گاهی مترسک ها هم، خودکشی می‌کنند | یکتاپرس
صفحه شعر یکتاپرس/ رضوان ابوترابی
این شماره شاعران انجمن گیومه: احسان قدیمی/ مهدی علیمرادی/ مسغود با نصیری/سعید رادمهر/ لیلی افشانی/علی عظیمی/شیما مولایی فر/عاطفه اسکندری/ مرتضی عبدلی.
کد خبر: ۹۷۱۶۱
۱۸:۱۶ - ۰۳ شهريور ۱۴۰۱

گاهی مترسک ها

***********************************************************************************

گاهی مترسک ها

احسان قدیمی

مثل انگشت های سر به هوا
دست در جیب آسمان بودم
زندگی یک قدم جلوتر بود
از منی که به فکر نان بودم

بین دستان سرد و مضطربت
چای یخ کرده ی همیشگی ام
ماهم و در گلوی پنجره ات
مثل یک تکه استخوان بودم

همسر چای قند پهلوها
پری بی حواس غمگینم
عصبی بودم و تو می دانی
خسته از حرف این و آن بودم

بادم و فکر می کنم خاکم
آبم و فکر می کنم آتش
ابرم و فکر می کنم باران
جاری از حلق ناودان بودم

عطر انگور پیر در لیوان
یخ تنهایی مرا بشکن
بعد سگ پرسه های طولانی
آتش توی استکان بودم

خسته از راه می رسم درشب
بی هوای تو غرق پنجره ام
ارتفاعی که خوب می داند
من به چشمش کمی جوان بود

***********************

گاهی مترسک ها

مهدی علیمرادی

گریه می کردی
و در زالِ چشم هات خون می دوید
شط شتک می زد
که اشک ها چشم روشنی نبوده و نیست
و از جای انگشتِ بر صورت
و از جای چنگِ بر ران
و از جای مشتِ بر سینه
واجِ درد بلند می شد.
فیصله ببخش بر تنت
و در آینه نگاه کن
نگاه کن که کدورت
کدام اندامت را کبود می کند.
رخت سیاه بکش بر تن نور
و سایه ات را از رونق بینداز
تا هراسِ جفت آب به گلوت نبندد.
ای قرنطینه ی بی روزن!
برگرد
و دوباره از نقاط مرزی ات به شفای نور دست درازی کن
تاسِ تاخت بریز
کناری بنشین
و بیهوده به کلمه ی زن بخند.

***************************

گاهی مترسک ها

 مسعود بانصیری

راه دارد کشتنم تنها صدایم کن همین
اول عاشق کن مرا آخر رهایم کن همین

من درختم لااقل کاغذ بساز از من نه دار
بادبادک کن مرا بی نخ هوایم کن همین

مُرده را آیینه می گیرند اغلب بر دهان
لااقل یک بار در آیینه، هایم کن همین

با خدا بودن برایم امتحانی سخت نیست
در میان موج مویت ناخدایم کن همین

تا که موسی رَد شود از فرق مویت با یهود
شانه ام، در دست موسایت عصایم کن همین

من طلای سرخ مشهد را نمیخواهم دگر
زعفرانی از لبت را توی چایم کن همین

مثل فرخزاد و معشوقِ شگفت و ساده اش
لا به لای بوته های سینه جایم کن همین

********************************

گاهی مترسک ها

سعید رادمهر

وقتی که تو به آینه‌ها سنگ می‌زنی
دارم به ذره‌های تنم فکر می‌کنم!
وقتی پرنده می‌شی و پرواز می‌کنی
دارم به آسمون شدنم فکر می‌کنم!

وقتی که کوه باشی و از غصه پر بشی
حتما همش به سنگ شکن فکر می‌کنی!
حال منو خراب‌تر از این نکن، یه روز
وقتی دلت بگیره به من فکر می‌کنی!

مرهم برای زخم تو کاری نمی‌کنه
این زخم‌ها محاله بدون تو خوب شه
تا آفتاب یخ نزده روی شیشه‌ها
برگرد… قبل از اینکه دوباره غروب شه!

هر قصه‌ای که آخر خوبی نداشته
باید به حال راوی قصه‌ش نگاه کرد!
میگن که توی طرح خدا، شب سفید بود
بعدا خدا چشای زمینو سیاه کرد!

راوی به داستان خودش فکر می‌کنه
یک ماجرای خوب برای خودت بساز
تقدیرتو به دست کس دیگه‌ای نده
حتی اگه قراره ببازی خودت بباز!
*************************

گاهی مترسک ها

لیلی افشانی

بگذار همین جا چادر بزنیم
روی شادترین تکه ابر
اینجا آنقدر هوا خوب است
که چتر هایمان باز نمی شود
و تمام پروازها به مقصد زمین لغو شده اند

*
لب های رود ترک خورده
و گنجشک ها
قطره
قطره
از انگشت های درخت تبخیر می شوند
چترت را باز کن
چشم های شور زمین
روزی
تمام ابرها را زمین گیر می کند...

*************************

گاهی مترسک ها

علی عظیمی

همیشه یک هفت تیر کنار مزرعه
کلاهی پر از کاه
و یک دستمال گردن پاره
نشانه ی یک کشاورز شلخته نیست
گاهی مترسک ها هم، خودکشی می‌کنند

***************************

گاهی مترسک ها

شیما مولایی فر

وقتی که تب تنور تن می شکند
انگار پل عبور زن می شکند

دیدار من و تو در جهنم نه بهشت
آنجا بروم غرور من می شکند!

(2)==============

خروار که نه نمونه ی یک مشتند
مردان زمین گروهی از یک پشتند
یادت نرود امام را روز دهم
جمعیتی از منتظرانش کشتند

*********************

گاهی مترسک ها

عاطفه اسکندری

توی مغزم هزار فکر بد است
بوی گند هزار فکر خراب
مثل کابوس بی سرانجامی
که مرا می درد شبی در خواب

من _ضمیری که نا خودآگاهم _
قصه ام فصل سرد خاموشی ست
مثل ماهی قرمز این تنگ
ماندنم شکلی از قراموشی ست

چشم هایم دو حفره ی خالی
بی نگاهند و سرد و وهم آلود
دوختم تا ابد لبانم را
راز عصیان ولی جز این ها بود

وسط فلسفه مچاله شدم
بس که ذهنم هنوز تاریک است
بغلم کن به عشق برگردم
خط پایان اگرچه نزدیک است

خسته از قیل و قال ادم ها
یک نفر گفت: ماشه را بچکان
مثل یک بمب ساعتی ناگاه
در سرم انفجار.. خون.. پایان

**********************

گاهی مترسک ها

مرتضی عبدلی

سالها با شک فقط این پا و آن پا کرده بودم
گرچه در قلبم برایت ارزو ها کرده بودم

بازهم طوفان نوح این قوم را از بین می برد
راه سیل اشک هایم را اگر وا کرده بودم

کوه را کندم ز سنگش کفش سنگی ساختم من
با امید وصل تو آن کفش را پا کرده بودم

هر کس و هر چیزرا از پیش رو برداشتم من
ذره ذره خویش را در قلب تو جا کرده بودم

می توانستم بدون رنج و ترس آسوده باشم
عشق را من هم اگر مثل تو حاشا کرده بودم

آه بد تا کرد با من روزگار تیره گونم
گرچه با خوب و بد این زندگی تا کرده بودم

***************************************

انتهای پیام

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۲۰:۰۸ - ۱۴۰۱/۰۶/۰۳
⚘⚘⚘⚘⚘⚘