدا کند.

2)____________________

پیچیده در
ابرهای خیس
به ناگهان سرزد
گلی به رنگ دریاها
پریزادان
به آواز و
رودی به هلهله برخاست
وان روز
خورشید خفته ای
در چشم آهوان گل کرد.

***************************

مرگی که دوست دارد

علیرضا بهرامی

تو که تنها صورتی خاک آلود می بینی
با چشم هایی درشت
وبخارهوابی که از پرّه ها بیرون می زند
وتکه چوبی که  در پهلو فرو رفته و دردش اصلاً دیده نمی شود
یک عمر مثل اسب دویدم
تا به اینجا رسیدم
یک عمر مثل اسب ندویده بودم
تا به اینجا برسم…
وقتی از تو خبری
نیست
می خواهم بروم
کارگر کارخانه نخ ریسی شوم
پای دستگاه کهنسالی
بنشینم
و پنجاه سال بعد
سِل بگیرم

2)____________________

دست‌کم هفته‌ای چندبار
صفحه‌های آخر تقویم را
ورق می‌زنم،
با شناسه‌ی کشوری
که حتا تلفظ درست نامش را نمی‌دانم،
نشانه‌ای را تعقیب می‌کنم
و مصرانه با زبان مادری،
سراغ تو را می‌گیرم
حالا در تمام کشورهایی
که حتا تلفظ درست نامشان را نمی‌دانم،
همه مرا می‌شناسند
و این ماجرا
در تمام خانه‌ها و کافه‌ها
تعریف می‌شود
شاید این ماجرا
به گوش تو هم برسد
یا کسی چه می‌داند؛
شاید اصلا یک‌روز
با صدای زنگ تلفن
از خواب بیدارت کنم،
غافلگیر شوی،
غافلگیر شوم
و آن‌گاه
جذاب‌ترین بخش زندگی‌ام
به پایان برسد

********************

مرگی که دوست دارد

ابراهیم کارگر نژاد

 به بلندایی بُرج
باج نمی دهیم
خاکستر نشینی
با دوست
مارا بس .

2)________________

در فصلی
ازبی فصولی
بدنیا آمدیم
هیچ مورخی تاریخ تولدمان
را،
بیاد نخواهد آورد

گُم در خاموشی های مکرر اندیشه
وَ بی سوخت وساز چربی های مانده
در بازوان حرکت

باد کرده ایم از
هورمون های شگفت کرگدن ها
در خود مشغولی های چریدن
ما قاب در هرگزهای خودیم

********************

مرگی که دوست دارد

رکسانا فریدونی

نقش لبخند است بر لب های ما ناچار ها
درد دل کردیم عمری با که جز دیوارها؟
گوش تا گوش و لبالب پر شدیم از ساز غم
اشک می ریزند با ما کاسه کاسه تارها
شب رسید و خانه می لرزد تنش از اسم خواب
بس که می ریزد سرش کابووسی از آوارها
راز هامان را فرو کردیم در بالش شبی
وای از روزی که بشکافد لب تودارها
ماه از دود غلیظ دل به خاکستر نشست
صبح پیدا شد پس از آتش بسِ سیگارها
هفت شهر عشق را گشتیم و گشتیم و فقط
درد پیدا می شود در قوطی عطارها
از هیاهوی جهان سرسام بالا می زند
کاش می ماندیم با هم در سکوت غارها

2)___________________________

بند پنجره را ،چشم رو به راه ندارم
توقعی هم از این جادهٔ سیاه ندارم
همین چراغ برای جهان گوشه نشینم
بس است و هیچ نیازی به مهر و ماه ندارم
برادرانه نصیحت شنیدن از تو چه تلخ است
نترس بعد تو کاری به راه و چاه ندارم
کجاست سینهٔ دالان که سر به آن بگذارم
طنین مویهٔ بادم که سر پناه ندارم
در آزمون نگاهت ،به قدر پلک زدن هم
عزیز من به حساب خود اشتباه ندارم
اگر کسی خبر از مرگ من برای تو آورد
فقط نگو به جهنم که کم گناه ندارم

******************

مرگی که دوست دارد

نفیسه کلهری

بازگرد،
بگذار دست واژه‌ها،
در حنای شعرم بماند

2)_______________

نداشتنت را 
به داشته‌هایم افزودم
چقدر غنی بودم 
و
نمی‌دانستم

3)________________

انتظار را
تقویم ها خوب می‌کشند
به رنگ بی قراری 
به وسعت دلتنگی

4)__________________
تو ،انارِ نوبرانهٔ 
فصلِ عاشقانه‌های منی
حتّی اگر پاییز نباشد

***************************

مرگی که دوست دارد

پرژین کُرد

باید تمام مردم شهر را به لبخند بیارایم
و تن به تن مجسمه های سنگین شهر را
به عشق آشنا کنم
از دیوار ها و آوار ها بگذرم
خورشید را در دستان‌شان بگذارم
ابر ها را به آرزو ها
آیینه ها را به نگاه ها
افسانه ها را به قلب ها
برگردانم
و دست‌ها را به هم پیوند بزنم
قصه آه قصه های گمشده در دود و آهن
باید روی بلند ترین قلهٔ شهر
بر نزدیک ترین پله به آسمان
بایستم
و برای مردمِ مسحور
قصه ای بخوانم
و عطر اساطیریِ رویا را
‌دوباره در فضای ذهن های افسرده بیفشانم
و کلمات
آه آن کلمات عزیزِ از یاد رفته در‌ شتاب را 
به تماسِ دیده ها بازدهم

دور هر گلویی زنجیری از برگ های مقدسِ مهر ببافم
و در هر دهانی نهالِ شُکر بکارم
و به سپهرِ بی انتهای هر ضمیری
یک ستارهٔ دانایی هدیه دهم
آنگاه
درخت ها گل ها برگ ها شاخه ها
آفتاب ها باران ها کبوتر ها
به شهر باز خواهند گشت
و ما دوباره گندم خواهیم کاشت
و می دانم
درست همانجا
در طلوعِ دوبارهٔ نور
از لولای انگشت هاشان
تو نیز طلوع خواهی کرد
تو نیز باز خواهی گشت
می دانم

******************************

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: