دست ها با الفبای خود با هم سخن می گویند | یکتاپرس
صفحه شعر یکتاپرس/ زیر نظر: رضوان ابوترابی؛
با شعرهایی از: اصلان قزللو/ محمد مبشری/ محمد شیرین زاده/ رویا فخاریان/ ندا سیاری و مریم پور قلی
کد خبر: ۱۵۶۳۲۰
۲۳:۴۱ - ۲۸ بهمن ۱۴۰۲

دست ها با الفبای خود

*********************************************************************************

دست ها با الفبای خود

اصلان قزللو

گاهی
هول دریا را
ور واژه های خیس می بینم
که دل به موج ها می سپارند
بی قایقی
در ناشکیبایی ِ ابری
که نمی داند
کجای این زمین
زار بزند

          (2)

غیاب بزرگی ست
در روز و شب های ابری
اما
وقتی به تو می رسم
می بینم
تمام ستاره ها
از هول این شب ها
به چشم های تو پناهنده شده اند
با خود می گویم
ستاره
یعنی آسمان
و آسمان
یعنی جهان
.
چشم های تو را
با آن همه ستاره
زیر آسمان
چگونه تاویل کنم؟

******************************************

دست ها با الفبای خود
 
محمد مبشری
 
خوشحالم از رهایی و لبریزم از غرور
دیگر گلایه ای ز جدایی نمی کنم
مست از شراب غربت و تنهایی ام که باز
عشق و محبت از تو گدایی نمی کنم
 
هر شب که بی تو می گذرد دور از آن نگاه
دارم حدیث عشق فراموش می کنم
کم کم چراغ روشن آن عشق کهنه را
با آه سرد خاطره خاموش می کنم
 
دارم به رغم رنج و ملالی که دیده ام
در گور سرد عشق تو را خاک می کنم
آن خاطرات تلخ و ملال آور تو را
از جای جای خاطر خود پاک می کنم
 
مبهوت مانده ام که هنوزم به رسم عشق
داری به جرم عاطفه نیرنگ می زنی
حتی اگر کبوتری از کوی ما گذشت
بر بال های بی رمقش سنگ می زنی
 
در حیرت از دورویی و عشق تو مانده ام
یارب ز درد عشق حکایت کجا بریم
"از دشمنان بریم شکایت به دوستان 
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم"
 
حتی خطای عهد در این روزگار تلخ
از رهزنان قافله هم سر نمی زند
نامرد هم به پشت کسی در نبرد عشق
اینگونه بی ملاحظه خنجر نمی زند
 
باور نمی کنم که چه آورده ای سرم
آخر بعید بود از آن خلق و خوی تو
بازی مکن به مسخره با آبروی من
تا روزگار هم نَبَرَد آبروی تو 
 
از من چه دیده ای که دلت را به صد ملال
با خشم و انتقام گلاویز می کنی
پایان قصه را به کدامین گناه عشق
دیوانه وار ، فاجعه آمیز می کنی
 
شطرنج زندگی همه جا پیش روی ماست
آخر تو هم به کیش رخش مات می شوی
در نرد عشق ، جفت شش آوردنت چه سود
روزی اسیر دار مکافات می شوی
 
امشب همان شبی است که در کوچه باغ شعر
شاعر ز خیل قافیه تنها نمی شود
امشب دوباره در تب معراج واژه ام
امشب همان شبی است که فردا نمی شود
 
یک روز می رسد که دگر وقت رفتن است 
دانم چه بود بغض دل بی قرار تو
تنها به کام مرگ رهایت نمی کنم 
فانوس آورم همه شب بر مزار تو
 
این بود شکوه های من از بی وفایی ات
"ای نازنین برو به خدا می سپارمت"
آتش زدی به قصر خیالات عاشقم
با این همه هنوز ، کمی دوست دارم
 
                     (2)
در غربت سیاه شب بی قراریت
اندوه و اضطراب غمت بر دلم نشست
در خلوت جدایی ما کلبه ی نگاه
در را به روی بوم غم آوای ما شکست
 
در کوچه های ظلمت غم آن نگاه سرد
باغی پر از ستاره به دل داد و دور شد
نوری دمید در دل این کوچه ی خراب
سوسو کنان چو بوم غم انگیز کور شد
 
در چشم های خسته ی من این فروغ عشق
یادآور سرود غمی بی کرانه بود
اما چه سود و درد که این قلب ناامید
ویران و سرد و شعر غمش بی ترانه بود
 
شاید همان نگاه که عشقم از آن دمید
شعری پر از شکایت دل از فراق بود
آن خنده ای که لرزش گرمی به عشق داد
یک آرزوی تازه ی بی اشتیاق بود
 
قربانی نگاه توام ای بهار عشق
تیری فکن به قلب من از ترکش وصال
من آشنای سردی آغوش غربتم
کاش این هوس دگر نشود ظلمت خیال
 
ای رهنورد حسرت رویای سرنوشت
روزی بیا و شهر دلم پر ز نور کن
در کوچه باغ خلوت شب های انتظار
در امتداد گرمی قلبم عبور کن
 
