درشت ترین میوه ی پاییز، رنگ است | یکتاپرس
صفحه شعر یکتاپرس/ رضوان ابوترابی
با شعرهایی از: محمود معتقدی، شهاب مقربین، علی جهانگیری و زنده یاد شهرام شیدایی
کد خبر: ۱۴۲۰۲۵
۱۲:۵۴ - ۱۵ مهر ۱۴۰۲

درشت ترین میوه ی پاییز رنگ است

***************************************************************************************

درشت ترین میوه ی پاییز رنگ است

محمود معتقدی 

باید بروم
آغاز ی نشسته بر همه ی یادم
تردید ی به صف آمدنت نیست
بار دیگر،جهان
به کشف روزهای تو
پیش می راند
و واژه های سرخت، صدای سکوتم را آشفته می کند
نه بیشتر!
---------------------2-------------------------
خط می‌خورد
گلوی خیابانی
که ازسمت رویا های تو می گذرد
براستی رنگین کمان پاییزی
وخیال آتشناکی از پی عاشقانه هایت
مگر اینگونه نشسته بر یادت،شگفتا!
به هوش باش
اینک سطر دلواپسی دیگری در برابرت،پا می کوبد
------------------------3-----------------------------
پاییز ،فصل رویاهای کوچک وبزرگ من است
آنگاه که صدای روایتی دیگر
،مرا به کشف عاشقانه ‌ های گمشده ات
اینگونه باز می خواند
وقتی گنجشگ های جامانده از جغرافیای درخت و میدان ونک
به گزاره ی خاموشی دل می سپارند
چه غربت نگفته ای
از آسمان خاکستری شهر
از خودی های خود
بی تابانه می گریزند
از خلوت سقوط و سکوت مشتی سطر های بی گفتگوی خویش می پرسم
پس دیگر
از کدام قصه های افسردگی،سخن باید گفت؟
مثل اینکه جهان مهر ودوستی
باردیگر
به تکرار دروغ های درشت خود، پا می کوبد
گاهی به رسم روزهای خودت،
سیگاری روشن کن
هنوز کنار تنهایی تو بازایستاده ام

**********************************

درشت ترین میوه ی پاییز رنگ است

شهاب مقربین

اگر دري ميان ما بود،
مي‌ کوفتم؛
درهم مي‌ کوفتم!

اگر ميان ما، ديواري بود،
بالا مي‌رفتم، پايين مي‌آمدم؛
فرو مي‌ريختم!

اگر کوه بود، دريا بود،
پا مي‌ گذاشتم
بر نقشه‌ جهان و
نقشه‌اي ديگر، مي‌کشيدم!

اما ميان ما، هيچ نيست
هيچ؛
و تنها با هيچ،
هيچ کاري نمي‌ شود کرد

--------------------2-------------------

کسی مدام به در می ‌کوبد
اینجا
رویای مردی مرده زندگی می ‌کند
و رویاها
در را به روی کسی باز نمی ‌کنند

-------------------3---------------------

توشه‌ی سفرم را رازی سنگین کرده‌است
این چمدان هرگز باز نخواهد شد
به هر شهری می‌رسم
هنوز نرسیده‌ام

-----------------4---------------------

بیا باز فریب بخوریم
تو فریب حرف های مرا و
من فریب نگاه تو را .
مگر زندگی چه می خواهد به ما بدهد
که تو از من چشم برداری
و من نگویم
که دوستت دارم

***********************************

درشت ترین میوه ی پاییز رنگ است

علی جهانگیری

پابوسش آب
و معبدی روان
بر رودخانه ی کف آلود
کف به لب آورده سنگ
از لامسه ی باران
بارگاهش همه گنبد سبز
جنگلی هراسان در من جیغ می کشد
پناه می برد به شعرهایم
------------------2--------------------
هر چند خیلی داغ
این تابستان هم
بدون صورتی تمام شد
یک سبد بردار
و چند قلم مو
درشت ترین میوه ی پائیز
رنگ است !
------------------3----------------------
رفته بودی سراغ قوهایت
دریاچه را نشانشان بدهی
قوهایت گم شده بودند در برف و باد
ناخن هایت را تا کجاها می جویدی
و در باقیمانده ی دست هایت دو بال سپید
و صدای ریزش آب را تتو کرده بودی
نذر کرده بودی هزار سال ،
یک پرِ برف را به سر در خانه بیاویزی
قوهایت برگردند برگردند برگردند ،
به دریاچه ای که
در تو رها شده است
-----------------4---------------------
شکل رویش بال از شانه
شکل سرخسی واژگون در من
یا فرﺷﺘﻪای که از اﻧﮕﺸﺖهایت به دنیا آمده
اﻧﮕﺸﺖهای گرسنه از تن تو ﻣﻲخورند
گیاهانی که گرﺩﻩهایشان در تو ریخته
شاﻧﻪهایم ریشه کرده در دریا
شاﻧﻪهایم پناه برده به پرﻧﺪﻩهایی تشنه!
تشنگی حسی است
که با تماشای دریا شدت ﻣﻲگیرد
شکل پرﻧﺪﻩای تشنه
که به ﻣﻨﻆﺮﻩی دریا نوک ﻣﻲزند

**********************************

درشت ترین میوه ی پاییز رنگ است

شهرام شیدایی

ما در فاصله‌ی « مادر » و « مرگ » زنده بوده ایم
در درنگی که به خورشید داده می شود
در سکوتی که همیشه بیشتر از ما می داند
در شباهت و دوری ِ اندوه و ماه
ــ چیزی گنگ همیشه در ما به گذشته بر می گردد ــ
بهانه بوده ایم
که خاک در ما راه برود
چرا کسی به ما نگفته بود که ما راه رفتن خاک بوده ایم
و چشم ها و نگاه و حس هامان
عاریتی بوده .
غمگین ترین پنجره در انسان می زیست
که بعد از آفریده شدن
آن را نادیده گرفتند.
اگر گریه کنم
کودکی نامده از فردا را
خواهم کُشت
به اجبار در سنگ می گریم
در آتش
که نیازمند گریه در خویش اند
و نمی توانند.
ما تمام فاصله ها را در دلتنگی هامان زیسته ایم
و روز به روز تاریکی ِ چسبیده به سینه
به گلومان نزدیک تر می شود
چرا کسی به ما نگفته بود که پسر
تو تمام بعدازظهرهای كودكی‌ات را از سرما لرزیده‌ای
و چشم هایت برای خوشبختی
بسیار سرد بوده اند
بسیار سرد.
چرا دست از سر ِ قایق جامانده در دلم بر نمی‌دارم
قایقی در ما زندانی شده
زندانی در زندانی.
این را آن زمان که شش سالم بود
و از کودکان جدا شدم فهمیدم
با ساده ترین شکل ِ ممکن
بادبادکی ساختم و بالای یک تپه بادش دادم
و در تمام آن لحظات ، دلتنگی ِ پُری
رعشه های عجیبی به تن و دست‌هایم انداخته بود
بالای بالا رفته بود
با گریه رهایش کردم
ــ فکر می کردم این کار را
برای خدا می کنم ــ
و مدام مُشت بر آن تپه کوبیدم و
گریستم
می دانستم
دیگر همه چیز را می دانستم
در تمام ِ این سال‌ها
قایقم را از این شعر به آن شعر بُرده ام
و دلم باز نشده است
کوری دست کوری را گرفته
و از میان ِ کلمه ها می گذرانَد
کلمه ها دست می سایند
و به گمان اینکه مقدس اند
تکه تکه همه چیزشان را جدا می کنند.
شعر
قایقی جامانده در دل ماست
که هنوز هم
بوی دریا می دهد

------------------2------------------------

شعر كنارِ تنهايي‌مان مي‌نشيند
چيزي براي‌ كنارگذاشتن
چيزي براي‌ فراموش‌كردن
در ما پيدا مي‌كند
و چيزي به‌ جاي زنده‌گي
در ما جامي‌گذارد

در ما پرنده‌گاني مهاجر مي‌زيند
شعر با بادهايي از سرزمين‌هاي دور‌دست مي‌آيد
و بويي با خود مي‌آورد
كه پرنده‌ها را بي‌قرار مي‌كند

شعرها چشماني كودكانه دارند
و كلاغ‌ها را برادران‌ِ خود مي‌دانند
با آهويي كنارِ‌ چشمه مي‌آيند
و آن‌قدر در آب عاشقانه مي‌نگرند
تا آب
آهو را بنوشد

شعر با دو چشمِ آبي مي‌آيد
و پشتِ پنجره مي‌مانَد
آن‌قدر كه دلت براي همه‌چيز غنج مي‌رود
و صداي مادرت را در اتاق
معجزه مي‌يابي
آن‌قدر پشتِ پنجره مي‌مانَد
كه براي دورشدن
همه‌چيز به‌اختيار بهانه‌ات مي‌شوند

وقتي‌كه تو به خواب رفته‌اي
شعر كنارت مي‌آيد و به چشمان‌ِ خواب‌رفته‌ات نگاه مي‌كند
حالا، دلِ اوست كه غنج مي‌رود
اتاقْ بوي عجيبي مي‌گيرد
و تو را در خواب...
فردا همه مي‌گويند چه‌قدر زيبا شده‌اي
ــ شعر به ‌جاي تو مي‌گريد ــ
گاه پيش از خوابيدنت، در مجالي كوچك
پشتِ پلك‌هايت مي‌خزد
و با تو خواب مي‌بيند
خواب‌هايت را در خواب براي ديگران مي‌گويد
طوري‌كه همه مي‌پندارند كنارِ آبي نشسته‌اند و
افسانه‌اي مي‌شنوند

بيدارشو، بيدارشو
وگرنه شعر كودكي‌ات را خواهد بُرد ■

********************************************

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: