خیره ام به ردپایی که مرا با خود برده است | یکتاپرس
رضوان ابوترابی/ صفحه شعر اختصاصی یکتاپرس//
باشعرهایی از : عباس صفاری/ حسن آذری/ محمدتقی قشقایی/ بابک فرهاد نیا/ مهتاب یغما/ شهره سادات حق دوست/ شادیه غفاری/ لیلا جهانگیری / فریبا وظیفه آزاد.
کد خبر: ۹۷۹۲۸
۱۶:۲۶ - ۰۹ شهريور ۱۴۰۱

خیره ام به ردپا

****************************************************************8

خیره ام به ردپا

عباس صفاری

چگونه دلم تنگ نشود
برای شبی که پر ستاره تر
خانه ای که خلوت تر
تویی که زیباتر
منی که دیوانه تر
و بستری که کوچکتر بود.
====2====

نگو کسی به فکرت نیست
و نامت را دنیا از یاد برده است
شاید دنیا
"تویی و من"
و نام ما مهم نیست در جریده عالم
با حروف درشت چاپ شود
همین که جانانه بر لب جاری شود
تا ابدیت خواهد رفت.

====3====

من هرگز چیزی را از تو پنهان نکرده‌ام

حتی پیش پا افتاده‌ترین سواحل را

با تو قسمت کرده‌ام

و هر وقت نبوده‌ای سهم‌ات را

از هر برگ و بارانی که بر چترم باریده است

کنار گذاشته‌ام...

******************************

خیره ام به ردپای

حسن آذری

ساده ام اما
راحت از دهان جهان
پایین نخواهم رفت
دارم به گردنم یاد می دهم
چگونه در گلوی طناب ها 
گیر کند.

=====2=====
چراغ را روشن می کنم
در تاریکی معلوم نیست
تا کجا تنها هستم

====3====
به برکه ها می مانی
مشخص نیستند
نه جای زخم هایت
نه آنان که زخمت زده اند
به برکه ها می مانی عزیزم
و هر سنگ که زخمی ات می کند
در تو آرام می شود.
زخم ها زیباترت کرده اند...
چون برکه ها
که با سنگ‌های خوابیده در بسترشان
زیباترند.

====4====
باد
از خاک دشمن بر می دارد
می آورد اینسوی مرز
روز دیگر/ باد مخالف
از اینسو به آن سو می کند خاک را...
کسی نبود به سربازها بگوید؟
به خانه هایتان برگردید و
بگذارید جنگ را
بادها ادامه دهند

********************

خیره ام به ردپای

محمدتقی قشقایی

دلم نمی سوخت اگر
به سرنوشت زمین
سر خم می آوردم
یاغی نمی شدم!
دلم نمی سوخت اگر
چشم های تو
مضطربم نمی کرد
به کوه نمی زدم !
بگذار جمعه ها
گندم گونه ترین خیال روبرو باشد
بگذار
سرآمد سرگردانی ام
حماقت سال های سرگرانی ام باشد
دلم نمی سوخت اگر
خواب بودم
که می ترسم باز
خوابی اگر باشد
به خاک کردن آن گنجشک
پای مویه های تاک
بیانجامد
دلم نمی سوخت اگر
با یاد تو
گندم ها
سلام مشت شده ام را
نمی شنیدند!
نمی فهمیدند!
نمی رقصیدند!

*********************

خیره ام به ردپای

بابک فرهاد نیا

کوچه باغ پاییزی ام را
دوست دارم
سحرگاهان سرد و
سنگفرش را
که در آغوش برگ
بخواب رفته ،
رفتگر تنهای محله ام
و زندگی ام
دخترک دبستانی من
که دست در دست همکلاسی اش
هر صبح
از سمت دیگر خیابان
می گذرد .
====2=====

شاعر نیستم
مسافر زمستانم
و از ترکه های شکسته
آتشی ساخته ام !
شاعر نیستم
از جاده می نویسم
و خیره ام
به ردپایی
که مرا
با خود برده است .

********************

خیره ام به ردپا

مهتاب یغما

تنها در خلوت اتاق
با هر چیزی می شود حرف زد
با میز
با دفتر تلفن
با گل های شمعدانی
با هر چه که هست...
اما من دیوانه ام
میان این همه هست
با تو حرف میزنم که نیستی ...

