آسمان صورتی با مردمک‌های سیاه | یکتاپرس
داستان کوتاه: روشنک آرامش/ اختصاصی یکتاپرس
: رباتی که عاشق بشه، ویروسیه، باید از چرخه خارج بشه، می فرستمش گورستان. اما حیف بود، یه ربات نویسنده و محقق … نباید حروم می‌شد.»
کد خبر: ۹۹۲۱۴
۱۰:۳۰ - ۲۰ شهريور ۱۴۰۱

آسمان صورتی

روشنک آرامش: آسمان صورتی با مردمک‌های سیاه

صف درازی بود، نمی‌دانست چرا ایستاده، به نظرش همه گیج بودند، بعضی‌ها مضطرب. پاهایش را نگاه کرد، کاملا روی زمین بودند، نه معلق نبودند، مماس با زمین بودند، بی هیچ اصطکاک و لمسی. پشت سرش مردی ایستاده بود که مدام با خودش حرف می زد، و آن قدر حرف‌هایش نا‌مفهوم بودند که نمی‌شد حدس زد چه می گوید.
پسر جوانی که جلویش ایستاده بود، سر برگرداند و گفت: «وقت گرفتید؟ باید نوبت داشته باشید!» به دستانش نگاه کرد، خالی بودند. سرش را تکان داد. اصلا یادش نمی‌آمد چرا به این صف آمده بود. مرد جوان به دستگاهی که گوشه‌ی سمت راست سالن بود اشاره کرد و گفت:«برید اونجا، توی اون چشمی قرمز رنگ نگاه کنید، بهتون یه شماره می ده. فکر کنم باید برید آخر صف.»
مثل یک بره‌ی حرف گوش کن از صف خارج شد و به سمت دستگاه رفت. نوبت گرفت، و همان طور سر به زیر و مطیع رفت ته صف، ایستاد. مرد مسنی با عینک ته استکانی جلویش ایستاده بود که کفش‌های ورنی نوک تیز پوشیده بود. به پاهای برهنه‌ی خودش نگاه کرد، یادش نبود کفش‌هایش را آخرین بار کجا گذاشته.
در بلندگو اعلام کردند: «اونهایی که نمی دونن چرا اینجان، بیان یه صف دیگه تشکیل بدن.» امید بی‌رمقی در دلش نشست، راه افتاد به سمت دیگر سالن، تنها کسی که در صف ایستاده بود، خودش بود، نفر اول و آخر.
مردی لبخند زنان او را به اتاقی هدایت کرد، روی صندلی فلزی سردی نشست. اسمش را پرسیدند، اما یادش نمی‌آمد، شغلش را پرسیدند، دست‌هایش را دو سه بار تکان داد، انگار قرار بود حرف بزنند اما سکوت کرده بودند. پرسیدند چطور تا اینجا آمده؟ اما همه چیز در ذهنش مبهم بود. فقط یک جفت چشم سیاه یادش می‌آمد و لبخندی صورتی کمرنگ .
مسئول پذیرش گفت: «این رو از دور خارج کن، قطعاتش دیگه به درد بقیه هم نمی خوره، ببین حافظه‌اش رو؟»
بعد صفحه ی مانیتور را به سمت زنی برگرداند، زنی قد بلند که با عینک‌های بزرگ، خیلی جدی داشت فکر می‌کرد. زن گفت: «ترکیب صورتی پس زمینه با نقطه های سیاه … همون الگوی آشنا، رباتی که عاشق بشه، ویروسیه، باید از چرخه خارج بشه، می فرستمش گورستان. اما حیف بود، یه ربات نویسنده و محقق … نباید حروم می‌شد.»
مرد چشم‌هایش را بست. آسمان صورتی با مردمک‌های سیاه دنیایش را روشن کرده بودند.

انتهای پیام/

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.
نام:
ایمیل:
نظر:
انتشار یافته: ۱۰
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
امیر مهتاش
Iran (Islamic Republic of)
۱۱:۲۲ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۰
عالی بود،خانم آرامش قلم زیبایی دارند هم تو نویسندگی و هم در شعر، این داستان و نگاهی که موضوع دارند فوق العادست
ابوالفضل فیروزمندی
Iran (Islamic Republic of)
۱۱:۳۲ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۰
برخی مطالب کوتاه، چقدر عمیق و تاثیر گذارند. بینهایت زیبا بود
سمیه
Iran (Islamic Republic of)
۱۱:۵۵ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۰
پند آموز بود ....
رضا رضی پور
Iran (Islamic Republic of)
۱۴:۱۷ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۰
لذت بردم از آسمان صورتی ..... از معرفی چهره‌ای جدید ادبی نهایت تشکر از یکتاپرس
دست مریزاد
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۵:۴۶ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۰
⚘⚘⚘⚘⚘
بهشید
Iran (Islamic Republic of)
۲۰:۵۵ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۰
خیلی زیبا بود…خانم آرامش من کتاب هاتونو‌میپخونم و‌به نظرم خیلی خوب‌می‌تونین‌با کلمات و قلم زیباتون داستان‌و‌ترجمه رو هم‌زمان انجام‌بدین‌.امسدوارم‌همیشه‌موفق‌باشین
خواجات
Iran (Islamic Republic of)
۲۱:۰۱ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۰
من‌همیشه از خوندن کتاب هایی که قلم شما درش هست لذت می‌برم…امیدوارم همیشه موفق‌باشین
شیما
Canada
۰۲:۴۲ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۱
خیلی از خوندنش لذت بردم، عاشق قلمت هستم مهربون جان
Noshin
Canada
۰۷:۲۱ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۱
بسیار پرمحتوا و عمیق بود
عرفانه شمسی
Iran (Islamic Republic of)
۱۲:۱۰ - ۱۴۰۱/۰۶/۲۲
واقعا زیبا بود. با تشکر از خانم آرامش ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