من از صدای خسته ی این باغ پر ز عشق
شعری پر از لطافت باران شنیده ام
بر گونه ی شقایق گلزار قلب خویش
اشکی به رنگ شبنم آوار دیده ام
 
ای خواهش دوباره ی اندوه هر نگاه
خرم شبی که قدر شناسی نهیب عشق
شاید دوباره شعله ی سوزان عشق تو
پنهان کند به قلب من از غم نصیب عشق
 
***********************************

دست ها با الفبای خود

محمد شیرین زاده

وقتی خورشید
برای سلام کردن به تو
طلوع می کند ،
چرا من
گل آفتابگردانی نباشم
که برای دوست داشتن ات
بیدار می شود

                 (2)

شعرم را
واژه واژه
دانه می کنم
می ریزم
پشت پنجره اتاقت
می خواهم صبح که شد
گنجشک ها جای جیک جیک
با دوستت دارم های من
ترا بیدار کنند...

             (3)

فقط عشق می تواند
از یک مرد
کودکی بسازد
بهانه گیر
که با هیچ چیز
جز دست هایت
آرام نمی شود ...

********************************

دست ها با الفبای خود

رویا فخاریان

دریا
چند بار
چند ماهی دیگر را در آغوش بگیرد
دریاست؟!
چند بار دیگر بگویم زندگی، با تو زندگی ست
حرفم را تمام کرده ام؟
از تو حرف میزنم
و دهانم
مسافری می شود
که از نارنجزارِ اردیبهشتِ شمال بازگشته است...
به تو فکر می کنم
و ذهنم
پنجره ای می شود
که برای دیدن زیباییِ قشنگ تری
چشم باز کرده است...
تو را می بینم
تو را می بینم
تو را می
و پیش از آنکه بیشتر تو را ببینم
دست هایت پیچکی می شود
که یادم می اندازد
از دیوار خوشبخت تر،
جسم کوچک من است

                     (2)

بیدار شده بودم
و خوابی که تو را مهربان تر نشانم داده بود
زیباترم ساخته بود
دست کشیدی روی پوستم
و زخم ها را می دیدم
چون گوزن هایی آرمیده در دشت
که شکارچی را دیده باشند
یکی
یکی
دور می شدند از من
نزدیک تر می شد دست های تو
به پوستم نگاه می کردم
و نمی توانستم
به رنگین کمانی که دیده ام
دل نبندم
بیدار شده بودم
باران تمام شده بود
و آسمان
چگونه می توانست زیباتر نباشد؟

***********************************

دست ها با الفبای خود

ندا سیاری

در گلوگاهِ آسمان
پرنده ای می خواند
نوری از دهانم
بر کاغذ می ریزد
خُرده‌ی ستاره ها را می چکانم
_ بر دهان کودکی سپید

قاصدک ها هیچ وقت نمی میرند
و پروانه ای که قلبم را می بوسد؛
شاخه‌ی شکسته‌ی انارِ آوازی‌ست 
                              _در گلویم
بوی غروب را در لیوان حل می کنم
و به سکوتِ نور سلام

مرز اندوه و نور
شعر و سکوت
پیدا نیست.

                (2)

شب که به شانه هایم بارید
نگاهت را بو کشیدم و صدایت را

زندگی‌‌ آبستن قرار دیگری بود
من اما ،
تو را از همه‌ی پنجره‌ها شُستم
و به چراغ‌های شهر گفتم
از دوردست
برای هواپیمایی که می‌گذرد بوسه بفرستند

من خوب می دانستم
دست ها با الفبای خود
با هم سخن می گویند
و برای همین بود
تا می خواستم از تو شعری بسرایم
از انگشت هایم اشک می‌چکید

اینک من و سایه‌ی سکوت
و کسوف تکه‌های شکسته‌ی خورشید
که از موهایم می چکد
--کنار هزار پرنده‌ی مرده
که بال هایشان را
روی آرزوهایم ریخته اند

یادت را به خود می‌فشارم
و در این سیاهی‌ عقیم
به رقص بر می خیزم

دست هایم
زودتر از من می دانستند
که چرا چشم هایم
اشک هایشان را
به انگشتانم داده اند.

********************************

دست ها با الفبای خود

مریم پورقلی

صبح می شود
و دلتنگی
بر فراز یکشنبه های سرد
می نشیند
آهنگ آغاز سر می دهد
به فصلهای بودنت
اعتباری نیست
هر روز
لبخند هایم
کوتاه تر می شود
و هر صبح تنها صبح می شود

                   (2)

امتداد نگاهت را می گیرم
عشق
از همان فاصله های دور
نیم خیز می شود

لبخند می زنی
خیالم رنگ می گیرد
پَرتم می کند
به داشتنت غرق می شوم
در گوی چشمانت براده های جذب
نفسهایم را می گیرد
کنج نگاهت ترانه می نوازد
حراج می شود این دل
در هُرم نفسهایت...

**********************************************************************

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
United States of America
۰۹:۳۶ - ۱۴۰۲/۱۱/۲۹
چهارپاره هایی با غزل هایی وشعرهایی به سبک امروز خواندیم ...جالب وخواندنی
درود برای عزیزان در یکتاپرس