====2====

باد خواهد برد عشقی را که من دارم به تو
بعد از این یک عمر بی مهری بدهکارم به تو

تو همیشه در پی آزار من بودی ولی 
من دلم راضی نشد یک لحظه آزارم به تو

راست می گویم ولی حرف مرا باور مکن
این که ممکن نیست دل را باز بسپارم به تو

خوب می دانم برای من کسی مثل تو نیست
خوب می دانم که روزی باز ناچارم به تو

می روم شاید دلت روزی گرفتارم شود
می روم .... اما گرفتارم ... گرفتارم به تو

********************

خیره ام به ردپا

شهره سادات حق دوست

فکر کن توی باغ همسایه
سیب٬ یک اتفاق نادر بود
سهم من شد یکی و همسایه
گفت این قسمت مسافر بود

من مسافر شدم تو هم بودی
من ولی زودتر سفر کردم
کندم از هرچه تلخ یا تیره
رفتم و از دلم حذر کردم

دل نگو آفتاب و آیینه
دل نگو حسرتی به جا مانده
قبر تنگی برای رویاها
آرزوهای لال و وامانده

فکر کن می روم بدون کلام
راه خود را گرفتم از بیراه
شرم دارم که بی شما رفتم
قصه ام بی شما شده کوتاه

فکر کن دفترم بسوزد و من
بزنم قید شعرهایم را
من به اینجا رسیده ام حالا
دیده ام باز هم خدایم را 
*****************************

خیره ام به ردپای

شادیه غفاری

کاش برگردیم
به کودکی‌سوسن‌‌ها
سادگی پولک‌ها...
دور از چشم ابرهای محافظه‌کار،
به پوست اندازی خورشیدی
که چهارچنگولی آسمان را می‌چسبید
و ماه/ی
که می‌چرخید
دور انگشت اشاره‌ی خواب...
کاش برگردیم
به تیله بازی باد و باران
بر دست‌های کرم خورده‌ی خاک،
تا احتمال رویش نور
بر ساقه‌های ترد شوق

ثبت کن
در گنجینه‌ی اتفاق‌های شاخ‌دار
تاریخ بلوغ درد را ...
بنویس
بنویس
سهم ستاره‌ها سقوط‌ست و
سهم خدایان،
نفس

کاش برگردیم ...

*******************

خیره ام به ردپا

لیلا جهانگیری ( مهرا)

هیچ‌چیز آن‌طور که
می‌بینی نیست
و
سیاهی این شب را
چشم‌های روشن تو
سپی‍‌‌‍د نمی‌کند...

من از لحظه‌ای که
انحنای جاده تو را ربود،
از دست رفته ام
و باید ترسید
از زنی که تنهایی نمی‌ترساندش!

نمانده چشمی برای دیدن
گمشده لب‌هایم
و تنها مرگ می‌تواند برقص آوردم

بندزدن قلب شکسته
از اراده عشق خارج است
و
از آن آشنای جوان،
تنها فسیلی زینتی
بجا مانده
برای ویترین خانه

برق چشمانم
چراغ خطری ست که
انتظار سرخ اش کرده

موی آشفته ام
راز سیاهی دارد
و
این خون گرم
میراث انفجاری ست که
شعر در رگهایم بجا گذاشته...

دیر آمده‌ای...
نیست تنی در لباس شب
چهره‌ ی در آیینه
دروغ پرداز حریفی ست
و این لبخندهای مصنوعی
دردی از من و تو دوا نمی‌کند دیگر...

*******************

خیره ام به ردپای

فریبا وظیفه آزاد

گیسوان سبز بید مجنون را
به سر انگشتان باد سپرده است
                                         _ باغ
و پرندگانی کوچک
که دل به هیج پنجره ای نبسته اند
آوازهای بریده بریده خود را
به شکوفه ها می بخشند

شاعری دنبال خود می گردد.

====2====

نه کسی می داند
            _ راز شبنم را
که اشک ستاره هاست
در گیسوان علف
و نه می خواند!؟
با آنکه می شناسد واژه ها را
و عشق را
که دیده است گاه ریزش از پلک ستاره ها
۰۰۰۰ اما تو
می دانی و نمی خوانی
صدایت کجاست؟؟

***************************************

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: