داستان کوتاه دلقک و نویسنده | یکتاپرس
اختصاصی یکتاپرس؛
گروه فرهنگ و هنر همانند صفحه شعر از داستان های کوتاه نویسندگان مخصوصا جوانان استقبال می کند. داستان کوتاه امروز را با قلم روشنک آرامش می خوانیم.
کد خبر: ۶۳۵۲۶
۱۳:۰۶ - ۱۰ آذر ۱۴۰۰

داستان کوتاه دلقک و نویسنده

نویسنده: روشنک آرامش

****

می پرسد:چطوری مردی؟

نمی فهمم چه می گوید، من که نمرده ام! سعی می کنم بخاطر بیاورم کجا بودم، آخرین باری که غذا خوردم کی بود؟ شاید خواب باشم. صدایش فکرهایم را به هم می ریزد،« خوب بگو به تو چه! نمی خوام بگم! شاید یکی زده تو رو‌کشته! معمولا اونهایی که کشته میشن مثل تو هاج و واجند»

کسی مرا کشته بود؟ یعنی مرده بودم؟ آخرین خاطره ام چه بود؟ اسمم!!! مرا به چه نامی صدا می زدند؟ باید جرات کنم و به دست هایم نگاه کنم.

نه، نه اگر دست نداشته باشم چه؟ اگر به جای پاهایم، دم بلند ماهی در آمده باشد چه؟ نکند زیر آب باشم؟ یا در آکواریوم؟ جرات ندارم به متکلم وحده ای نگاه کنم که کنارم نشسته و یکریز پر چانگی می کند. بی توجه به من ادامه می دهد:« فهمیدم ، تصادف کردی! حتما صدای آهنگ ماشینت بلند بوده، منگ بودی یا یه چیزی زده بودی ، بعد چپ کردی یا یکی بهت زده ... برای همین گیجی...» راست می گوید گیج شده ام، اما جرات ندارم به دور و برم نگاه کنم همین طور که چشم هایم بسته اند، همه جا را سفید می بینم، یاد کتاب کوری می افتم ... بالاخره چیزی را به یاد آوردم کتاب کوری، نویسنده اش که بود: ژوزف؟ ژوزه ؟ خوزه ؟ .. یادم نمی آید.

از ته دل آه می کشد از صرافت حرف زدن با من افتاده، با خودش حرف می زند:« این تازه واردها انگار از دماغ فیل افتادن ، چه خبره! حالا دو روز بیشتر ما نفس کشیدی قیافه می گیری!»

نفس کشیدن، چه عبارت آشنایی، منظورش را نمی فهمم، دارد زیر لب چیزی را زمزمه می کند:« دست هاش و ببین خط خطیه ... انگشتاش کج و کوله ان.. » گوش هایم برای شنیدن مشتاق تر می شوند. دست دارم ... دست هایم هنوز سر جایشان هستند، تکانشان می دهم، حس می کنم موجی در بدنم تکان می خورد، آرام پلک هایم را باز می کنم، در خلایی نشسته ام، نه روی زمین نه آسمان، معلقم، اما نسیمی مرا نوازش می کند، انگار کارش نوازش است، اما بلد نیست تکانم بدهد. نگاهی به دست هایم می اندازم، سر جایشان هستند، بدون آن که سرم را تکان بدهم به پاهایم نگاه می کنم، برهنه اند، بی جوراب و کفش معلق در نقطه ای نامعلوم، صدا می گوید:« بالاخره ترست ریخت.» مثل همیشه آمدم بگویم من از هیچ چیز نمی ترسم که صدا حرف نگفته ام را قطع کرد و گفت:« سرت و بر نگردون به طرف من ، فقط سعی کن اسمت و یاد بیاری» بدون آن که دلیلش را بدانم اطاعت می کنم، شروع کردم به جویدن سلول های مغزم ... اسمم .... زنانه بود یا مردانه ؟ صورتم ؟ من چه شکلی بودم ؟ ذهنم جستجوی بی ثمری را آغاز کرده و انگار باندازه ی تمام نسل بشر گیج و خواب آلود و خسته ام. متکلم وحده ی کنارم یک بند حرف می زند، سعی می کنم نشنوم.

زن می گوید:« آره، همون سمت چپی.» فروشنده مجسمه ی متفکر نویسنده ای با دستان جوهری را از گوشه ی دور افتاده ی ویترین بر می دارد و به دست زن می دهد، زن لبخندی می زند و دستش را روی دست های بدون قلم و جوهری، پلک های نیمه باز و چهره ی متفکر نویسنده می کشد. زیر لب چیزی زمزمه می کند. فروشنده می گوید:« اصلا یادم رفته بود که این هنوز اینجاست، شما خانم دقیقی هستید...»

از کلمه ی دقیق، مه رقیق صبح گاهی را به خاطر می آورم، مه ی که تمام نمی شد و از پشتش همه چیز وهم آمیز به نظر می رسید.

فروشنده ادامه می دهد:« همین و بپیچم بانو ؟»

زن دستان ظریفش را روی پیشخوان می گذارد، داردفکر می کند کنار ماشین تایپ قدیمی بهترین جا برای گذاشتن نویسنده است، بعد سر می کشد به گوشه ی خاک خورده ی ویترین ‌می گوید:« اون دلقک چی بود کنارش؟ چه ترکیب فوق العاده ای ؟ اون رو هم ببینم.» فروشنده نیشش تا بناگوشش باز می شود، دلقک خاک خورده را دستمال می کشد و به دست زن می دهد، دلقک انگار یک ریز حرف می زند، و یک بند نیشش تا بناگوشش باز است. زن دلقک را به چشم خریدار نگاه می کند و می گوید :« چه پارادوکس جذابی » بعد بدون توجه به حرف های فروشنده و نگاه های معنی دارش، ادامه می دهد:« این رو هم می برم، خوب بپیچید لطفا که نشکنه ...» فروشنده لبخند می زند و دارد از سلیقه ی بی نظیر زن تعریف می کند.

و متکلم وحده را کنارم می گذارد ، گوش هایم را می بندم که نشنومش ، دارم به اسمم فکر می کنم.

******

انتهای پیام/

 

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
Moon
Iran (Islamic Republic of)
۱۶:۵۱ - ۱۴۰۰/۰۹/۱۰
عالی بود