روشنک آرامش: آسمان صورتی با مردمکهای سیاه
صف درازی بود، نمیدانست چرا ایستاده، به نظرش همه گیج بودند، بعضیها مضطرب. پاهایش را نگاه کرد، کاملا روی زمین بودند، نه معلق نبودند، مماس با زمین بودند، بی هیچ اصطکاک و لمسی. پشت سرش مردی ایستاده بود که مدام با خودش حرف می زد، و آن قدر حرفهایش نامفهوم بودند که نمیشد حدس زد چه می گوید.
پسر جوانی که جلویش ایستاده بود، سر برگرداند و گفت: «وقت گرفتید؟ باید نوبت داشته باشید!» به دستانش نگاه کرد، خالی بودند. سرش را تکان داد. اصلا یادش نمیآمد چرا به این صف آمده بود. مرد جوان به دستگاهی که گوشهی سمت راست سالن بود اشاره کرد و گفت:«برید اونجا، توی اون چشمی قرمز رنگ نگاه کنید، بهتون یه شماره می ده. فکر کنم باید برید آخر صف.»
مثل یک برهی حرف گوش کن از صف خارج شد و به سمت دستگاه رفت. نوبت گرفت، و همان طور سر به زیر و مطیع رفت ته صف، ایستاد. مرد مسنی با عینک ته استکانی جلویش ایستاده بود که کفشهای ورنی نوک تیز پوشیده بود. به پاهای برهنهی خودش نگاه کرد، یادش نبود کفشهایش را آخرین بار کجا گذاشته.
در بلندگو اعلام کردند: «اونهایی که نمی دونن چرا اینجان، بیان یه صف دیگه تشکیل بدن.» امید بیرمقی در دلش نشست، راه افتاد به سمت دیگر سالن، تنها کسی که در صف ایستاده بود، خودش بود، نفر اول و آخر.
مردی لبخند زنان او را به اتاقی هدایت کرد، روی صندلی فلزی سردی نشست. اسمش را پرسیدند، اما یادش نمیآمد، شغلش را پرسیدند، دستهایش را دو سه بار تکان داد، انگار قرار بود حرف بزنند اما سکوت کرده بودند. پرسیدند چطور تا اینجا آمده؟ اما همه چیز در ذهنش مبهم بود. فقط یک جفت چشم سیاه یادش میآمد و لبخندی صورتی کمرنگ .
مسئول پذیرش گفت: «این رو از دور خارج کن، قطعاتش دیگه به درد بقیه هم نمی خوره، ببین حافظهاش رو؟»
بعد صفحه ی مانیتور را به سمت زنی برگرداند، زنی قد بلند که با عینکهای بزرگ، خیلی جدی داشت فکر میکرد. زن گفت: «ترکیب صورتی پس زمینه با نقطه های سیاه … همون الگوی آشنا، رباتی که عاشق بشه، ویروسیه، باید از چرخه خارج بشه، می فرستمش گورستان. اما حیف بود، یه ربات نویسنده و محقق … نباید حروم میشد.»
مرد چشمهایش را بست. آسمان صورتی با مردمکهای سیاه دنیایش را روشن کرده بودند.
انتهای پیام/
دست مریزاد