سه زاهد، حکایت قدیمی معروف در ناحيه ولگا | یکتاپرس
داستان کوتاه/ اختصاصی یکتا؛
اسقف روی صندلی نشست و به جزیره خیره شد. سرانجام جزیره را نیز نتوانست ببیند و تنها چیزی که دیده می شد دریا بود که زیر نور مهتاب موج میزد.
کد خبر: ۸۰۷۸۴
۰۸:۰۰ - ۳۰ فروردين ۱۴۰۱

سه زاهد

سه زاهد اثر لئو تولستوی: ترجمه، دکترخسرو رستمی

 درباره نویسنده: لئو نیکلایویچ تولستوی در سال1828 در منطقه یاسنایا پولیانا از توابع ایالت تولای روسیه به دنیا آمد و در سال 1910 در منطقه آستاپوف ایالت ریازان دیده از جهان فرو بست. عشق و علاقه تولستوی به روستاییان و سبک زندگی آنان وی را واداشت که زندگی روستایی اختیار کند و با دست رنج خود امرار معاش کند. او برجسته ترین نماینده سبک رئالیسم یا واقع گرایی اولیه در ادبیات روسیه به شمار می آید.

زیرا دربیشتر آثار خود به آفریدن شخصیت های واقعی از مردم سرزمین روسیه پرداخت و منش های عمیق آنان، به همراه درد و رنج های آنان، و نهایتا مجموعه زندگی آنان را کشف، توصیف و تحلیل کرد. اما رئالیسم تولستوی ساده و آشکار نیست و با وجود آن که در تمام مدت زندگی تحت تأثیر اندیشه های ژان ژاک روسو، فیلسوف و نویسنده فرانسوی قرار داشت، برخلاف او موعظه های اخلاقی و نیز توسل به انجیل را راه حل همه مشکلات و مصایب فردی و اجتماعی بشر می دانست.

 تولستوی آثار متعددی از خود به جای گذاشت که از میان آن ها می توان به شاهکارهای همیشه ماندگار او به نام «جنگ و صلح»، «آناکارنینا» و« چه باید کرد» و اشاره کرد.

سه زاهد************************************************************

و در نیایش از تکرار بیهوده خواسته های خود پرهیز کنید و مانند غير مؤمنان رفتار نکنید، چون این جماعت به عبث می پندارند که اگر بسیار تکرار کنند خواسته های آنان اجابت می شود.  پس شما مانند آنان نباشید و بدانید که پدر شما در آسمان قبل از آن که چیزی از آن بخواهید، از نیازهای شما آگاه است.

                                                                         انجیل متی، آیات ۷-۸

 روزی اسقف شهر آرخانگل با کشتی در حال سفر به صومعه سولووتسک بود و در آن کشتی تعدادی زائر نیز به قصد زیارت آرامگاه های قدیسان همان صومعه در سفربودند. سفر دلنشین و آرامی بود.  باد موافق می وزید و هوا خوب بود. زائران در عرشه کشتی لمیده بودند و عده ای از آنان غذا می خوردند و عده ای دیگر در حال گفت و گو با یکدیگر  بودند. اسقف به عرشه آمد و در حالیکه در عرشه قدم می زد، توجهش به گروهی از زائران جلب شد که نزدیک دماغه کشتی ایستاده بودند و به سخنان مرد ماهیگیری گوش می کردند.

ماهی گیر داشت به نقطه ای از دریا اشاره و حکایتی برای آنان نقل می کرد. اسقف مکثی  کرد و به همان نقطه ای که ماهی گیر اشاره کرده بود نگاه کرد. نتوانست چیزی ببیند، فقط دریا بود که بر اثر تابش خورشید برق می زد.  او نزدیک تر رفت تا حرف های مرد ماهیگیر را بهتر بشنود، اما همین که ماهیگیر او را دید، کلاهش را از سر برداشت و ساکت شد.  بقیه نیز کلاهشان را از سر برداشتند و به علامت احترام در مقابل اسقف سر تعظیم فرو آوردند.

 اسقف به آنان گفت: « دوستان، من نمی خواهم مزاحم شما بشوم، فقط می خواهم بدانم که این مرد شریف درباره چه چیزی سخن می گوید».

یکی از زائران که مرد بازرگانی بود و از بقیه جسورتر به نظر می آمد، پاسخ داد: «عالی جناب، این ماهیگیر داشت برای ما حکایت سه زاهد را نقل می کرد». اسقف در حالی که به کنار عرشه می رفت تا روی جعبه ای که آنجا بود بنشیند، پرسید: «کدام زاهدها؟ من هم می خواهم این حکایت را بشنوم.  راستی، شما به کجا اشاره می کردید؟»

مرد ماهی گیر به نقطه ای از دریا اشاره کرد و دستش را به سمت راست خود نزدیک کرد و گفت: «آن جزیره کوچک را می توانید ببینید؟ سه زاهد مدتهاست که برای رستگاری روح خود در آن جا مشغول تزكيه نفس اند». اسقف پرسید: «کدام جزیره؟ من که چیزی نمی بینم ».

ماهیگیر جواب داد: « جزيره آن جاست، در امتداد دست من است. اگر می خواهید آن را ببینید، امتداد دست مرا تعقیب کنید، آن ابر کوچک را می بینید؟ اگر زیر آن و کمی به سمت چپ را نگاه کنید، یک برآمدگی کوچک در آنجا هست که همان جزیره است».

 اسقف به دقت نگاه کرد. اما به جز تلألو امواج آب در زیر نور خورشید چیز دیگری نتوانست ببیند، و گفت:«من که نمی توانم آن را ببینم. اصلا این زاهد هایی که در آن جا زندگی می کند کیستند؟» ماهی گیر جواب داد:«آنها مردان مقدسی هستند. من حکایات زیادی درباره آنها شنیده ام، اما تا پارسال موفق به دیدنشان نشده بودم».

ماهی گیر نقل کرد که چگونه در سال گذشته وقتی که شبی برای ماهیگیری به دریا رفته بود، قایقش در نزدیکی آن جریره به گل نشست و صبح در حین سرگردانی در جزیره، کلبه ای گلی دیده بود که پیرمردی نزدیک آن ایستاده بود. ماهی گیر در ادامه گفت که دو پیر مرد دیگر نیز از کلیه بیرون آمدند و بعد از آن که غذایی به او دادند، کمکش کردند تا قایق خود را دوباره به آب بیندازد.  اسقف حرف ماهی گیر را با این سؤال قطع کرد که، «اصلاً این زاهدها یا راهب ها چه شکلی بودند؟ »

مرد ماهیگیر در پاسخ سؤال اسقف گفت:  یکی از آن ها پیرمرد کوچک اندامی بود که کمر خمیده ای داشت.  او خرقه کشیشی پوشیده بود و خیلی سال خورده بود، و به عبارتی باید بیش از صد سال عمر می داشت.  این زاهد که خیلی پیر بود و سفیدی ریشش به سبز می زد، همیشه خندان بود و چهره اش به روشنی چهره فرشتگان آسمانی بود. دومین زاهد بلندتر از اولی بود، اما او هم خیلی سال خورده بود.  

یک کت کهنه دهقانی به تن داشت.  ریشش خیلی پهن بود و خاکستری متمایل به زرد بود.  او خیلی قوی بود، چون قایق مرا یک تنه مثل یک سطل آب جا به جا کرد.  او هم بسیار مهربان و خندان بود.  سومین زاهد بلندتر از دومی بود و ریشی داشت که به سفیدی برف بود و تا سر زانوهایش می رسید.  او عبوس بود و ابروان پرپشتی هم داشت و به جز یک تکه حصیر که به دور کمرش پیچیده بود، هیچ تن پوشی نداشت.

اسقف سؤال کردکه آیا آنها باتو حرفی هم زدند؟ ماهیگیر پاسخ داد: آن ها هر کاری را در سکوت انجام می دادند و خیلی کم با همدیگر حرف می زدند، فقط کافی بود یکی از آنها نگاهی به بقیه بیندازد، تا آنها منظور او را بفهمند. من از پیرمردی که از همه قدبلندتر بود پرسیدم که آیا خیلی وقت است که در آنجا زندگی می کنند؛او در جوابم اخم کرد و زیر لب غرغر کرد و انگار عصبانی شد. اما پیر مرد خمیده دست او را گرفت و لبخند زد و بعد پیرمرد قد بلند آرام شد. پیرمرد خمیده رو به من کرد و گفت:به خاطر رضای خدا ما را ببخش؛ و یک بار دیگر لبخند زد .

 هنگامی که ماهی گیر در حال نقل کردن حکایت خود بود، کشتی به جزيره نزدیک تر می شد. مرد بازرگان در حالی که با دست به جایی اشاره می کرد، گفت: جزیره آن جاست، حالا می توانید آن را خوب ببینید.  اسقف به آن سو نگاه کرد و دیگر واقعاً جزیره را دید.  در حالی که نگاهش به سوی جزیره بود، عرشه کشتی را ترک کرد و به سوی دماغه آن رفت و از سکان دار کشتی پرسید: این کدام جزیره است ؟

سکان دار جواب داد: این جزیره را می گویید؟ اسم خاصی ندارد. در این دریا از این جزیره ها خیلی زیاد است. اسقف به سوال خود ادامه داد:  آیا این حقیقت دارد که در آن جزیره سه زاهد پیر زندگی می کنند که مشغول تزکیه نفس اند و برای رستگاری روحشان مجاهده می کنند؟

سکاندار جواب داد: شایعاتی در این باره و جود دارد، اما من از درستی آنها اطلاعی ندارم.  حضرت اسقف، ماهیگیران این اطراف مدعی اند که آن سه زاهد را دیده اند، اما به نظر من این حرفها افسانه است.  اسقف گفت: من مایلم به آن جزيره بروم و آن سه زاهد را از نزدیک ملاقات کنم. چطور می شود به آنجا رفت؟ سکان دار پاسخ داد:  کشتی نمی تواند به جزیره خیلی نزدیک شود، اما اگر شما مایلید به آنجا بروید، با قایق می شود به آنجا رفت، بهتر است با ناخدا در این باره حرف بزنید.

 سکان دار یکی از ملوانان را پی ناخدا فرستاد و ناخدا به نزد اسقف آمد. اسقف به ناخدا گفت: من مایلم سه زاهدی را که در آن جزیره زندگی می کنند از نزدیک ملاقات کنم. چطور می توانم به آنجا بروم؟ ناخدا سعی کرد اسقف را از این کار منصرف کند و به او گفت: البته شما حضرت اسقف، با قایق می توانید به آن جا بروید، اما با این کار ما زمان زیادی را از دست می دهیم. اگر عرایض بنده حمل بر گستاخی نشود، باید خدمت شما عرض کنم که دیدار آن سه پیر مرد در آن جزیره ارزش به زحمت افتادن حضرت عالی را ندارد، من شنیده ام که آن ها سه پیرمرد ابله هستند که مثل ماهی های این دریا نه یک کلمه حرف می زنند و نه چیزی سرشان می شود.

 اسقف بار دیگر از ناخدا تقاضا کرد و گفت: اما من خیلی مایلم آن ها را از نزدیک ببینم و حاضرم این زحمت شما را جبران کنم. لطفًا یک قایق برای من به آب بیندازید. ناخدا که از منصرف کردن اسقف ناامید شده بود، دستور داد قایقی آماده کنند. سکان دار نیز کشتی را به سمت جزیره هدایت کرد.

 یک صندلی برای اسقف در جایی از دماغه کشتی گذاشته شد و او بر روی آن نشست و به جزیره خیره شد. ناخدا و عده ای از مسافران نیز در وسط عرشه نشستند و به جزیره چشم دوختند. کشتی به آرامی به طرف جزیره حرکت کرد.  پس از چند دقیقه یکی از مسافران که دید بهتری از بقیه داشت، صخره هایی را بر روی جزیره مشاهده کرد.  بعد کلبه ای گلی دید و سرانجام پیرمردان راهب را به چشم خود دید. ناخدا دوربین خود را به چشم گذاشت و پس از لحظه ای نگاه کردن به جزیره، دوربین را به اسقف داد و گفت: پس حقیقت دارد. سه پیرمرد را دیدم که در ساحل سمت راست آن صخره بزرگ ایستاده اند.

اسقف دوربین را به دست گرفت و به چشمان خود نزدیک کرد و از درون آن ساحل جزیره را دید که سه پیرمرد آنجا بودند : اولی بلند قد،  دومی کمی کوتاهتر از اولی و سومی خیلی کوتاهتر از دومی و کمرش خمیده بود، و هر سه دست در دست یکدیگر رو به دریا ایستاده بودند. ناخدا رو به اسقف کرد و گفت: عالی جناب، کشتی را نمی شود از این بیشتر به جزیره نزدیک کرد اگر مایلید باید از اینجا تا جزیره را با قایق طی کنید. ما هم در همین جا لنگر می اندازیم.  اسقف به علامت تأیید سر خود را تکان داد.

لنگر به دریا انداخته شد و به سرعت به کف دریا رسید.  ملوانان بادبان ها را جمع کردند و کشتی پس از تکان شدیدی آرام گرفت.  قایق به آب انداخته شد و چهار ملوان هریک پارو به دست در گوشه ای از آن مستقر شدند.  اسقف از نردبان کشتی پایین رفت و در وسط قایق نشست.

ملوانان پاروهای خود را در آب فرو بردند و قایق به آرامی به سمت جزیره حرکت کرد.  وقتی قایق به ساحل نزدیک شد، ملوانان پاروهای خود را از آب بیرون کشیدند، از قایق خارج شدند، و آن را به خشکی کشاندند.  اسقف از قایق پیاده شد و سه پیرمرد را دید که دست در دست همدیگر در آن نزدیکی ایستاده بودند.

درست همان طور که مرد ماهی گیر گفته بود، یکی از آنان پیر مرد کوچک اندامی بود که کمرش خمیده بود و خرقه کشیشی به تن داشت؛ دومی که از اولی قد بلند تر بود، یک کت کهنه دهقانی پوشیده بود و سومی که از همه قد بلندتر بود، به جز یک تکه حصیر که به دور کمرش پیچیده بود، تن پوش دیگری نداشت.

 هرسه پیرمرد به طرف اسقف آمدند و به او تعظیم کردند. اسقف نیز به علامت طلب مغفرت بر روی آنان صلیبی کشید و آنان با دیدن این عمل اسقف بیش تر خم شدند.  

سپس اسقف گفت و گو با آنان را آغاز کرد و گفت:  شنیده ام که شما مردان خدا برای رستگاری روح خود در این جزیره تزکیه نفس می کنید و به نیایش سرورمان عیسی مسیح مشغولید. من که بنده بی مقدار حضرت عیسی مسیح هستم، به لطف پروردگار عالم، تکلیف آموزش و هدایت پیروان آن حضرت را به عهده گرفته ام. دلم می خواست شما را ملاقات کنم و هر آنچه می توانم به شما بیاموزم. هر سه پیرمرد به یکدیگر نگاهی کردند و لبخند زدند. اما چیزی نگفتند.

 اسقف در ادامه سخنانش گفت:  به من بگویید که برای نجات روح خود چه می کنید و در این جزیره چگونه خدا را عبادت می کنید. پیر مرد وسطی آهی کشید و به پیرمرد خمیده ای که از دو نفر دیگر سالخورده تر بود، نگاهی کرد. عابد کمر خمیده مثل همیشه لبخندی زد و گفت:  ای بنده خدا، ما بندگی و عبادت خدا را نمی دانیم و فقط برای آمرزش خودمان دعا می کنیم.

اسقف از او پرسید: خب، چطور به درگاه خدا دعا می کنید؟ و پیرمرد پاسخ داد : ما این طور دعا می کنیم، خدایا، تو سه نفری، ما هم سه نفریم، پس خودت ما را بیامرز.

وقتی پیرمرد این دعا را خواند، هر سه نفر با هم چشم به آسمان دوختند و دعا را تکرار کردند: خدایا، تو سه نفری، ما هم سه نفریم، پس خودت ما را بیامرز. اسقف زیر لب خندید و بعد، گفت:  شما چیزهایی درباره تثلیث مقدس شنیده اید، اما این به اصطلاح دعای شما به کلی نادرست است.  من از نیت قلبی شما آگاه شدم و می دانم که می خواهید خدا را عبادت کنید، اما راه آن را بلد نیستید.

 این که شما می گویید و تکرار می کنید دعا نیست.  به من گوش کنید تا راه صحیح آن را به شما یاد بدهم.  من این راه را نه از خودم، بلکه از کتاب خدا به شما یاد می دهم، چون خداوند خودش در کتاب مقدس راه و رسم درست نیایش را به ما آموخته. اسقف برای آنان در باره تثلیث مقدس حرف زد و شرح داد که خدارند چگونه روح خود را در انسان ها دمیده است، و درباره پدر، پسر و روح القدس توضیحاتی به آنان داد.

او رو به هر سه پیرمرد کرد و گفت: پسر از آسمان به زمین آمد تا انسان ها را رستگار کند و راه درست عبادت و بندگی خدا را به آنها بیاموزد. پس گوش کنید و بعد از من تکرار کنید تا شما هم راه و رسم صحیح دعا را بیاموزید:  ای پدر آسمانی ما. سه پیرمرد پس از اسقف یکی پس از دیگری تکرار کردند:  ای پدر آسمانی ما.  اسقف ادامه داد:  که در بهشت برین جای گرفته ای.

 پیر مرد کمر خمیده تکرار کرد: که در بهشت برین جای گرفته ای،  اما پیر مرد وسطی و قدبلند نتوانستند کلمات را صحیح تکرار کنند، به ویژه پیرمرد قدبلند که سبیلش به قدری آویزان بود که تمام دهانش را پوشانده بود و به همین خاطر، اصلا نمی توانست واضح حرف بزند. پیرمرد خمیده نیز اصلأ دندان نداشت و هنگام حرف زدن من من می کرد. اسقف دعا را برای بار دوم خواند و فقط پیرمرد کمر خمیده پس از او آن را تکرار کرد.

اسقف بر روی سنگی در نزدیکی خود نشست و پیرمرد کنار او ایستاد و دهان او را نگاه کرد و پس از هر بار که این دعا را می خواند، او نیز تکرار می کرد. تا دم غروب اسقف دعا را تکرار کرد و هر سه پیرمرد پس از او آن را تکرار کردند.

 اسقف هربار که می دید یکی از آنان دعا را نادرست تکرار می کند، به او تذکر می داد و دوباره شکل درست آن را تکرار می کرد و تقريباً يكصد بار این کار را انجام داد.

 اسقف تا وقتی که آنان دعا را یاد نگرفتند و به درستی تکرار نکردند، آنجا را ترک نکرد. پیرمرد وسطی اولین کسی بود که تمام دعا را به تنهایی و کاملاً صحیح حفظ و تکرار کرد.  به همین خاطر اسقف او را واداشت تا چندین بار آن را تکرار کند و دو پیرمرد دیگر را نیز وادار کرد بعد از او تکرار کنند.  سرانجام هر سه نفر توانستند بدون تکرار دعا از زبان اسقف ، آن را از حفظ تکرار کنند.

 هوا داشت تاریک می شد و ماه در حال بالا آمدن بر روی دریا بود.  وقتی اسقف خواست آنان را ترک کند ، هر سه نفر در مقابل او به خاک افتادند و تعظیم کردند.  او  آنان را از زمین بلند کرد و صورت هر سه را بوسید و برای آخرین بار به آنان گفت که دعا را همان طور تکرار کنند که او به آنان آموخته است. سپس به همراه ملوانان وارد قایق شد و به طرف کشتی حرکت کردند.

 همین که قایق از جزیره دور شد، اسقف رو به طرف جزیره کرد و صدای سه پیرمرد را شنید که داشتند دعا را به درستی تکرار می کردند.  هرچه قایق به کشتی نزدیک تر می شد، صدای آنان کمتر به گوش می رسید، اما هنوز هر سه نفر زیر نور ماه دیده می شدند که در ساحل ایستاده بودند. اسقف به کشتی رسید و از نردبان بالا رفت و وارد عرشه شد.  لنگر از آب گرفته شد و بادبان ها برافراشته شدند.  

باد به درون بادبان ها وزید و کشتی به راه افتاد. اسقف به دماغه کشتی رفت، روی صندلی که قبلاً آن جا گذاشته بودند، نشست و به جزیره خیره شد.  پس از مدتی دیگر نتوانست سه پیرمرد را ببیند، اما جزیره هنوز معلوم بود.  سرانجام جزیره را نیز نتوانست ببیند و تنها چیزی که دیده می شد دریا بود که زیر نور مهتاب موج میزد.

