رمان « دریا» اثر جان بنویل با ترجمه اسدالله امرایی به چاپ هفتم رسید | یکتاپرس
--: خاطرات همیشه می خواهند خود را با جاهایی که از گذشته به یاد می آورند، وفق دهند.
کد خبر: ۱۱۷۷۵۴
۱۳:۳۰ - ۰۵ اسفند ۱۴۰۱

رمان « دریا»

گروه فرهنگ و هنر یکتا؛ رمان دریا ( برنده جایزه ادبی من بوکر در سال 2005) هیجدهمین اثر رمان نویسنده ایرلندی جان بنویل؛ با اجازه نویسنده و خرید کپی رایت، با ترجمه بسیار خوب اسدالله امرایی و استقبال علاقه مندان، توسط نشر افق به چاپ هفتم رسید.

این رمان دربارهٔ مکس رودن تاریخ‌شناس هنری است که پس از مرگ همسرش به یک شهر ساحلی ایرلند بازمی‌گردد. شهری که وی یک‌بار در دوران کودکی،تعطیلاتی متلاطم را در آن گذرانده بود. او در این سفر، عشق فراموش شده دوران نوجوانی خود را به خاطر می‌آورد و لحظه‌های آن سفر شورانگیز را تداعی می‌کند. عشق در این داستان با ظرافت‌های روانشناختی و جزئی‌نگری استادانهٔ نویسنده تصویر شده‌است.

در ایران کتاب آمده: جان بنویل بدون تردید یکی از برجسته ترین استادان ایرلندی معاصر در استفاده از زبان است. داستان های او بیش از نثر، به شعر شباهت دارند. بنویل در طول مسیر حرفه ای خود در نویسندگی، جوایز ادبی معتبر و مهمی را دریافت کرده که نام او را با شایستگی در ادبیات جهان مطرح نموده اند،و کتاب دریا، که جایزه من بوکر را از آن خود کرد، گواهی غیر قابل انکار بر جایگاه ادبی این نویسنده است. 

بنویل درباره ی چگونگی شیوه ی خلق داستان هایش می گوید: من جمله به جمله کار می کنم. وقتی جمله ای دارم که دیگر نمی توانم آن را به شکل بهتری بنویسم، آن جمله باعث به وجود آمدن جمله ی بعدی می شود، و اجازه می دهم موضوعات کلی خودشان به تدریج شکل بگیرند. وقتی جوان تر بودم، برای کتاب هایم نقشه ای دقیق درست می کردم، و حتی قبل از این که اولین جمله را بنویسم، می دانستم آخرین جمله چه خواهد بود. اما هر چه سال ها می گذرد و من پیرتر می شوم، بیشتر می فهمم که سن و سال، نه خِرد بلکه سرگشتگی با خود به همراه می آورد، و اجازه می دهم که غرایزم کارشان را انجام دهند. به آن ها آزادی عمل می دهم. به نظر می رسد که این روش واقعا کار می کند.

قسمت هایی از کتاب دریا را می خوانیم:

در تیرگی سپیده دم بیدار شدم؛ نه مثل هر روز که حس می کردم پوستم کنده شده و پوست دیگری زیر پوست شب هست، بلکه با اعتقاد راسخ به این که چیزی به دست آمده یا دست کم آغاز شده است... علت را نمی دانم اما درست مثل این بود که ناگهان از تاریکی درون روشنایی تند پا گذاشته ام. کمتر از یک لحظه آن حس شادمانی و چابکی دوام آورد و حالی ام کرد چه کنم و کجا بروم. 

*-------------------------------------------------------------------------------------------

فوری روی گرداندم. می ترسیدم ترسِ توی چشم هایم مرا لو بدهد. چشم آدم همیشه مال دیگران است، کوتوله ی دیوانه و ناامیدی که درون آدم خانه می کند. منظورش را می فهمیدم. قرار نبود او را از پا بیندازد. قرار نبود این اتفاق برای ما بیفتد. ما از آن جور آدم ها نبودیم. بدبختی، بیماری، مرگ نا به هنگام و این جور مصیبت ها برای آدم های خوب پیش می آمد، برای آدم های افتاده و چشم و چراغ دنیا؛ نه آنا، نه من. وسط معرکه ی زندگی ما و پیشرفت شاهانه مان، یکباره یک بیکاره ی عاطل و باطل، از وسط جمعیت بیرون آمده و الکی تعظیم می کند و برای ملکه ی مصیبت زده ی زندگی من حکم استیضاح تحویل می دهد.

*--------------------------------------------------------------------------------------------------

جنازه‌ای از خاطرهٔ دیگران درون خودمان حمل می‌کنیم، تا زمانی که جان از تنمان دربرود، بعد نوبت ماست که مدتی در ذهن دیگران بمانیم و‌ بعد نوبت آنها برسد که بیفتند و بمیرند و تا نسل‌ها همین چرخه ادامه یابد. 

*----------------------------------------------------------------------------------------------------

درست است که چیزهایی می‌ماند، عکس‌هایی رنگ‌ورورفته، تکه‌ای مو، آثار انگشت در جایی، ذراتی که توی اتاق نفس کشیده‌ایم و نفس آخرمان را در آن اتاق بیرون داده‌ایم، اما هیچ‌کدام از اینها ما نیستیم، آنچه بوده‌ایم و هستیم، تنها غباری از خاکِ مرده‌ایم. 

*----------------------------------------------------------------------------------------------------

انتهای پیام/

 

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: