تنهایی، ازهمان راهی بر می گردد، که تو از آن بروی | یکتاپرس
اختصاصی یکتاپرس/ صفحه شعر: رضوان ابوترابی
شعرهایی از کتاب « پُکی از سیگار» اثر اوکتای رفعت/ ترجمه رسول یونان ( چاپ 1388)
کد خبر: ۱۴۳۲۳۴
۰۹:۳۰ - ۲۶ مهر ۱۴۰۲

تنهایی،

گزیده ای از شعرهای کتاب « پکی از سیگار» اثر اوکتای رفعت با ترجمه: رسول یونان

---------------(1)-------------------

کوزه ها با تو خنک
اتاق ها با تو بزرگ
و روز برای من
شاد و بلند است
صبحی که از کنار تو بر می خیزم
سیب
نیمی تو، نیمی من
روز، شب
خانه و پارک ما یکی است
سعادت
سبزه زاری است
که تو هر جا بکاری
می روبد
و تنهایی
ازهمان راهی بر می گردد
که تو از آن بروی
------------------(2)---------------
سر ِ تو
لابلای پرده ها بود
و نگاه من
در پنجره ها!

آن روزها کجا رفتند؟!

-----------------(3)----------------

دستش را در گونی گندم فرو برد
مَشتی برداشت
مدتی طولانی به آن نگریست
آرزو کرد
یک مزرعه داشته باشد
_ حتی شده نامرغوب_
و خیش و گاو نر

بقیه اش دیگر دروغ است.

---------------(4)-----------------

مثل سواری از دور پیدا خواهد شد
از یک جاده خاکی میان دو دشت
می آید
می آید زیر آفتاب نخستین تابستان
در حالی که
از پشت سرش می آیند
درخت
آغل
خانه ای روستایی
نزدیک می شود
نزدیک می شود و بزرگ می شود
حسرتی که مال توست.

---------------(5)---------------------

فقط تو در کوچه راه می روی
وقتی راه می روی
فقط تو روی صندلی می نشینی
وقتی می نشینی.
آب
فقط در لیوان تو زیاد است.
فقط
دست های تو دستبند دارند.
فقط
دهان تو
لب دارد و گرم است
فقط تو ظریف و زیبایی.
دیگران وقتی رفتند
دیگر نیستند
فقط تو نزدیکی، وقتی دوری

---------------(6)---------------------

اینجا باد می وزد
اینجا باران می آید
خورشید را
به گردنت بیاویز!
ای آن که از آسمان ها می آیی!

---------------(7)----------------------
تو
یک راهی برای دست های خود
با سر و صدایی وحشتناک
به آب خواهی افتاد
پشت سرت شکافی خونین بر جا خواهد ماند
ما از آن شکاف
از میان دو ردیف درخت
با هم فرود می آییم
بر قلب شهری فراموش شده

----------------(8)-------------------

روز، مثل همیشه
در پنجره به تاریکی گرایید
و شب شد
به نور چراغ
در شیشه خیره شدم
و در اعماق
تنهایی را دیدم
تصویر کوچه ای خلوت و غم انگیز
روی دست ها و چشم هایم
وای
سرنوشت من
تک و تنها ماندن بود

---------------(9)----------------

چهره ام را در آینه می بینم
همین طور
خانه ای کوچک را
و ارابه های بزرگ را
که بهار را حمل می کنند
در روز مرگی باغ
سازهایی دیده می شود
سازهایی ظریف
احساس می کنم
چیزی درون آن ها می جنبد
شاید از آن ها
گوزنی بیرون بزند
یا بلدرچینی به پرواز در آید
کسی که
از پشت چین و چروک سیاه سرنوشت
به آینه می نگرد
تویی یا من؟

---------------(10)------------------
با تو
خود را به درخت و سنگ گره زدم
بی تو
نخی پاره ام
چاهی کور
و با طبیعت و عشق بیگانه
بیگانه ای در دشتی زیبا
بیچاره
بی معنی و بیهوده
و دور از همه چیز
برگرد
و مرا در این بد بختی دریاب
از این مغرب
طبق معمول صبحی نخواهد دمید
آسمان خالی ست
و شب، مثل مشعلی لرزان دود می کند

-----------------------------------------------------------------------------

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر: