به گزارش یکتاپرس شمع اول گفت: «من صلح و آرامش هستم، اما هیچ کسی نمیتواند شعلهی مرا روشن نگه دارد. من باور دارم که به زودی میمیرم ...»
سپس شعلهی صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد.
شمع دوم گفت:
«من ایمان هستم. برای بیشتر آدمها دیگر در زندگی ضروری نیستم، پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم ...»
سپس با وزش نسیم ملایمی، ایمان نیز خاموش گشت.
شمع سوم با ناراحتی گفت:
«من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم. انسانها من را در حاشیهی زندگی خود قرار دادهاند و اهمیت مرا درک نمیکنند. آنها حتی فراموش کردهاند که به نزدیکترین کسان خود عشق بورزند ...»
طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد.
ناگهان ...
کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید.
«چرا شما خاموش شدهاید، شما قاعدتاً باید تا آخر روشن بمانید.»