برای چند سطر، از شعرهایم بیرون بیا | یکتاپرس
صفحه شعر یکتاپرس: رضوان ابوترابی
با شعرهایی از: امیز یزدانی نژاد/ سارا ناصر نصیر/ ابراهیم کارگرنژاد/ رسول علیپور/ مهشید کاوه/ ندا مقدم
کد خبر: ۱۴۳۴۱۰
۰۹:۳۰ - ۲۷ مهر ۱۴۰۲

برای چند سطر، از شعرهایم بیرون بیا

*****************************************************************************************

برای چند سطر، از شعرهایم بیرون بیا

امیر یزدانی نژاد

از زیبایی
خودت هم می ترسی
که به شب پیچیده ای
آینه تلفیقی است
از تاریکی
با چشم های تو
که دندان پوسیده ی شهر
از سیاهی
زبان به دهان نمی گیرند

صدای صبح را هم
از خورشید بگیری
بال های پرنده باز
آسمان را به آواز می خوانند
و بهار
به شکل ناگزیر
پشت پنجره ها
از بخاری که ترسیده اند
زیبایی ات را
به تماشا خواهد نشست

-------------------(2)----------------------

برای چند سطر
از شعرم بیرون بیا
قهوه ای برای تنهایی ام بریز
روبه رویم بنشین
و خیالم را پاک کن

-------------------(3)----------------------
خیره ام
آسمان آبی ام می کند
کبوتری
سلام دارد
با بال هایش
خورشید می پاشد
در چشم هایم

************************************

برای چند سطر، از شعرهایم بیرون بیا

سارا ناصر نصیر

خوش به حال درخت‌ها
از ريشه‌هايشان مطمئنند
خوش به حال پرنده‌ها
از بال‌هايشان
نه درختم
نه پرنده
پرى معلقم
كه هر نسيمى مى‌تواند
سرنوشتم را عوض كند.

---------------------(2)---------------------

دل می‌کَنی یک روز، دُرنای جوانم
ای ناگهان در ناگهان در ناگهانم

ای حُزنِ عشق آلودِ تو از من خودی‌تر
با زیر و بم‌های تنم، با روح و جانم

ای ساق‌های نازک تو ساقه‌هایم
بال و پرت گسترده در نصف جهانم

پر می‌کشی یک روز با لبخند و آرام-
حک می‌شوی در خاطرات آسمانم

پر می‌کشی و می‌روی؛ اما نشسته‌ست
عطر پرت در چوب و برگ آشیانم

پاییز، فصل کوچ درناهاست، بدرود
بدرود، جفتِ بی‌بدیل و مهربانم

----------------------(3)-----------------------

تو نمی خواستی صدام کنی، اسم من از دهان تو در رفت
عشق من گُر گرفت در جانت، بودنم از جهان تو سر رفت

اسم من، این اپیدمی، این موج، کم کم آمد نشست درجانت
آمدی شعر خوب بنویسی، اسم من بر خطوط دفتر رفت

من علی رغم میل تو هربار، توی این سطرها شنا کردم
ماهی کوچک سیاهی که، از خودش اندکی فراتر رفت

مثل یک لوبیای سحرآمیز، از خودت هم بلندتر شده ام
ریشه هایم تنید در روحت، ساقه تا آسمان آخر رفت

باید از توی شعرهات مرا، وسط زندگیت بگذاری
سرنوشت نوشته ات این بار، سمت یک عشقِ شعرمحور رفت

شعر، جادوی دوست داشتن است، با نگاهت بیا و جادو کن
حس جادوگرانه می فهمد، قصه ای را که عشق از آن سر رفت.

***************************************************

برای چند سطر، از شعرهایم بیرون بیا

ابراهیم کارگرنژاد

لاک پشت
افتخار می کند
در زیر سقف سنگین خود
حجمی دارد نرم
و سازگار با برگ کاهو
آهوانه نمی پرد
چنگال خرس نیز
با او نیست
مانند قورباغه
در جالیز غور نمی کند
طبیعت را
طمانینه راه می رود
خطر نمی کند
در لاک خودش
و با خودش راه می رود

چقدر
به حیات این نجیب بی خاصیت
نزدیکیم!

-------------------(2)--------------------

راه درازی ست
عابران
مسافران خیابان عتیق
بی هیچ تلنگری
خواب را در بغل
راه می روند

-------------------(3)--------------------

می گویم:
مرا ندیده ای؟
می گوید چرا!
در خودش
غرق بود

***************************************

برای چند سطر، از شعرهایم بیرون بیا

رسول علیپور

قطار
باید سوت زنان نزدیک شود
باید دود هم داشته باشد
اصلا قطاری که تو را نداشته باشد
قطار نیست
ایستگاه است

------------------(2)--------------------

برای یادگاری نوشتن
مادر
بهترین درخت است
بهترین قلب
آنجا کنده می شود

-------------------(3)----------------------

از پاهایم
به عنوان دیوار استفاده کردم
از دست هایم
به عنوان سقف
من خانه ای متحرکم
با بی نهایت اتاق خالی در قلبم
برای شما

****************************

برای چند سطر، از شعرهایم بیرون بیا

مهشیدکاوه

از شانه ات پرنده ی رنگ بهار رفت
نشکفته پر کشید و از آن شاخسار رفت

تا تو به خود بیایی و یاد غزل کنی
از هر دوچشم شاد غزالم شکار رفت

گنجشک کوچکی شد و بر شاخه ات نشست
بی آب و دانه پر زد و از چشمه سار رفت

جاری شده ست قافله ی گرم اشک‌هام
غافل شدی و کبک دلم از کلار رفت

وقتی به لطف عشق پشیمان تر آمدی
دیدی بهار از قفس سرد سار رفت

حالا دلم به رخش سپیدت نمی رود
با تکسوار تازه تری در غبار رفت

دیگر خیال باغچه ها بی تو سبز نیست
از بس نیامدی که از اینجا بهار رفت

****************************************

برای چند سطر، از شعرهایم بیرون بیا

ندا مقدم

از دهن می افتد
کلام برنیامده از دستت
که بنویسی عیش مدام
وقتی بهار سبزه و گل
رخت می شوید در دلت و
چنگ می زند
ناخن بلند لاک و مهر شده ی
نامه یی عتیق
به خط خون و رودخانه یی
که می ریزد از دستت برنیامده
که آفتاب را برداری و بتابانیش به غار و
قیر شب به قول شاعر شهر
از دهن می افتد
کتاب لب نزده
و تشنه ای به حرف
که از در درآمد و از خود به در نشدی!

******************************************
انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
United States of America
۱۱:۱۱ - ۱۴۰۲/۰۷/۲۷
سپاس به لطف شما ودرود برای شما
شعر های دیگر عزیزان شاعر را خواندم ودرس گرفتم
ناشناس
Spain
۱۷:۵۴ - ۱۴۰۲/۰۷/۲۸
شعرهای خوبی بود