زائران و دیگر مسافران بر روی عرشه به خواب رفته بودند و همه جا آرام بود. اسقف نمی خواست بخوابد، به همین خاطر تنها روی دماغه کشتی نشست و به دریا خیره شد و به سه پیرمردی که دیده بود فکر کرد. او تصور می کرد که آن سه پیرمرد به خاطر یاد گرفتن راه صحيح نیایش به درگاه خدا تا چه حد از او خشنود خواهند شد،  و برای همین خدا را شکر کرد که او را برای آمرزش و کمک به آن سه پیرمرد انتخاب کرده بود.

 اسقف نشست و به فکر فرو رفت و به دریا خیره شد. مهتاب در مقابل چشمان او  امواج دریا را درخشان می کرد و درخشندگی حاصل از تابش مهتاب از موجي به موج دیگر در نوسان بود. ناگهان شیئی سفید و درخشان دید که بر روی امتدادی روشن در حرکت بود.

اسقف  در حالی که متعجب شده بود، چشمانش را به دقت به آن شیء دوخت و از خود پرسید:  آیا این یک سراب دریایی است یا بادبان یک قایق ماهیگیری کوچک است؟   

او با خود گفت : باید یک قایق بادبانی باشد که به دنبال کشتی ما حرکت می کند.  اما چرا با این سرعت کشتی را تعقیب می کند؟ یک دقیقه پیش خیلی از ما دور بود، ولی حالا نزدیک تر شده. نه، نمی تواند قایق باشد، چون هیچ بادبانی را نمی بینم.  به هر حال، هرچه می خواهد باشد در حال رسیدن به کشتی ماست.

 اسقف نتوانست تشخیص بدهد که آن شی، چیست. نه قایق بود، نه پرنده و نه حتی ماهی. آدمیزاد هم نبود، زیرا هیچ آدمی نمی تواند وسط دریا روی آب بدود.

 او برخاست و به سکان دار گفت : آن جا را ببین، به نظر تو آن چیست؟ در همین هنگام و با نزدیک تر شدن آن شیء، او دیگر می توانست آن را به وضوح ببیند، و آن شیء چیزی نبود به جز آن سه پیرمرد که روی آب می دویدند. تمام بدنشان نورانی بود، ریش های خاکستری شان میدرخشید و به سرعت به کشتی نزدیک می شدند.

 سکان دار با دیدن آنان سکان را رها کرد و با بهت و وحشت فریاد زد: خدای من! سه پیر مرد عابد ما را تعقیب می کنند و طوری روی آب میدوند که انگار روی زمین خشک می دوند! مسافران با شنیدن فریاد او از جا پریدند و در عرشه جمع شدند.  آنان هر سه پیرمرد را دیدند که دست در دست یکدیگر داده بودند و به طرف کشتی می آمدند. دو نفر از پیرمردان با دست اشاره می کردند که کشتی توقف کند.

هر سه نفر به نرمی روی آب می دویدند، بی آنکه در آن فرو بروند. قبل از اینکه کشتی توقف کند، آنان به کشتی رسیدند و سرشان را به طرف بالا گرفتند و یک صدا اسقف را خطاب قرار دادند: ای بنده خدا، آن چه را که به ما یاد داده بودی فراموش کرده ایم.  بعد از رفتن تو تا مدت ها آن را تکرار می کردیم و در یادمان می ماند. اما چند لحظه ساکت شدیم و آن را تکرار نکردیم و بعد که تکرار کردیم، یک کلمه آن را فراموش کردیم و حالا به طور کلی آن دعا را فراموش کرده ایم. بیا و دوباره آن را به ما یاد بده. اسقف حیرت زده بر سینه اش صلیب کشید و خود را به دماغه کشتی چسباند و به آنان گفت:  ای مردان خدا، همان دعای قبلی خودتان بهتر به گوش خدا می رسد.

این من نیستم که باید به شما آموزش بدهم، بلکه شما آموزگاران ما هستید. محض رضای خدا به ما رحم کنید و برای بخشایش ما گناهکاران به درگاه خداوند دعا کنید، چون دعای شما اجابت می شود. اسقف سپس در برابر آن سه پیرمرد سر تعظیم فرود آورد. آنان بی هیچ سخنی به کشتی پشت کردند و همچنان بر روی آب دریا دویدند و راه جزیره را در پیش گرفتند و رفته رفته از نظرها محو شدند.

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ارام
United States of America
۱۰:۱۴ - ۱۴۰۱/۰۱/۳۰
چقدزدلنشين خسته نباشيد استادرضوان